مکر زنان

یه روزگاری یه آقا با خود عهد میبنده که اینهمه میگن مکر زنان خیلی بالاتر از آقایان هستش علتش چیه آیا این واقعی هست یا فقط حرفیست توی زبانها چرخیده است و تصمیم میگیره به دنبال این موضوع بره تا با حقیقتش آشنا بشه …
چند آبادی دورتر میرسه که اینجا آشنایی ندارد و میتونه به هدفش برسه و شروع به تحقیقش میکنه از چندین خانم سوالش را مطرح میکنه که جوابهای قانع کننده ای نمیگیره تا که یکی ازین خانمها میگه واقعا میخوای مکر و حیله ما خانمها را ببینی ؟ میگه آره . زن از بقیه خداحافظی کرد و این آقا را برد و گفت بیا تا برات بگم … دقایقی بعد وارد خانه زن میشن و یه چایی نوش میکنن و زن اتاق دیگه ای رفت و چند دقیقه بعدش با لخت و عریان بیرون آمد و به مرده گفت ازت خوشم آمده اول باهم یه سکس خوب کنیم تا بعدش به جواب سوالت میرسی . مرد وقتی بدن خوشگل زن جوان را دید بدش نیامد ازین سکس باد آورده به اوج لذت برسه و شروع به کندن لباسهاش کرد و اوهم لخت و عریان شد و حالا یه زن زیبا تمام لخت را روبروش میبیند و آماده سکس است مرد که بلند شد و به طرف زن آمد صدای باز شدن در خانه رسید که زن بهش میگه وای شوهرم آمد و زود باش بیا برو تو این هزار پیشه و بعد رفتن مرد تو هزار پیشه زن هم در آنرا بست و شوهرش داخل شد و تا زنش را دید با تعجب پرسید چی شده چرا لختی ؟ که زن گفت وای شوهرم چه به موقع رسیدی یه آقای غریبه آمده به بهانه تحقیق درباره مکر زنان و وقتی خانه آمد به زور مرا لخت کرد و خودش هم لخت شد که تو رسیدی و الان هم تو آن هزار پیشه پنهان شده و من سریع قفلش کردم ( درین موقع آقا درون هزار پیشه داره گوش میده و سکته را وقته بزند ) شوهره با عصبانیت داد میزنه و میره خنجرش را میاره و میگه کلیدش را بیار تا همینجا سرش ببرم و زن هم کلید را براش دراز کرد و همینکه شوهره کلید و گرفت زنه داد زد فراموش … دیدی آخرش فراموشت کردم و زدن زیر خنده و زنه هم از شوهرش خواست باید همین الان بری شرطی که باختی کادوش برام بیاری و شوهره هم با لبخندی از خیال راهتیش بیرون رفت تا شرط باخته را برای زنش بیاره و زن هم رفت در هزار پیشه را باز کرد و به مرده گفت زود باش لباسهات بپوش و برو تا شوهرم نیامده که همینجا قطعه قطعه ات میکنه و این گوشه ای از میلیاردها مکر و حیله ما زنان است و دیگه هرگز دنبال این تحقیقت نباش … مرد که دقایقی قبل داشت وداع خودرا را با دنیا میکرد با بیرون آمدنش سرش را پایین انداخت و راهش را گرفت و رفت و بین راه روباهی را دید و گفت دلت خوشه که بهت میگن مکار ” برو خانه یه زن اگه تونستی جوجه مرغی بدزدی …

نوشته: علی

دکمه بازگشت به بالا