میم مثل مادر
بالاتر از سیاهی رنگی نیست ولی من خود سیاهی رو تو بچهگی دیدم. اونشب طولانی دراز تر از شب یلدا، خیلی سردم بود؛ حتی نفس های ممتد و کشیدهام زیر پتو نمیتونست جسم کوچیکم رو گرم کنه. به خدا التماس میکردم اتفاقی براش نیفته.
سر سفره شام از ترس مامان به زور چند قاشق قورمه سبزی رو توی دهنم گذاشتم و تا دونههای برنج به خمیر تبدیل بشه، جویدم و آخر سر با فشار یک لیوان آب سرد قورت دادم و به تندی به زیر پتو برگشتم تا کسی حالت نگران چشام رو متوجه نشه.
آبا نذر کرده بود اگه پیدا بشه عاشورای سال بعد واسهی همهی افراد محله، آش نذری بده.
کیمیا گریه میکرد. ولی مادرم… مادرم خم به ابرو نمیآورد.
مادرم به پای من و خواهرم سوخته بود. نه تنها ناراحت نبود، شاید خوشحالم بود. از برق چشمهاش میشد حدس زد که پیدا نشدنش بهترین خبریه که توی این سال ها شنیده.
تمامی اورژانس هارو، همهی کلانتری های شهر و حتی پزشک قانونی رو زیر و رو کرده بودیم ولی خبری نبود که نبود.
عمو مجید گریه کنان وارد خونه شد و با چند کلمهی بریده “پیدا شد، پیدا شد”، زانو هاش رو به زمین زد و زار زد …
از لحظهی اجبار تولدم زندگی رو بیت غم میزد.
حتی خود خدا هم پاشو گذاشته بود رو قلبم تا قلب کوچیکم له شه!
صدرا پاشو پسرم دیر میکنی ها، بازم میای سرم غر میزنی که ناظم اخمو دعوام کرد.
با صدایی دو رگه نازک و کلفت که نشون از بلوغ داشت، جواب دادم باشه مامان پنج دقیقه بعد بیدار میشم.
دوباره پلک هام سنگین شده بود که صدای زیر زنونه و قلقلک موهای پشت سرم باعث شد با خمیازهای چشام رو نصف و نیمه باز کنم.
چشام رو توی چشمای خسته و پر از غمش دوختم. لباش رو چسبوند به صورتم و از ته دلش صورتم رو بوسید.
“راستی مامان؟ قولت یادته؟”.
با شنیدن حرفم لبخند روی صورتش خشک شد و از زمین بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت.
از رفتارش حرصم گرفت و صدام رو کمی بلند کردم و گفتم: “پولی که تو تابستون پیش اوس ممد کار کردم و بهت دادم، چیکار کردی مامان. اونم بابا ازت گرفت؟ قرار بود تا دو ماه دویصد تومن هم خودت جور کنی.”
دستاش رو روی کمرش ستون کرد و اخم کرد و گفت: “پسر چش سفید! کسی نمیتونه پول زحمت تو رو ازم بگیره؛ تا دو روز حلش میکنم خودتو واسم لوس نکن پاشو مدرست دیر میشه”.
غُر غُر کردنای سر صبحی خواهرم(کیمیا) به وضوح از دستشویی به گوش میرسید.
حوله آبی رو برداشتم و صورتم رو خشک کردم و جلوی در دستشویی رو به کیمیا با صدای بلندی گفتم: “چته کیمیا باز صبح شد تو سر و صدات بلند شد؛ من چه گناهی کردم که هر روز باید با صدای غر زدنای تو از خواب بیدار شم؛ بس کن دیگه”.
از خجالت سرش رو پایین انداخت و گفت: “داداش تو بدت نمیاد هر روز پنیر و چای شیرین میخوری”؟
از حرفش خندم گرفت و بلند خندیدم. نگاهی به صورت معصومش انداختم و گفتم: “آبجی کوچولو قول میدم آخر هفته خوب کار کنم تا هفتهی دیگه یه صبحونهی مفصل با هم بخوریم”.
دوباره همون لبخند آشنای قشنگ روی صورت مامان نقش بست. همون جا گوشهی آشپزخونه بداهه بغلش کردم و صورتش رو بوسیدم.
با صدای آرومی که کیمیا نتونه بشنوه در گوشش گفتم: “نگران نباش مامان، درس میخونم تو رو از دست اون روانی نجات میدم”.
موقع خداحافظی رو به مامان گفتم: “پلیاستیشن من یادت نره ها بیشتر پولش رو خودم دادم فقط کمی ناقص داریم که اونم خودت قول دادی برام جور کنی”.
کمی زانو هاش رو خم کرد و پیرهنم رو مرتب کرد و بعد بوسیدنم گفت: “تا دو روز دیگه به آرزوت میرسی”.
کیمیا با لباس آبیِ روشن و مقنعهِ سفیدش دستای نرم و کوچیکش رو به انگشتام گره زد و گفت: “داداش بریم؟”.
از مامان خداحافظی کردیم و از حیاط کوچیک و باریک خونمون به سمت مدرسه حرکت کردیم.
…
مدام نگران بودم که قیمت ساندویچ چقدر میتونه باشه.
میخواستم کیمیا توی مدرسه جلوی دوستاش کم نیاره. واردِ ساندویچی شدم و از آقای میانسال که صاحب ساندویچی بود پرسیدم: “آقا ساندویچ ارزون چنده”؟
با گفتنِ سه هزار و پونصد تومن، پول خرد و پونصد تومنیهای داخل کیفم رو روی هم جمع کردم و با جمع شدنِ تموم پولام رویِ هم نا امید شدم. هر لحظه ممکن بود بغضم از گوشهی چشمم روی زمین پخش شه.
کز کردم، محکم دست خواهرم رو گرفتم و با قدم های تند به سمت راه خروج از ساندویچی حرکت کردم؛ نرسیده به درِ به سمت مرد ساندویچ فروش چرخیدم و گفتم: “آقا!! میشه کالباساش رو کم بزارین؟ من، فقط سه هزار تومن دارم”.
با شنیدنِ صدای بله گفتنش تا منصرف نشده بود دست کیمیا رو ول کردم و هول برگشتم و به جلوی یخچال ویترینی رسیدم که پر بود از نوشابه هایی که بهم بلند میخندیدن. پول خردم رو روی ترازوش گذاشتم. بعد از گرفتن ساندویچ از دستش، نفس عمیقی کشیدم. انگار بار بزرگی از دوشم رو به زمین گذاشته بودم.
ساندویچ رو توی کولهی کیمیا گذاشتم و دوباره سفت دستش رو فشار دادم. کیمیا با تعجب از پایین به بالا بهم نگام کرد و دستام رو محکم تو دستش فشار داد.
قدم هام، سفت تر شده بودن و احساس غرور و مردونهگی میکردم و توی دلم به خودم افتخار میکردم.
کیمیا رو به مدرسهاش رسوندم و تا خود مدرسه با همهی توانم دویدم. کمی دیر کرده بودم و یواشکی از جلوی در اتاق ناظم خودم رو به کلاس پرت کردم.
توی کلاس وقتی معلم درس میداد؛ نمیتونستم حواسم رو جمع کنم.
حس خفهگی بهم دست میداد. انگار اتفاق بدی افتاده بود که دلم مثل سیر و سرکه میجوشید!
زنگ دوم معلم نیومده بود و زنگ سوم هم کلاس ورزش داشتیم. تو همون دقایق اول زنگ دوم، ناظم وارد کلاس شد و گفت: “هر کی دوس داره میتونه بره خونه”.
انگار هرچی از خدا میخواستم تو اون لحظه بهم میداد؛ ای کاش ازش یه کیف بزرگ پول با یه کاسه دلخوشی از ته دل میخواستم. کوله رو با خوشحالی توی دستم گرفتم و دوان دوان به سمت خونه رفتم.
در حیاط رو با کلید به آرومی چرخوندم تا مادرم رو غافلگیر کنم. میخواستم از پشت دستام رو روی چشماش بزارم تا حدس بزنه کی هستم.
در رو باز کردم و وارد حیاط شدم. چشمهام که از پردهی نیمه باز به پنجره خونه دوخته شد، سرجام خشک شدم. صدای تلویزیون باعث شد کسی متوجه حضور من نشه.
مامان با یکی از دوستای هیز بابام(هادی) روی فرش لخت دراز کشیده بود. حالم به حدی بد شد که دستِ راستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا صدای شکستن بغضم رو کسی نشنوه.
هادی لباش رو، روی لبهای مامانم میکشید و مامان مقاومت میکرد و سعی میکرد خودش رو از هادی جدا کنه. حس میکردم مامان به زور وادار به این کار شده و با خشم و فشارِ دندونام بهم، میخواستم در و باز کنم و این بازی مسخره رو تموم کنم؛ ولی عین جن زدهها نمیتونستم هیچ عکس العملی نشون بدم.
تا به خودم بیام قفل لبای مامان از هم باز شد و با هادی همراهی کرد.
هادی دستای زمختش رو روی گردن و سینه های مامان میکشید و مامان رو زمین هی خودش رو به چپ و راست تکون میداد.
ردِ دستای هادی رو بدنِ سفیدِ مامان نقش میبست. به هر جایی که دست میکشید رد انگشتاش رو بدن سفید مامان به رنگ سرخ در میاومد.
مامان زانو زد و هادی خودش رو به پشتش رسوند و
زبونش رو روی کس مامان گذاشت و لبههای کسش رو به دندون گرفت.
چشم های مامان که خمار شد، کلِ دنیای نوجوانیم مثل دومینو روی سرم آوار شد؛ دوست داشتم از تهِ دلم فریاد بزنم ولی هضمِ این همه غصه برام سخت بود و صدای غمگین و کمک خواستنم عین کسی که تو خواب بختک به جونش افتاده به گوش کسی نمیرسد.
سرعت لیزش زبونش رو روی کس خیس مامان بیشتر کرد و مامان شکم و صورتش رو به زمین کوبید و با فشار باسنش توی دهن هادی و با فشار دادن سینهاش بی حال روی زمین افتاد.
هادی روی زمین ولو شد و با کشیدن مامان به سمت کیرش ازش خواست تا کیرش رو به دهن بگیره.
نیشِ حال بهم زنِ هادی بیرون بود و دندون های زردش حالم رو بهم میزد. با همه ی وجودم ازش متنفر بودم ولی پاهام باهام یاری نمیکردن که بتونم چند قدم جلوتر برم. دستم تو دهنم بود که صدای شکستن بغضم رو کسی نشنوه.
چند بار کیرش رو توی دهنش بالا پایین کرد و از دهنش بیرون آورد و آب اضافهی دهنش رو روی کیرش تف کرد.
هادی دراز کشیده بود و مامان که چشم هاش پر از تناقض غم و لذت بود روی کیرش نشست و باسنش رو چند بار روی کیرش بالا و پایین کرد و با باز دمش صدای نالههاش رو به بیرون فرستاد.
برای بار آخر گوشام رو با دستهام فشار دادم و چشم هام رو باز و بسته کردم تا شاید از این کابوس رها بشم؛ اما هر بار بیشتر از دفعه قبلی متوجه میشدم که توی هزار توی زندگی به گیر افتادم.
مامان روی کیر هادی بالا و پایین میشد و با فرستادن همهی کیرش به کسش و با برخورد سینه های بزرگش به سینهاش آه میکشید.
صدای ناله کردنش با وضوح به گوش میرسید و قطرههای اشکهام روی صورتم سرازیر میشد.
لبخند رضایت روی صورت هادی نقش بسته بود و با حرکت کمرش سرعت ضربههاش رو بیشتر کرد.
بعد از چند ثانیه هادی مامان رو به روی زمین هل داد و بالافاصله بعد از قمبل کردنش، کیرش رو تا ته وارد کسش کرد.
هادی چشم هاش رو بسته بود و با سرعت به کس مامان تلمبه میزد و کلمهی “تموم کن دیگه” مامان بعد از هر آه کشیدنش به گوشم میرسید. تا مرزِ جنون پیش رفته بودم.
هادی چند بار کیرش رو تا انتها به کس مامان فشار داد و با در آوردن کیرش از کس مامان، با صدای آه طولانی همهی مایع لیز بدنش رو روی کمر مامان پاشید.
هادی روی زمین ولو شد و دستش رو به شلوارش رسوند و از جیبش چند پنجاه هزاری در آورد و به سمت مامان پرت کرد.
مامان با خشم و نفرت بهش نگاه کرد و بعد از کلی جر و بحث کردن، با انگشتش به سمت در خروجی خونه اشاره کرد.
دست هام رو جلوی دهنم گذاشتم و از قفل پاهام آزاد شدم و با خروج از در خونه و با ریختن قطره های چشمهام و با دلی شکسته و پر از نفرت قدم هام رو تند تر کردم.
خودم رو به جلوی مدرسه کیمیا رسوندم و با آستین بلوزم چشمهام رو پاک کردم و سرم رو به پایین انداختم.
کیمیا دست های کوچیکش رو روی کمرم گذاشت و سرش رو به شکمم چسبوند. چند قدم ازم فاصله گرفت و نگاهش رو روی چشمهای خیسم دوخت و گفت: “چرا چشات قرمزه داداش؟”.
انگار همین چهار کلمه به آتیش زیر خاکستر وجودم جرقه زد و اشک هام مثل سیل سرازیر شد و زانو هام روی زمین چسبید و با بغل کردنش کمی سبک شدم.
خواهرم مات و مبهوت بهم نگاه کرد و با دیدنِ گریهی من، توی بغلم به زیر گریه زد و با فشار دستهاش صورتم رو بالا آورد و با کلماتی ناقص گفت: “دا،دا،شی؟ دادا،ش تو،رو به، به مرگ من گریه نکن، دیگهه!”.
سعی کردم با آروم شدن خودم کمی آرومش کنم و با گرفتن دستش به سمت پارک سر محله حرکت کردم. تا غروب تو پارک بازی کرد و من دلِ سیر به حال زندگیم گریه کردم.
هوا تاریک شده بود که به خونه رسیدم و مثل هر روز شاهد دعوای مامان با بابا شدیم. هیچ کدومشون مراعات ما رو نمیکردن و بی توجه به حضور ما به خانواده همدیگه و خودشون فحش میدادن.
گوشهای کیمیا رو گرفتم و خواهرم رو به اتاق بردم. صدای دعواشون بیشتر شده بود و هر از گاهی صدای شکستن ظروف شیشهای رومیشنیدم. عصبی شدم و از اتاق بیرون اومدم و با پیدا کردن کیف مامان، وحشیانه کیفش رو زیر و رو کردم.
تراول ها رو از کیف مامان پیدا کردم و با خشم به طرفشون رفتم و بعد از قرار گرفتن وسط دوتاشون دندون هام رو بهم فشار دادم و پول هارو به سمت بابا پرت کردم. با دیدن پول، چشمهاش برق زد و با صدای دورگهای گفت: “از کجا اینهمه پول درآوردی بابا جون؟”.
چند جمله که توی این سالها توی مغزم آماده کرده بودم رو مرور کردم و با گوشهی چشمم بهش نگاه کردم و گفتم: “ببر دودش کن… ازت متنفرم بابا… همهمون ازت متنفریم… تا کی کیمیا باید توی مدرسهاش به خاطر تو سرش پایین باشه؟ بابا جون، آبجی هنوز هفت سالش نشده که معلمش میگه افسردگیگرفته… آبا داره دق میکنه… مامان میخواد بمیری… بابا جون تو رو به جون عزیزت برو برنگرد… ازت خواهش میکنم”.
دستش رو بالا برد تا به صورتم سیلی بزنه و من از ترس چشم هام رو بستم. وقتی چشم هام رو باز کردم با نفرین کردن من مشغول بستن کفشهاش شد.
“ایشالا بچت مثل خودت دربیاد… ایشالا بری زیر ماشین و پول دیهات رو به یه زخمی از زندگیم بزنم… پسرهی هیز”.
مامان رو بغل کردم و با گفتن “مامان غلط کردم” روی سینهاش زار زدم. همزمان با ریختن اشکهام روی تاپش، قطره های اشکش رو روی موهام حس کردم. چشمهای تارم رو به چشمهای خیس و خسته و پر از غمش دوختم و با هق هق گفتم:
“غلط کردم مامان… دیگه پلیاستیشن نمیخوام… تو فقط خوب باشی برا من کافیه… من فقط میخوام تو پیشم باشی… گریه نکن مامان… غلط کردم… هیچی برام نخر… باهام حرف بزن مامان… تورو خدا ازم قهر نکن”.
مثل همیشه بدون این که کلمهای حرف بزنه و شکایت کنه گوشهی آشپزخونه کز کرد و بی صدا شکست…
سه روز بود از بابا خبری نبود. مامان به عمو مجیدم زنگ زد و گفت: “بیشتر از سه روز خبری از بابا نداره”.
از ترس و از عذاب وجدان مثل گربهی آب کشیده میلرزیدم”.
عمو مجید با لباس سیاه، زانوهاش رو به زمین زد گریه کرد.
آبا به سمتش دوید و از زمین بلندش کرد با نگرانی ازش پرسید: “چه خبر مجید؟ پسرم ناخوشه؟ تو مریض خونس؟ یالا دهن باز کن!”.
عمو مجید آبا رو بغل کرد و گفت: “آره پیدا شد تو سردخونس! از دیشب تو پزشک قانونی بود. میگن سرنگ هوا تو رگاش فرو کرده”.
بهت زده به همه نگاه میکردم. آبا و مجید گریه میکردن؛ کیمیا داد میزد؛ اما مادرم… مادرم خم به ابرو نمیآورد.
از خود لحظهی اجبار تولدم زندگی رو بیت غم میزد؛ انگار خودِ خدا پاش رو گذاشته بود روی گردنم تا دلِ کوچیکم له شه و خفه شم.
نوشته: secretam__
پایان