نامردی بسه رفیق 157

صدای گریه زنها رو می شنیدم . انگار ناقوس مرگ دور و بر من به صدا در اومده بود . هیچ چیز واسم معنایی نداشت . جز این که بتونم صدای نفسهای خودمو بشنوم و صدای نفسهای دیگرانو . و من در میان هیاهوی زنا و صدای گریه های اونا در حالی که نمی تونستم چشامو باز کنم و درست بشنوم در سکوت و خلوت خودم با خدا راز و نیاز می کردم . ازش می خواستم که منو ببخشه . خدایا من غلط کردم . من اشتباه کردم که مرگ عاجل خواستم . پیش تو که کاری نداره بخشیدن . تو می خواستی به من نشون بدی که آدم باید قدر چیزایی رو که داره بدونه . قدر نفسها و لحظه های زندگیشو بدونه . خدایا من می خواستم بمیرم و تو به من زندگی دادی . این زندگی رو حداقل حالا ازم نگیر . بذار از نعمتهایی که بهم دادی استفاده کنم . من تازه به فروزان رسیدم تازه به پسرم رسیدم . به مادر و خواهر و پدرم .. حتی همین ستاره ای که عاشقمه می دونم دلش می گیره .. خدایا ازت معجزه می خوام . معجزه ای که منو نجات بده .. معجزه ای که به یک بیمار سر طانی کمک کنه . آخه همه بهم میگن تو مردنی هستی .. همه با یه ترحم خاصی بهم نگاه می کنن . در همین حال و هوا بودم که حس کردم پس از یه خواب سنگین چشامو باز کردم . چیزی یادم نمیومد . فقط اینو به یاد داشتم که داشتم با خدای خودم حرف می زدم که خوابم برد . داشتم از اون می خواستم که به من زندگی بده . .. و حالا صدای گریه های ستاره رو می شنیدم . خدایا داداشمو ازم گرفتی .. اونو دیگه چرا ..

دکمه بازگشت به بالا