نبرد !
تنِ خسته و بی رمقمُ روی مبل رها کردم .دراز کشیدم و زانوهامو بغل کردم .اشک، بی وقفه از گوشه ی چشمم می لغزید. به تیغه ی بینیم می رسید و می چکید .می دونستم الان نُکِ بینیم سرخ شده و چشمام پف کرده و ریز شده ، زشت شده بودم …شده بودم؟
نه… این فعلِ درستی نبود .من هیچوقت زیبا و جذاب نبودم که بتونم بگم زشت شدم! هیچوقت یه زن خواستنی و امروزی نبودم . حرفای وکیلی که صبح دیده بودمش بدجوری تاثیر خودشو گذاشته بود و اون ته مونده اعتماده به نفسم رو هم نابود کرده بود .
_خب به خودت برس خانوم ! کجا میخوای بری با دو تا بچه ؟کاری داری ؟خونه ای داری؟…به دخترات فکر کن. من خودم دختر دارم ، میدونم که روحیه یِ فوق العاده شکننده و آسیب پذیری دارن .می تونم بگم که جدایی نابودشون میکنه.
سرشو کمی جلو اورد ، لحن رُکِش میخ می شد و آخرین ضربه ها رو به پیکره یِ نیمه جونِ غرورم وارد می کرد: می خوای به خاطرِ یه زن بیوه میدونُ خالی کنی ؟این همه سال زندگیو ول کنیُ بری؟ اونم دقیقا همینو می خواد…مطمن باش از خداشه که تو خونتُ ترک کنی و مثل یه کفتار بیاد بالا سرش…میدونم هیچ چیزی سخت تر از خیانت نیست… میدونم دلت شکسته اما…
نفس عمیقی کشید نگاهی به سقف انداخت و بعد زل زد به چشمام. از ترحمِ توی صداش متنفر بودم:کاری از دستت برنمیاد !
بهت زده بهش زل زدم. چونم لرزید و پلکم پرید. با صدایی که از شدت گریه شدیدا گرفته بود از برگ برَندَم گفتم :من…من اسکرین شات دا…رم ،از همه ی… چتاشون ع…عکس گرفتم ،خوندم که …اینام مدرک … حس…حساب میشه ازشون…شکایت میکنم.بعدشم طلاق میگیرم…دخترامو بزرگ میکنم…می دونم که می تونم
_ولی نمیتونی! عکس و اسکرین شات مدرک چندان قابل اتکایی نیست خانوم! اونایی که تو خوندی بیشتر شبیه یه جوک خنده دار میمونه ، اگه جای من بودی بهتر درک میکردی…میخوای برات ترسیم کنم چی میشه؟
از جام بلند شدم. بی حس بودم…کرختی رو تو کل وجودم حس می کردم .مثل جنازه ای که یه گردِ جادویی دورِش میچرخه و از قبر بلندش میکنه بودم .راه میرفتم ولی اختیار دارِ این حرکت خودم نبودم…
وارد اتاق شدم، اتاق خوابمون…به تختِ خواب زل زدم دختر جوونی رو در نهایت زیبایی دیدم که گونه های برجستش از خجالت سرخ شده بودن و رنگِ لباش از شدت حریص بودن مَردِش توی بوسیدن به کبودی میزدن.
جلوی آینه نشستم شونه رو برداشتم و بین موهام کشیدم .از تویِ آینه، تخت پیدا بود… دخترم همینطور.
لباس خواب سفیدش آروم از تنش بیرون کشیده میشد. تنش لطیف تر از رز سفید به نظر میرسد و انگشتای حلقه شُدَش پشتِ گردن مرد ، پیچک هایِ ظریفی رو تداعی میکردن…پیچک هایی که قد میکشیدن دورِ تنِ سفتِ و برنزه ی تکیه گاه جدیدش. فرم میگرفتن .قرار بود تا ابد روی همین دیوار پیچ بخورن…مگه نه؟
موهام لَخت شده بودن و نرم ،از روی قوسِ ترقوه ام سر میخوردن و پایین می ریختن.شونه رو کنار گذاشتم .به خودم و خودی که توی ِتخت برهنه دراز کشیده بود خیره شدم .
خودی که باطروات بود و تن پوشِ جسمش پوستی مرمری بود .موهاش… مثلِ شبی ابریشمی سینه هاشو قاب گرفته بودن…خودی که کم کم بی حوصله میشد. ناله های ضعیفش جیغ میشد. لذت بردنش درد می شد و نفرت و تقلا برای رهایی. باردار میشد ، تغییر میکرد و شکمش پر ترک میشد و در آخر تو اوجِ نیاز رها می شد.بدنم …بدنم کبود میشد. سرخ میشد.زیرِ مردی که اونو چیزی جز اسبابی برای تخلیه شهوتش نمیدید تهی میشد ولی عکس دوتا فرشته ی کوچیک روی پاتختی مهری روی لبام میشد، مهری برای سکوت و خفه خون گرفتن!
رژلب ِسرخ خوشرنگی رو محکم روی لبام کشیدم با پشتِ دستم اشک های خشکیده کنار چشمم رو پاک کردم .تاپ مشکی رو به همراه ساپورت بنفش رنگی پوشیدم و در حالی که باقیِ ارایشمو تکمیل می کردم به حرفای مردکی که صبح دیده بودمش فکر کردم
_میخوام بهت بگم که اون فکرای قشنگتو بهتره کنار بزاری و واقع بین باشی ، اگه تو درخواست طلاق کنی در ازاش باید قید حضانت دختراتو بزنی … دلت میاد نابودشون کنی ؟تحمل کن به خاطر دختراتم که شده بگذر و ببخش
چشمامو بستم ، صدای کلید انداختن اومد …پوزخندی تلخ کنج لبام جاخوش کرد ،دندونام از استرس بهم میخورد و می لرزیدم.کمی بعد هیکل نحسش وارد اتاق شد با دیدنم به وضوح جا خورد در حالی که کتشُ بیرون می کشید شروع به حرف زدن کرد :چقدر عوض شدی امروز ، خبریه ؟
آروم از جا بلند شدم .دستامو دور گردنش انداختم . صدایی توی سرم زنگ می زد به خاطر دخترات بجنگ ، اونا ارزشِ جنگیدن با کلِ دنیا رو دارن: بد کردم واسه شوهرم به خودم رسیدم ؟ لبامو غنچه کردم و ناراحت ادامه دادم گفتم :این چند وقت خیلی دور شده بودیم از هم ، میخوام …میخوام مثل قبل بشه زندگیمون.
بی مقدمه تاپمُ در اوردم و جلو رفتم لبامو روی گردنش گذاشتم و دستم به سمت آلتش رفت ،از روی شلوار کمی مالیدمش ، میخواستم برای یه عشق بازی عالی آماده شیم . لبامو بالا اوردم که ببوسمش ،سرشُ عقب برد، یه تای ابروشو بالا داد ،خودشُ عقب کشید:باشه یه ناهار بهم بده ، این مسخره بازیا رو بزار واسه بعد ، الان اصلا حوصلشُ ندارم
یخ زدم! در عرض یه دقیقه سقوط کردم ،پسم زده بود ، زن ِخودشو …مادرِ دو بچشو بعد از ماه ها زیبا ظاهر شدن جلوش نمیخواست !دیشب فهمیدم که بهم خیانت میکنه و دقیقا تو این لحظه بیدار شده بودم و می فهمیدم این خیانتِ لعنتی چی هست !دیگه فقط یه جمله نبود ،یه حسی بود که نابودم میکرد.یه شکنجه ی واقعی بود!
چشمام پرِ اشک شد و از اتاق بیرون زدم به تراس پناه بردم .به میله های محافظ تکیه دادم و زل زدم به رو به روم …سخت بود، این جنگیدن سخت بود، نمیدونستم اون زن کیه ولی یه چیزی رو خوب می دونستم. اجازه نمی دادم اون فاحشه زندگیمو خراب کنه !
چند دقیقه ای می شد که با افکار خودم کلنجار میرفتم .با باز شدن ناگهانی در جا خوردم اونم همینطور .تلفن دستش بود و انتظار نداشت اینجا باشم . به مخاطبِ مرموزش گفت :خانوم حیاتی یه لحظه
اخمی بین ابروهاش جاخوش کرد: میشه یه کوفتی بزاری جلوم؟یه ساعت دیگه جلسه دارم و باید برگردم اداره
چند ثانیه به چشماش زل زدم ،این مرد کی انقدر عوضی شده بود؟کی انقدر ازم دور شده بود و نفهمیده بودم؟ از کی براش کلفت خونه و زیرکمری ای شده بودم که در اوجِ جذابیتم به چشمش نمیومدم؟ کلافه پوفی کشید و با حرص و عصبی لب زد :برو تو دیگه
بی هیچ حرفی به سمتِ خونه برگشتم. حسی قلقلکم می داد ، یه وسوسه بود .مثل خوره به جونم افتاده بود و نمیذاشت وارد شم ازم میخواست که برگردم ، برگردم و به همه نشون بدم که شاید بچه هام جزو عزیز ترین آدمای زندگیم باشن اما حالا وقتشه که فقط وجودِ ویران شده ی خودمُ در نظر بگیرم و ظلمی که در حقش کردم رو جبران کنم.
نزدیک در که شدم برگشتم… با تمام سرعت دویدم، دویدم و با تمام قدرتم هلش دادم .انتظارش رو نداشت… در یک لحظه تعادلش رو از دست داد و… جیغ بلند و ساختگیم توی عربده ی بلندش گم شد …تموم شد!
خونِ غلیظی که از پشت سرش پخش میشد از این فاصله ام به چشم میخورد. هیستریک خندیدم و نشستم .تمام وجودم از هیجان میلرزید . انگار باری که تمام سال ها روی شونه هام سنگینی میکرد به یکباره برداشته شده بود،سبک شده بودم خالیِ خالی بودم… .
از جام بلند شدم وحشتزدگی رو نقاب صورتم کردم و در حالی که پوست صورتمو میخراشیدم وارد راهروی ساختمون شدم.
جیغ بلندی که کشیدم گوش خودمو هم خراش میداد :کمک… شوهرم از تراس افتاده !
نوشته:negarmmm