مچاله

انتظار رو بلد نيستم…

صرف نظر از دليل انتظار و نتيجه ى احتمالى انتظار، منتظر موندن ميتونه من رو به مرز جنون بكشه.
انتظار لعنتى گاهى تبديل ميشه به درد جسمى و تو تنم پخش ميشه، يا تبديل ميشه به حركت ديوانه وار مچ پام و يا كنده شدن پوست لب هام و …
تبديل ميشه به سكوت و حس خفگى، ميشه رنجش اطرافيان و ضعف من تو توضيح دادن خودم، ميشه ذره ذره كنده شدن روحم و پوچى و…

چشم هاى قرمز من و دستمال كاغذى هاى مچاله شده كنار تخت رو كه ديد، تا آخر ماجرا رو خوند. گفته بودم ميخوام زودتر بخوابم اما اين فقط بهانه اى بود كه منو غمگين نبينه، كه نفهمه چقدر درد ميكشم و چقدر نگرانم. و من به طرز احمقانه اى اميدوار بودم كه كتاب خوندنش قدرى بيشتر طول بكشه و ديرتر به اتاق خواب بياد، وقتى كه اشك هاى من تموم شده باشه. اما انگار متوجه شده بود، مگه ميشد كه متوجه نشه؟! كسى كه بارها و بارها بهم ثابت كرده بود كه منو بهتر از خودم بلده، بدون شك دردهام رو عميق تر از خودم ميفهميد…
كنارم نشست و دستش رو دورم حلقه كرد. سرم رو روى شونش گذاشتم و قبل از اين كه بپرسه گفتم “نميخوام حرف بزنم!” صورتش رو نميديدم اما مطمئنم به خاطر واكنشم روى لب هاش لبخند محوى نشست. شبيه دختر بچه هاى ٨-٩ ساله ى لوس شده بودم و خوب ميدونست چطور باباى اون دختر بچه باشه! موهام رو تو سكوت نوازش ميكرد و براى متوقف كردن حركت ديوانه وار پام، پاش روى پام گذاشت.

كاش ميتونست ذهنم رو هم آروم كنه! كاش ميتونست اون صداى لعنتى و ممتد توى سرم رو كه دائماً “اما و اگر و شايد”ها رو يادم مياورد رو ساكت كنه. كاش ميتونست بزرگ ترين ترسم، “ترس از دست دادن” رو از خاطرم پاك كنه…

هنوز ساكت بود اما من جوابِ سوال توى ذهنش رو زمزمه كردم “هنوز به هوش نيومده… رفته تو كما…” و باز بغضم تركيد. سرم رو بالا گرفتم تا جلوى ريختن اشكامو بگيرم و خودم رو باد زدم. نفس هاى عميق كشيدم و چشمامو روى هم فشار دادم. به خودم ياد آورى ميكردم كه دليلى براى گريه وجود نداره و خيلى زود برميگرده اما بى تاثير بود. ترس از دست دادنش داشت خفم ميكرد.
درست وقتى كه انتظار داشتم بابت گريه كردن سرزنشم كنه، پيشونيمو بوسيد، بغلم كرد و با لحن دستورى مخصوص به خودش گفت “گريه كن سوفيا!”
گريه كنم؟! قدرى طول كشيد تا مغزم دستورش رو پردازش كنه! مردى كه هر وقت گريه ميكردم به هر نحوى كه ميتونست و گاهى حتى با خشونت مانعم ميشد، داشت موهامو نوازش ميكرد و ميگفت گريه كن! شايد هم چون ميدونست تو اون لحظه هيچ چيز نميتونه متوقفم كنه، هيچ چيز نميتونه اون همه درد رو تسكين بده.

كوهى از درد رو دلم سنگينى ميكرد و هق هق گريه باعث ميشد تا نتونم خوب نفس بكشم. سرم رو از روى شونش برداشتم و مستقيم به چشماش نگاه كردم. شورى اشك هاى روى لب هامو ليس زدم و بدون هيچ فكرى لب هامو روى لب هاش گذاشتم. لب هاشو ميبوسيدم و اشك هام ميچكيد… انگار كه با بوسه هاش دردهاى روح خستمو ميكيد و سَبكم ميكرد ولى انگار كه جاى اون درد بزرگ رو يه حفره ى خالى ميگرفت، يه حس پوچى مطلق…

بدون اين كه تماس لب هامون رو قطع كنم، پاهامو دو طرفش گذاشتم و دست هام رو به طرف كش شلوارش بردم. انتظار اين حركت رو نداشت، خودم هم نداشتم! تحريك نشده بودم، اصلاً! تو شرايط روحى نبودم كه بتونم تحريك بشم اما يه حس مجهول وادارم ميكرد تا ادامه بدم. مچ دستم رو گرفت تا متوقفم كنه، صورتم رو عقب بردم و با گريه گفتم “بذار ادامه بدم!” خواست اعتراض كنه و چيزى بگه كه با با لب هام به سكوت وادارش كردم. ميدونستم دردناك خواهد بود، ميدونستم كه جسمم به هيچ وجه آماده نيست اما دلم ميخواست كه اتفاق بيوفته. كه شايد اين درد جسمى، روح مچاله شدم رو تسكين بده…
ميدونستم كه نميخواد اتفاق بيوفته، با چشم هاى خالى نگاهم ميكرد و ساكت بود. نميتونستم تو چشماش نگاه كنم و عذاب وجدان نگيرم، سرم رو پايين انداختم و چشمامو بستم. بدون نگاه كردن و متكى به حس لامسم، زمانى كه مطمئن شدم دستم به اندازه ى كافى تونسته تحريكش كنه، پيراهنم رو بالا گرفتم و با دست ديگه شورتم رو كنار زدم. حتى نيمه برهنه هم نبوديم! اما تو اون لحظه اصلاً اهميتى نداشت، همين كه در حدى لخت بوديم كه ميشد دخول اتفاق بيوفته برام بس بود. بى توجه به اين كه اون همه خشكى من ميتونه براى كيارش هم دردناك و آزار دهنده باشه ، با فشار و دردى فراتر از انتظار، خودم رو بهش تحميل كردم!
بعد از اون دخول دردناك و نفس گير، هنوز هم با هر حركت زخم شدن واژنم رو حس ميكردم و برخلاف جسمم، روحم از لذتى عجيب سيراب ميشد. ميدونستم اشتباهه، ميدونستم كه بعدش تا روز ها قراره درد بكشم و ادامه دادن ميتونه شرايط رو بدتر كنه اما…

“برگرفته از خاطرات”
“براى سامان”

نوشته: سوفی

دکمه بازگشت به بالا