میراثِ خان
سلام خدمت دوستان انجمن کیر تو کس
ابتدا عرض کنم داستان محارم هست که اگه کسی دوست نداره ادامه نده و اینکه بیشتر اواخر داستان سکس محور هست. حقیقی بودن یا نبودن داستان هم میذارم به عهده خودتون. همه دیگه حسابی حرفهای هستین.
رضا خان، بابام یکی از چیره دست ترین راننده های ماشین سنگین بود. هنوزم هم تو محفل همکاراش رانندگیـشو مثال میزنن. تمام عمرش بارهای ترافیکی فوق حجیم و فوق سنگین جابجا میکرد. سنی هم نداشت ها، نه که فکر کنی پیر بود. حتی به زور میان سال به حساب میومد. اما عاشق کارش بود. حالا چرا میگم بود؟
چون تقریبا 7 سال پیش، وقتی من تو 20 سالگی تازه درسم تموم شده بود و داشتم آماده میشدم واسه اعزام به خدمت، رضا خان و تیمی که باهم کار میکردن، قرار بود یه دیگ فوق حجیم برای کارخانه فولاد ببرن. در مقایسه با بارهایی که قبلاً برده بودن، خیلی سبک به شمار میرفت (حدود 40-30 تن) ولی خب حجیم بود. خیلی حجیم. این جابجایی چندماه طول کشید و به سلامت رسیدن، اما موقع زمین گذاشتنش، بوژی (قسمت بار که محور زیادی هم داره) یه مشکلی براش پیش میاد و دیگ به اون بزرگی یه وری میشه و میفته روی اتاق ماشین. اینطوری شد که رضاخان در سن 39 سالگی چیزی جز یک نام نیک ازش باقی نموند.
پدر و مادرم (مُنیر) هردو هم سن بودن و تو 18 سالگی باهم ازدواج کرده بودن و تو 19 سالگی صاحب تنها فرزندشون میشن، یعنی من (پرهام). بدطوری هم عاشق و دلباخته بودن. گاهی اوقات پدرم وقتی میرفت سرکار، چندماه خونه نبود، ولی اگه دو سه ساعت یکبار با مادرم حرف نمیزد به قول خودش پاهاش جون نداشت پدال گازو فشار بده. البته همیشه هم بارهای ترافیکی نبود و زود برمیگشت.
خدا بیامرز خیلی آدم باعشق و طنازی هم بود و تو هر محفل و مهمونی همه رو دور خودش جمع میکرد. به لطف همین طنازی و محبوبیتش تو اقوام و آشناها همیشه مهمون داشتیم و دورمون شلوغ بود.
بعد از اون اتفاق، من افتادم دنبال معافیت و بعد از اون هم در به در دنبال کار. البته که همه دوست و آشناهای پدرم، همکاراش و … هزار بار تماس گرفتن و پیغام و پسغام که پسر رضاخان مثل پسر خودمونه، و نگران کار و فلان نباش ولی منیر، مامانم با اینکه هیچوقت مخالفتی با این شغل نداشت، بعد از اتفاقی که برای پدرم افتاد به شدت مخالف بود و حتی بعداً شنیدم بهشون پیغام داده بود که: برادری رو در حق رضاخان تمام کنید و پسرشو از این کار دور نگه دارید.
خلاصه به دنبال همین ماجرا بعد از حدوداً یک سال که طول کشید یه مقدار خودمونو پیدا کنیم و با شرایط کنار بیایم، خونه رو تو تهران فروختیم و رفتیم اصفهان پیش خانواده پدری و مادری که نزدیک اونا باشیم. منم به لطف گذشته پرکار پدر، سرمایه خوبی دستم بود و با پیشنهاد و حمایت عموهام افتادم تو کار ساخت و ساز و یواش یواش سیستم زندگی ما هم عوض شد. دیگه مثل سابق خبری از مهمون وقت و بی وقت نبود. اکثراً من و مامانم بودیم و گاهی خاله، مادر بزرگ …
به جز مسافرت های چند ماه یک بار، من که سرگرم کار بودم و سعی میکردم با فرهنگ شهر جدید و اجتماع و کاسبی و … وقف پیدا کنم و منیر هم خودشو با ورزش و قالیبافی و سرگرم کرده بود. تا دیر نشده بگم که فلسفه اینکه مامانمو به اسم کوچیک صدا میکنم به دو چیز برمیگرده. یکی اختلاف سنی کم و دوم اخلاق مشتی طور پدرم که این موضوع رو جا انداخته بود تو خونه. از طرفی هم بخاطر خصوصیت اخلاقیم زیاد اهل برو بیا و رفیق بازی نبودم و نیستم و خیلی آدم توداری هستم. برای همین تنها رفیقم، مامانم بود و تنها آدمایی که باهاشون معاشرت داشتم، اهل فامیل بودن. همه چیز روال عادی داشت تا اینکه یکسال از نقل مکان ما به اصفهان و دوسال از فوت پدرم گذشت. یه روز بعد از شام، منیر گفت که دوتا زن عموهام اونروز اومده بودن خونمون و یه موضوعی رو مطرح کردن که میخواد به منم بگه. برای همین دو تا چای ریخت و اومد نشستیم به صحبت. ادامه داد که اومده بودن تا از قول خانواده پدرم یه جوری پیغام بیارن که (تو ( منظور مامانم) جوونی و اختیار زندگی خودتو داری و این حرفا و اگه یه وقت تصمیم به ازدواج مجدد گرفتی، دعای خیر ما پشت سرته و به هرحال ازت حمایت میکنیم و در این مورد نگران ما نباش).
(با خودم گفتم چقدر خودخواه بودم که چرا خودم تا الان به این موضوع فکر نکرده بودم!؟ برای همین خواستم با یه برخورد خونسرد و البته غیر مستقیم بگم که منم مشکلی ندارم) برای همین با شوخی گفتم: مگه خبریه که من نمیدونم؟ خواستگار ماستگار داری؟
گفت نه بابا. چه خبری! اون بنده خداها از روی ادب گفتن. اما چیزی که از روی وظیفه باید بهشون میگفتم رو خواستم به توام بگم که بدونی هیچوقت همچین تصمیمی نداشتم و از این به بعدم قرار نیست چیزی تغییر کنه. دستمو گرفت و گفت تورو دارم.
این حرفا باعث شد یکم به خودم بیام. کمتر خودم غرق کار کنم و بیشتر وقت بذارم برای خودمون. یعنی راستش با این حرفا بیشتر احساس مسئولیت کردم. همه فکر و ذکرم شده بود منیر، مامانم.
یه ماهی طول کشید تا یکم سرمو خلوت کردم و با یه بنده خدایی قرار داد بستم که به اصطلاح مباشر و وکیل من باشه که کمتر نیاز به حضور خودم باشه. اما به محض انجام این کارا، در اولین اقدام یه سفر چین تدارک دیدم. این کارا از نظر مالی تحت فشارم گذاشته بود ولی به این چیزا فکر نمیکردم. حقیقتش هم از طرفی ضرر نبود و در واقع سودم کمتر میشد و از طرفی هم منفعت معنوی این ماجرا بیشتر جلو نظرم بود. از اون روز به مدت شش ماه اینقدر تفریح کردیم و سفر رفتیم وچیزای جدید تجربه کردیم که دیگه سخت بود به زندگی نرمال برگردیم. مزه این مسافرتهای دوتایی رفته بود زیر دندون هردوتامون. در عین حال وقتی به خودمون نگاه میکردم، هیچ شباهتی به آدمایی که سه سال پیشش بودیم، نداشتیم. خیلی بی قید و بند و آزاد رفتار میکردیم. انگار همه چیزای مهم زندگی اهمیتشو از دست داده بود.
اما انگار کائنات میگفت این همه چالش و بالا و پایین که این چند سال تجربه کردین کافی نیست و بازم براتون سورپرایز دارم. که در واقع نقطه عطف این داستان هم همینجاست. چون همین کارا باعث شده بود اصلا یادمون بره مادر و پسریم. از این نظر میگم که خیلی دیگه احساس صمیمیت میکردیم. بخوام مثال بزنم، مثلا باهم تو خیابون یا حتی تو فیلم یا همچین چیزایی، بدن دختر و پسرارو از نظر جذابیت برانداز میکردیم و مثلاً منیر میگفت من دوست دارم بدن مرد پر باشه و … البته همه چیز هم طبیعی و توی چارچوب خودش بود. یکی دوباری هم تو جاهای مختلف اتفاق افتاده بود که فکر کرده بودن زن و شوهریم. تقصیری هم نداشتن خب. مامانم هم اهل ورزشه و برای همین جوون مونده هم به اسم کوچک صداش میکنم، هم خیلی اون رفتار معمول مادر و پسری بینمون حاکم نیست و هرکی ببینه فکر میکنه رفیق هستیم یا دوست دخترمه.
خلاصه اینکه یه بار یه سفری با تور رفتیم و پلیس یه گیر بیخودی به دختر و پسرای گروه داد و سفر رو برای همه مون زهر مار کرد. برای همین وسط راه برگشتیم و خیلی اوقاتمون تلخ بود. یکی دو هفته بعدش دیدم اینطوری نمیشه. با خودم افتاده بودم روی دنده لج که یه طوری اون ماجرارو برای خودمون جبران کنم. قرار گذاشتیم 3-4 روز بریم ترکیه و هیچ محدودیتی قائل نشیم به طوری که بشه بهترین سفری که تو اون چند وقت رفتیم تا بشوره ببره.
یه چند هفتهای طول کشید تا الزامات سفر مهیا شد. بالاخره راهی اون سفر شدیم. یه هیجان عجیبی هم حداقل برای من وجود داشت. انگار دارم میرم ماجراجویی. وقتی رسیدیم فرودگاه گوکچن تو استانبول، یه ماشین گرفتیم و به پیشنهاد راننده تاکسی، راهی هتل شدیم. البته هتل نبود. یه چیزی بین هاستل و مسافرخونه که شخصی بود ولی امکانات لوکس مثل جکوزی و ویو دریا و … و البته خیلی خیلی ارزون تر از هتل.
وقتی رسیدیم واقعاً از دنجی و راحتی سوئیتها کیف کردیم. چمدونارو باز کردیم، لباس عوض کردیم و رفتیم بیرون. اون شب تا دیروقت تو یه بار شبانه بودیم و مشروب خوردیم و رقصیدیم.
تو گیر و دار رقص یه دختره گیر داد به من. با مامانم میرقصیدیم که وسطش اومد هی کونشو مالید بهم و اینقدر باهام وَر رفت که دیگه مستم بودم و نتونستم خودمو کنترل کنم. راست کردم. مامانم میخواست یکم به حال خودم بذارتم که بلکه با دختره به یه جایی رسیدیم ولی من وقتی دیدم داره میره دستشو گرفتم و کشیدم سمت خودم که یعنی نمیخواد بری. دختره حساب کار اومد دستش و رفت. ولی خب من و مامان هردو مست بودیم و با یه هول کوچیک دو متر تلو تلو میخوریم. برای همین تو یه چشم به هم زدن دیدم اونطوری که من دستشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم، پرت شد تو بغلم و کیر راستم چسبیده به شکمش. سینه های اونم چسبیده به سینهم. از اونجایی که لباسای نازک و راحتی تنمون بود خیلی راحت میتونستیم برآمدگیهای بدن همو تشخیص بدیم. برای همین اوضاع یکم ناجور شد و شاید در حد یک یا دو ثانیه تو چشم های هم خیره شدیم که برای من یه عمر طول کشید و بعدش خودمونو زدیم به اون راه و با آهنگ همراه شدیم. 1یا 2 ثانیه شاید به نظر خیلی کم بیاد. ولی همین کافی بود تا اون جرقهه زده بشه.
نیمه های شب که برگشتیم، دیگه کم کم اثر اون الکل هایی که خورده بودیم داشت میرفت (مامان خیلی کمتر از من خورده بود). حالمون جا اومده بود. وارد سوئیت که شدیم، منیر بی هیچ مقدمهای گفت: پرهام مگه قرار نبود هیچ محدودیتی قائل نباشیم؟ اینو گفت و انگار منتظر بود من جواب بدم ولی تا اومدم با سر، حرفشو تائید کنم زود گفت پس امشبم محدودیتی نبود دیگه. بیا اصلا بهش فکر نکنیم.
مشخص بود از اون لحظه که بینمون اون اتفاق افتاد به بعد، ذهنش درگیر بوده.
منم چیزی نگفتم. اما ذهن مشغولی من تازه شروع شد. دلیل اصلیش هم این بود به این فکر میکردم که چرا اینقدر برام لذت بخش بود اون دو ثانیه. آدم هرز و هَولی هم نبودم که با هر هیزبازی از اینطور احساسات داشته باشم.
اونشب اینقدر فکر کردم که خوابم برد. صبح به محض اینکه بیدار شدم خماری الکل دیشب کوبید تو صورتم. این ترکای استانبول یه خوبی داشته باشن همینه که قهوهشون همیشه به راهه.
دست و صورت نشسته رفتم دوتا قهوه گرفتم و اومدم دیدم منیر هم با سر و صدای من بیدار شده.
قهوه رو بهش دادم و نشستیم سر میز.
یه قلپ خورد و گفت من که حوصله بیرون رفتن ندارم. اینو که گفت انگار یکی از آرزوهام برآورده شد. اینقدرکه خمار و بیحال بودم. با شوخی گفتم بالاخره حیفه اینجارو دست نخورده تحویل بدیم. بریم یه دوش بگیریم حالمون جا بیاد .
سریع گفت آخ آخ آخ. الان میچسبه لش کنی تو جکوزی. با لیوان قهوه بلند شد و رفت سمت حمام.
گفتم هُول نشو تا شب همینجاییم. با یه شیطنت بخصوصی ( که البته چیز جدیدی نبود) از تو اتاق داد زدگفت هُول نیستم که… از صدای آب فهمیدم شیر آب رو باز کرد تا وان پر بشه. برگشت اومد نشست و گفت تا وان پر بشه قهوه تو بخور و برو لش کن یکم حالت جا بیاد. تازه فهمیدم جکوزی رو واسه من روشن کرد نه خودش. گفتم تو اول برو، من بعد میرم. (خدایی تعارف بود. خیلی دلم میخواست سریع برم یه حالی بکنم)
چشماشو ریز کرد و گفت جا واسه دوتامون هست.
همین جمله با این لحن کافی بود تا منو ببره به دیشب و اون دو ثانیه لذتی که انگار صد سال عاشقانه بود. نمیدونم به خاطر افکار توی سرم اینطوری برداشت میکردم یا واقعا منظور داشت. حتی بعدها هم نپرسیدم. چون در اون لحظه میتونست با این هدف گفته باشه که لباس پوشیده تنش باشه و با من بیاد تو وان جکوزی. البته بزرگ هم بود و دوتا تکیه گاه روبروی هم داشت و کاملا گنجایش برای دونفر داشت. به هر صورت برای اینکه سوتی ندم با یه خنده بحث رو جمع کردم و گفتم باشه. همه این حرفا شاید نیم ساعت طول کشید. قهوه رو که خوردم، رفتم لباسمو درآوردمو با یه شلوارک تا بالای زانو وارد وان شدم.
یه کم با دکمه های جکوزی ور رفتم تا ازش سردربیارم و بتونم روشنش کنم. یه 5 دقیقهای طول کشید تا مامان اومد. دقیقا خلاف تصوراتم که با مایو دو تیکه اومدنشو مجسم کرده بودم، با یه تاپ کشی و یه شلوارک ورزشی بلند تا زیر زانو اومد توی جکوزی و ایستاد تا من جابجا بشم و بتونه بشینه. ولی نوک سینهش داشت سیگنال میداد که سوتین نداره.
من لامصب همه فکرام منفی و جنسی شده بودن. از خودم تعجب میکردم. ولی کنترلی رو قضیه نداشتم. همین که نشست و پاهاشو دراز کرد کنار ران پای من، با برخورد پاهای لختش و بدنم حالی به حالی شدم. زبونم بند اومده بود. دهنم خشک شده بود وهرکی تو اون لحظه منو میدید میفهمید تو دلم چه خبره. مامان هم استثنا نبود.
کیرم که حسابی راست بود ولی حبابهای روی آب توی اون لحظه سپر دفاعی من محسوب میشدن. ولی چطور میتونست رنگ رخسارمو پنهان کنه. 5 دقیقه در سکوت گذشت. مامان سرشو تکیه داده بود عقب و منو نگاه میکرد و خیلی سوسکی منو زیر نظر داشت. توی آب به اون داغی یه لرزی رفت تو بدن که مامانم متوجه شد و یهو اومد جلو دستشو از زیر آب آورد گذاشت روی پاهام و با یه مکث چند ثانیهای گفت: (یعنی نگفت، تیر خلاص زد) قرار بود هیچ حد و مرزی نباشه! درسته؟ دیگه خودمو وا دادم و یه سری هم تکون دادم. از جاش بلند شد اومد به زور خودشو کنارم جا داد و بغلم کرد سرمو گرفت تو بغلش.
لعنتی … توی اون لحظه به تنها چیزی که فکر نمیکردم مادر و فرزندی بود. شهوت هم نبود. عشق بود. آرامش بود. و قشنگیش هم این بود که یه طرفه نبود.
خیلی آروم دستمو میکشیدم روی پاهاش و اونم سرمو نوازش میکرد. با احتیاط و دو دِلی دست دیگهشو آورد زیر چونه من و صورتمو برگردوند سمت خودش. تا چشمم به چشماش افتاد لبمو بوسید. قبل از اینکه فراتر بریم، تقریباً یک ربع تمام لبای همو بوسیدیم. با نرمی و لطافت تمام. لذت بخش ترین 15 دقیقهای که تا اون روز تجربه کرده بودم.
همینطور که لبامون تو هم قفل بود دستمو روی بدنش حرکت میدادم و خیلی آروم از روی رون پا تا سینهش حرکت دادم. کل حمام بوی شهوت گرفته بود. سینه شو که مشت کردم، دوتا دستشو آزاد کرد تا بتونه تاپشو دربیاره. همیشه فکر میکردم سینه های بزرگی داره. ولی وقتی دیدمشون متوجه شدم اونقدرها هم بزرگ نیستن ولی سفت بودن و گرد. از سایز سینه سردرنمیارم اما برای اینکه یه تصوری داشته باشید حدس میزنم سایز 65 باشه.
لبمو از روی لبای شیرینش جدا کردم و همینطور که سینه شو تو دستم مشت میکردم، رفتم سراغ لیسیدن گوش و گردنش. از بدنش آتش میبارید. زبونمو زدم به گوشش یه نفس عمیق و آهی کشید که شهوت منم چند برابر کرد. یه کم خودمو جابجا کردم تا بهش مسلط بشم. خوب که مقابلش قرار گرفتم، اونم خودشو یه تکونی داد و زیرم قرار گرفت. دستاشو گذاشته بود دوطرف وان و چشماشو بسته بود و تو حال خودش بود. یه بوسه روی چشمش زدم و مشغول خوردن گردنش شدم. یواش یواش صدای آه و ناله های ریزش بلند شد. لذت بردن اونو که میدیدم، چندین برابر خودم لذت میبردم. سینه راستشو گذاشتم تو دهنم و دستما بردم زیر کش شلوار تا از پاش دربیارم. باسنشو آورد بالا و شلوارو که درآوردم، بی معطلی دوتا پاشو انداخل روی لبه های وان و باسنشو ازآب آورد بیرون طوری که کس شِیو شده و سفیدش روبروی صورتم قرار گرفت. چشماش هنوز بسته بود ولی پیامو بهم رسوند. منم بی معطلی دهنم گذاشتم روی کسش، خودشو طوری سفت کرد فکر کردم داره ارضا میشه. انتشار نداشتم به این زودی اینقدر غرق لذت بشه. هنوز که کاری نکرده بودم.
همین حرکاتش منو مجنون کرده بود و چنگ انداختم به سینه هاشو شروع کردم به خوردن. خودش هم همراهی میکرد و باسنشو حرکت میداد. بعد از چند دقیقه سکوت رو شکست و اسممو صدا زد. با نفس بریده بریده گفت:
پرهام بیشتر …
پرهام بیشتر می …
بیشتر میخوام پرهام …
منم همینطور که براش میخوردم، انگشتمو کردم داخل و با ریتم نفس زدناش جلو و عقب میکردم.
شاید 5 دقیقه همینطوری ادامه دادیم تا سرمو با پاهاش گرفت و یکم پیچ و تاب خورد.
یه کوچولو بهش زمان دادم و آروم کسشو مالیدم و بعد پاشدم دستشو گرفتم، از وان اومدیم بیرون. شلوارکمو درآوردم و از پشت بغلش کردم. لبمو گذاشتم روی گردنشو اجازه دادم گرمای نفسم و خیسی لبم کار خودشونو بکنن. گردنشو میخوردم و دست میکشیدم به همه جای بدنش. از گردن تا سینه و کس و ران …
مامانم تو حال خودش و بود و منم انگار پاهام روی زمین نبود. کیرم افتاده بود بین پاهاش و اونم با ناخون باسن منو چنگ میزد. همزمان با جلو و عقب کردن باسنش سعی میکرد منو آماده کنه. خیسی کسش حسابی کیرمو روان کرده بود.
تو همین حال طاقتش تموم شد و دستشو برد سمت کیرم که فشارش بده بره داخل ولی نمیتونست. یعنی پوزیشن، پوزیشن مناسبی نبود. برای همین از خودم جداش کردم و دستمو گذاشتم روی کمرش که یه کم خم بشه. دستاشو گذاشت روی دیوار روبرو و پاهاشو باز کرد. منم با آب دهن کسشو بیشتر خیس کردم و کیرمو گرفتم تو دستم و میمالیدم به کسش. ولی اون با حرکت باسن سعی میکرد کیرمو بکشه تو. منم شروع کردم فرو کردن ولی یکم میفرستادم داخل و دوباره درمیاوردم. هربار که کیرمو میاوردم عقب و دوباره فشار میدادم، یکم بیشتر میفرستادمش داخل ولی اینقدر تنگ بود عین جارو برقی کیرمو میمکید و من به زور درش میاوردم که اول یکم جا باز کنه و دردش نیاد. کاملا مشخص بود چند ساله سکس نداشته.
مامان از اینکارم خسته شده بود و زودتر میخواست بکنم تو. برای همین قبل از اینکه خوب جا باز کنه خودشو داد عقب و یکباره کل کیرم تا ته رفت تو. کیرم درد گرفت ولی اونطوری که مامان گفت: اوووووووووووووووووف
درد یادم رفت. یه ذره تو محور دایرهای باسنشو چرخوند و خوب که جا باز کرد شروع کرد جلو و عقب کردن و منم تلمبه زدن رو شروع کردم. از دیوار یه حوله آویزون بود که منیر گوشه حوله رو به دندون گرفته بود که جیغ نزنه. صدای شالاپ شالاپ سکس و عطر تنمون تو حمام پیچیده بود.
انگشتمو گذاشتم روی سوراخ کونش و یه کم سرعت تلمبه هامو آرومتر کردم تا بتونم با سوراخ کونش بازی کنم. تا اینکه مامان بی مقدمه برگشت و نشست روی زانوهاش. رفت واسه ساک زدن.
راستش کیر من بیشتر از اونکه بلند باشه، کلفته و موقع ساک زدن هرچقدرم طرف سعی کنه باز دندون میخوره بهش و کل حس و حالم از بین میره. برای همین خیلی مشتاق اینکار نبودم. ولی همون لحظه فهمیدم تو سکسهای قبلی، طرف مقابلم به اندازه کافی سعی نمیکرده یا وراد نبوده. یا شاید هم هر چیزی برام لذت بخش بود چون . . .
بعد از مدت کوتاهی که روی زانوهاش بود و برام ساک میزد، تو آسمونا بودم که یهو پاشد و حولهرو انداخت رو زمین و دستمو کشید که یعنی دراز بکشم.
به پشت خوابیدم و نشست روی صورتم و دوباره تو حالت 69 مشغول ساک زدن شد و من شروع کردم به خوردن کس شیرین و سفیدی که باوورش برام سخت بود.
با اینکه منیر همیشه پر انرژی و پر جنب و جوش بود، ولی این روی مامانمو ندیده بودم. طوری داغ و وحشی بود توی سکس که انگار ده ساله سکس نداشته. و این لذت منو صد برابر کرده بود.
یه نکته جذاب دیگه هم این بود که ابتکار عمل دست خودش بود. من سینه هاشو میمالیدم و نوک پستونشو نیشگون میگرفتم اونم در حالی که کسش رو روی زبونم بالا پایین میکرد، برام ساک میزد. اینقدر خوب میخورد که نتونستم تحمل کنم. بهش فهموندم که اگه ادامه بده ارضا میشم و خیلی زود بود واسه ارضا شدن. کیرمو بیخیال شد و رفت سراغ تخمم و دوتاشو کرد تو دهنش.
بعد از چند دقیقه برگشت نشست روی منو شروع کردیم به لب گرفتن. دلم میخواست روزها این کارو ادامه بدم. اینقدر که این لبا شیرین بود و هست. ولی مامان دیگه طاقت نداشت. پنجه هاشو کرد تو موهامو نشست روی کیرم. وقتی کامل رفت داخل یه نفس عمیق کشید و سرمو محکم گرفت تو دستش. چند ثانیه تو همین حالت موند و شروع کرد به بالا و پایین شدن. تو حال خودش بود. صداش بلند شده بود و داشت لذت میبرد اینقدر کسش داغ بود که منم با اینکه بی حرکت بودم به نفس نفس انداخت.
یه دستم زیر گردنش بود و دست دیگه م روی سینه هاش. یه چند دقیقه ای که گذشت، یهو کیرمو کشید بیرون و با یه ناله بلند شروع کرد به مالیدن کسش. باورم نمیشد، قبل از ارضا شدن من، این دومین بار بود که ارضا میشد. پوست سفیدش مثل انار قرمز شده بود. دراز کشید کنار و بعد از یه دقیقه لب گرفتن دوباره پشتشو کرد بهم. یکم کونشو جابجا کرد و منم همراهیش کردم تا کیرمو برسونم به کسش. اینبار چون دیگه جا باز کرده بود با یه فشار ریز کیرم سر خورد و تا آخر رفت داخل. یه طوری گفت آخ که ترسیدم تو سوراخ اشتباه رفته باشه ولی سرشو چرخوند سمت منو با یه حالت بی حال گفت بکن پرهام . . .
خودش دیگه حال نداشت حرکت بزنه.
دستمو انداختم زیر شکمش و شروع کردم به تلمبه زدن. یه 6-7 تا تلمبه که زدم دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم. گفتم دارم ارضا میشم. انگار یه جوری امیدوار بود بیشتر طول بکشه و نامید شده بود. گفت عزیزم فقط حواست باشه به موقع درش بیاری.
منم چند تا تلمبه محکم زدم و کشیدم بیرون و آبمو ریختم بین پاهاش. پاهاشو محکم به هم چسبوند و بین پاهاش یکم دیگه جلو و عقب کردم. اونم با دستش سر کیرمو گرفته بود و به این پروسه کمک میکرد. تا اینکه بی حرکت موندم.
مامان پاشد نشست و کیرمو کرد تو دهنش. باقی مونده آب کیرمو طوری میک زد که انگار شیره جونمو داره میکشه. چه لذتی داره. اینو حتما امتحان کنید.
خیس عرق بودیم. همونطور که دراز کشیده بودم، کشیدمش سمت خودمو بغلش کردم. دستشو انداخت روی شکم منو حدود یه ربع، در همون حالت توی سکوت کامل گذشت.
بعد از یه ربع مامان پاشد رفت زیر دوش و منو صدا کرد. رفتم بغلش کردم و باهم زیر دوش آب گرم ایستادیم. بدنشو نوازش میکردم. لباشو میبوسیدم. دستاشو حلقه کرده بود دور شونه من. تو همون مود عاشقانه بدن همو شستیم و از حمام اومدیم بیرون.
بدون اینکه لباس بپوشیم مستقیم رفتیم توی تخت و هردو تو بغل هم خوابدییم. وقتی بیدار شدم شاید 4 ساعت گذشته بود. چشمامو باز کردم دیدم مامان منیر، دراز کشیده و دستاشو زده زیر چونهش و داره منو نگاه میکنه. اینکه هنوز لباس تنش نبود یعنی احساس پشیمونی نیومده شراغش. و شاید همین باعث شد که منم اصلاً حس گناه و پشیمونی نداشته باشم. لبامو بوسید و پاشد گفت عزیزم پاشو یه چیزی بخور.
اون روز رفتیم بیرون و مثل دوتا تازه عاشق، کلی باهم کیف کردیم و لذت بردیم. تو خیابون موقع قدم زدن دستشو دور کمرم حلقه میکرد و یه جایی که فرصتی پیش میومد یهو لبمو میبوسید و . . .
شب که برگشتیم و چند روز بعدش که استانبول بودیم بیشتر از هرکار دیگهای، سکس کردیم. تا اینکه برگشتیم اصفهان. نمیدونم چطور شد اما انگار همه چیز موند توی استانبول. و وقتی برگشتیم دیگه خبری از سکس و اونطور روابط نبود. البته تا 4 ماه. بعد از 4 ماه یه شب که اومدم خونه دیدم منیر یه لباس سکسی تن کرده و اومد به استقبالم. بدون هیچ حرف و مقدمهای وسط خونه مشغول شدیم و یه سکس خیلی خفن هم اون روز کردیم. طوری که انگار هردو بهش نیاز داشتیم. و از اون به بعد تا همین الان مثل یه زوج زندگی میکنیم نه مادر و پسر. هر دو از نظر جنسی خیلی فعال و گرم هستیم و زیاد برنامه داریم. و آخرین سکس هم مربوط به دو شب پیشه. اگه نگارشمو دوست داشتین تو داستان های دیگه به اونا اشاره میکنم.
لطفاً نظراتتون رو تو کامنت بهم بگید.
نوشته: Erfun