نباید میفهمید (۱)
«این داستان واقعی نیس و محتوای °همجنس گرایانه° داره»
من بچهٔ ساکتی بودم،همیشه همه فکر میکردن که چقدر گوشه گیرم،اما من فقط از موضوعاتی که اونا راجبش حرف میزدن خوشم نمیومد همین…
روبروی آینه وایسام،چشمای قهوهایِ تیره،موهای فر و مشکی،پوست گندمی و اندام اسکینی،چندلحظه خیره موندم و فکر کردم:«خیلی عادی تر از اونیم که بخواد ازم خوشش بیاد»
اخم کردمو آب زدم به صورتم،حتی یادم نبود«من دختر نیستم».
لباس دکمه دار،یکم ضدآفتاب بی رنگ،یه شلوار جین«دوس ندارم اینارو بپوشم»و رفتم هنرستان.
مثل همیشه دستامو به بندهای کوله پشتیم گرفتم و با سرِ پایین رفتم تو کلاس،اول از همه چشمم به نیمکت اون افتاد،اومده بود،بدونِ اینکه بزارم متوجه شه نگاهش کردم رفتم سر میز خودم نشستم و کولهمو گذاشتم پایین،یکی محکم زد رو میز،سرمو آوردم بالا و با اون روبرو شدم.
با لبخند گفت:«سلام و صب بخییییر خوابالو،چطوریایی؟»
با چشای بی حالت گفتم:«گشنته؟امروز صبونه نیاوردم»دستمو مشت کردم زیر میز،یاد گرفته بودم چطور قلبمو کنترل کنم وقتی انقد نزدیکمه،کتابو گذاشتم سر میز و با کله رفتم تو کتاب اما همچنان زیر چشمی اونو میدیدم و حواسم بهش بود.
اخم کرد و با خنده گفت:«بابا تو چقد ظالمی دیگه،یعنی حتما باید گشنهم باشه بیام سمتت؟!»
اومد سمت راستم وایساد و دستشو انداخت دور گردنم،لعنتی چقدر نزدیکه میتونم نفساشو حس کنم،صداش،دستش…ترسیدم نکنه ضربانمو حس کنه،دستی که آرزوشو داشتمو گرفتم انداختم اون ور و با اخم هلش دادم تا یکم ازم دور شه.
متین:«امروز نمیای بازی کنیم؟این مرحلهٔ خدای جنگ دهنمو سرویس کرده»
من:«باشه،الان معلم اومده برو بشین سر جات»
متین:«دمت گرمممممم»
کلاس ها گذشت و زنگ آخر خورد،وسایلمو جمع کردم و رفتیم سمت خونهٔ ما،میدونست عادت ندارم با لباسایی که اومدم مدرسه،برم جاهای دیگه.
وقتی رسیدیم رفت نشست تو اتاق پای کامپیوترم،همه چیم دستش بود،انگار اتاق خودشه.
رفتم حموم و از سر عادت همون یکم مو رو هم شیو کردم،خوشم میومد ک بدنم برق بزنه،بعدش هم لوسیون و بقیهٔ چیزا،من جنسیت برام مهم نیس و رسیدگی هایی که دلم بخواد رو همیشه انجام میدم،مخصوصاً وقتی کنارشم باید بهترینِ خودم باشم.از حموم اومدم بیرون و ازش خواستم بره یه اتاق دیگه تا لباس بپوشم،اما مخالفت کرد و گفت نگاهم نمیکنه و سرگرمِ کامپیوتره،خب منم میدونستم رغبتی به دیدنِ من نداره اما بهرحال خجالت میکشیدم.
بهش پشت کردم و شورتمو پوشیدم،یه شلوارک و تیشرتِ گشاد پوشیدم،موهامو خشک نکردم و مثل همیشه گذاشتم خودشون خشک بشن.
حولهمو بردم گذاشتم رو بند و بهش گفتم بریم،گذاشتم اون جلو تر راه بره،یه نگاهِ کُلی بهش کردم،پوستش سفید تر از منه،ابرو های پرپشت و کلفت مشکی،موهای مشکیِ موج دار،چشماش هم مشکی و قهوه ای بود،اونم لاغر بود اما بلند،به خاطر والیبال یکمم عضله داشت،دقیقاً تایپِ من،لباساش عادین همیشه،اما فقط دورنگِ مشکی و سفید رو میپوشه.
یه لحظه دقت کردم دیدم گوشاش قرمز شدن،مریض شده؟
متین:«تا من یچی میارم بخوریم بساطو بچین»نگاهم نکرد و سریع رفت.
رفتارش عادی نبود،همیشه تا میرسیدیم بساطِ بازیو میچید و واسم تعریف میکرد کجا گیر کرده،و میخواست بازی کنیم،تلویزیون و پلیاستیشنُ روشن کردم،منتظر موندم و نیومد پس گوشیمو ورداشتم باش بازی کردم تا بیاد.
با صدای در پریدم و نگاش کردم
متین:«من اومدممم،شرمنده یکم طول کشید پیداش کنم،هیهی»یکم لباساش به هم ریخته بود و با لبخند بزرگش نگاهم میکرد،اومد نشست پشت سرم،راحت تو بغلش جا میشدم،دستاشو برد جلو و خوراکیو گذاشت،دسته رو برداشت و پاهاشو دو طرفم دراز کرد و شروع کرد بازی کردن،برام عجیب نبود،تو خونه همیشه همینطوری مینشستیم بازی کنیم،شاید اون حسی نداشت و براش عادی بود،اما من به همین بغلِ نامحسوس هم راضی بودم،یه لبخندِ ریزی زدم که یه چیزی حس کردم…
صدای قلبش بود،لبخندم رفت،خیلی تند و بلند بود،چشمام گرد شد،برگشتم عقب که نگاهش کنم،اونم سرشو آورد پایین و به من نگاه کرد،نفساش بلند و کش دار بود،با صدای لرزون گفت:«چیزی شده؟»
من:«متین مطمئنی حالت خوبه؟حس میکنم مریض شدی،سرما خوردی؟»
در حالی که صورتمون دقیقا رو به روی هم بود با صدای آروم حرف میزدیم،میدیدم که نگاهش رو تمام اجزای صورتم میچرخه،بهت زده گفت:«چرا تا الان متوجهش نشده بودم!!»چشمام گرد شد،چیرو؟چیو فهمیده؟،حالا من بودم که صدام میلرزید،حتی میترسیدم که بپرسمش،گفتم:«چی؟»
متین:«همیشه برام سوال بود تو اون پوشهٔ قلب چیه،تو خیلی چیزا رو بهم نمیگی ودر عوض من همیشه سعی کردم بیشتر ازت بدونم،اون پوشهٔ مخفی،کلی سعی کردم رمزشو بزنم،امروز همینطوری تولد خودمو زدم و اون باز شد،پر از عکسا و فیلمای من بود،اول فکر کردم چون دوستتم و برات مهمم اونارو داری و میخواستم بعد از حمومت ازت بپرسم »
دقیقا چیزی که ازش میترسیدم اتفاق افتاد،اون نباید میفهمید،نباید میفهمید،نباید…
متین:«بهم بگو پارسا،تو به من حسی داری؟»
نه آخه چرا فهمید،حالا ازم متنفر میشه،میخواد دوستیمون تموم شه،به همه میگه،همه طردم میکنن،اگه بفهمن…
لعنتی اشکم دراومد«چرا دارم اینهمه زار میزنم»با دستو پای لرزون خواستم ازش فاصله بگیرم و برم عقب،میخواستم از اونجا برم،باید میرفتم،پس چرا؟چرا منو کشید تو بغلش و گذاشت تو بغلش گریه کنم؟چرا سفت منو گرفت و نزاشت برم؟
وقتی گریهمو کردم«هنوزم این فکرا از سرم نمیره بیرون،حالا باید چه غلطی بکنم؟؟؟؟»
با صدایی که گرفته بود فقط گفتم:«ببخشید.»
دستاشو گذاشت رو شونمو منو کشید عقب،صدای اونم گرفته بود ولی از عصبانیت:«همین؟فقط همینو میخوای بگی؟بعد از اینهمه؟من جواب میخوام،مگه همین الان نگفتم میخوام بیشتر ازت بدونم؟»
چشمام گرد شد و نگاهش کردم،دهنم باز و بسته میشد اما صدایی نمیومد،فقط میدونم سعیمو کردم تا بهش بگم:«دوستت دارم»
نگاهش رو لبام بود،بعدش دیدم که لبخند زد و یه نفس بلند کشید،چشماشو بست و با آرامش باز کرد،انگار خیالش راحت شده بود،ولی من هنوز نمیدونستم قراره چی بشه،اون صاف تو چشمام نگاه کرد،با جدیت،آب دهنشو غورت داد،داشت خودشو برای چی آماده میکرد؟
متین:«دوستت دارم»
چیزی که میشنیدمو نمیتونستم باور کنم،لعنتی نمیتونم درست ببینمش،چشمام تار شد بازم دارم اشک میریزم،فکر کنم خیالاتی شدم،با دستام هی چشمامو پاک میکردم
متین بلند تر گفت:«دوستت دارم»و همینطور پشت سر هم تکرار کرد تا وقتی که گریهم بند اومد.
بعدش با لبخند منو بغل کرد و برام تعریف کرد.
فهمیدم دقیقا افکارش مثل خودمه،و بازی تنها بهونهای بود تا با من وقت بگذرونه،با لبخند سفت بغلش کرده بودم و به این فکر میکردم:«چیکار کردم که مستحق همچین اتفاقیم؟این معجزهست؟»
ساکت شده بودیم و همدیگرو بغل کرده بودیم،نمیدونم چند دقیقه این وضع ادامه داشت،اون کم کم دستشو روی کمرم بالا پایین میکرد و ماساژم میداد،منم خودمو تو بغلش مچاله کرده بودم،اصلا میدونست من خوابِ این روزم نمیدیدم؟میدونست چقدر دارم لذت میبرم؟من میخواستم حسمو بهش نشون بدم.
ازش جدا شدم،با خبر بودم که چشمام خمار شده،همیشه بعد از گریه خوابم میگرفت،اما این دلیلش چیزِ دیگهایه،نگاهم از روی لبخندش به چشماش رفت،لعنت،خیلی خجالت میکشم باید با چشم بسته انجامش بدم،یقهشو گرفتم و تو یه حرکت لبامو گذاشتم رو لباش و همونطوری موندم،اولش هیچکاری نکرد اما بعدش شروع کرد لباشو حرکت دادن،بد جوری داغ کردم پس به این میگن لب گرفتن،منم سعی کردم همون حرکات اونو انجام بدم تا اینکه نفس کم آوردم و سرمو انداختم پایین،اگه با دستاش کمر و گردنمو نگرفته بود تا الان افتاده بودم،انقد اعضای بدنم شل شده حتی آب دهنمم راه افتاده،به زور سعی کردم آب دهنمو غورت دادم و چشامو باز کردم به سختی،داشتم بهش نگاه میکردم،باز قرمز شده بود و چشاش خمار بود ،واقعا دلم میخواست این چهره رو ببینمممممم،اون دستش که رو گردنم بود رو برداشت و گذاشت زیر چونهم،نصف صورتمم تو دستش جا میشد،با انگشت شصتش لبامو لمس کرد و یه طرفِ دهنمو کشید،داشت با لبام ور میرفت،با صدای گرفتهش گفت:«نرمه»و دوباره گردنمو گرفتم و منو کشید سمت خودش و شروع کرد لب گرفتن…
.
…
…
اگه دوست داشتین ادامهشو بخونین لایک کنید و محترمانه نظراتتونو بگید:)🤍
ادامه…
نوشته: Maybe_its_me