نامردی بسه رفیق 153

یواش یواش صحبتو کشوندن به این که باید از دواج کرد .. یه هویتی به این بچه داد … من شده بودم عروس خانوم .. خدایا بنازم به این حکمتت . چی فکر می کردم و چی شد ;! منی که همه چی رو از دست رفته حس می کردم حالا کار به جایی رسیده بود که فروزان خوشگل و مهربون همونی که یه روزی فکر می کردم سنگدل ترین آدم روی زمینه اومده بود به خواستگاریم .  باورم نمی شد که کارا داره به این  خوبی پیش میره . یعنی من باید در بهشت سیر می کردم ; اونم یه مدت کوتاهی ; چقدر همه چی زیبا بود و آروم ! حس کردم از زمانی که فروزانو دیدم مقاومتم زیاد تر شده .. ولی حالت درونم به من می گفت که من همونم و همون حس رو دارم . یعنی به این نون و ماستها خوب بشو نیستم . قرار بر این گذاشتیم که یه چند تا میز و صندلی بذاریم و همین خود مونی ها بریم به یه خونه ویلایی که  باغ قشنگی هم داره و رو به دریاست و جای دنجی هم هست این جشن مختصرو بر گزار کنیم . البته این خونه رو در واقع فعلا که من و فروزان و ستاره شریک بودیم . ستاره رو  می شد گفت خونواده اش شریک بودن .. و بعد از اون قرار بر این شد که من برم و بستری شم . برم و به در مانم ادامه بدم . اما به ناگهان یادمون اومد که هنوز مراسم سالگرد سپهر رو برگزار نکردیم و اصلا زشته جشن گرفتن .. میشه یه عقد دفتر خانه ای انجام داد و بعدش در همون فضا حالا دور هم باشیم . البته اگه ستاره بتونه یه جورایی مسئله رو حلش کنه و می دونستم که از دستش بر میاد . اما با همه روحیه ای که گرفته بودم نا امیدی زیادی بر من چیره شده بود . همش فکر می کردم که خدای بزرگ داره با من تصفیه حساب می کنه . می خواد جونمو بگیره . یک ماه مرگمو به عقب انداخته تا یه خورده رنگ و روی خوشی رو به من بچشونه . شاید به خاطر این کارای خیری بود که انجام داده بودم . از رضا و ماهرخ هم دعوت کردیم که بیان . هر چند ماهرخ دوست داشت که همسر من شه ولی با توجه  به شرایط پیش اومده اون دیگه چه انگیزه ای می تونست از بودن با من داشته باشه . از نظر مالی که هواشو داشتم .. دیگه وارث من نمی شد . اون شب خواستگاری من فقط فروزانو نگاش می کردم و لبخند می زدم … یه جای کار بچه بود بغل مادر بزرگش .. خیلی نازش می کرد … پدرم که داشت اونو می خورد …  پدرم گفت یعنی من زنده می مونم که دامادی اونو ببینم ;  وقتی پدر این حرفو زد من بغضمو فرو بردم .  به این فکر کردم که من حتی نمی تونم حرف زدن اونو بشنوم … یهو بغضم ترکید و از اتاق رفتم بیرون .. نمی تونستم و نمی خواستم بقیه رو ناراحت کنم . عذاب می کشیدم . چرا .. چرا مردن باید این جوری باشه . سخت یا راحت یه روزی همه چی از مدار خارج میشه .. وقتی که نظم به هم بخوره همه چی از هم می پاشه . نظم دست کیه .. دست خداست . می خواستم برم سمت دریا .. می خواستم برم و فریاد بزنم .. برم به جای خانجمن سکسی کیر تو کس که کمتر کسی میره اون سمت . اما دیگه نمی خواستم خودمو غرق کنم . دیگه نمی خواستم خودمو بکشم … از در رفتم بیرون …

دکمه بازگشت به بالا