نبردهای مصریان (۱)
در گذشته مردمان در مصر باستان با سبک زندگی فئودالیسم یا شبه فئودالیسم زندگی میکردند مصر منشا تمدن در آن زمان بود.
اما بینندگان عزیز مستحضر باشید که در مصر باستان بدنبال عدل و انسانیت نباشید گرچه انسانیت مقدس و قابل احترام شمرده میشود اما کسی خود در این راه گامی بر نمیدارد میخواهم شما را ببرم به اون زمان و از زبان یک مرد مصری جوان سخن بگویم
من در ممفیس مرکز حکومت نارمر ارباب مصر علیا و سفلی هستم باید بدانید من چیز زیاد در زندگی نداشتم من با وجود جوانی در تمام مکتب خانه شرکت کردم و از بسیاری از بزرگان خرد و دانش مصری بهترم اما چه فایده که مردم اهمیتی برای این منظور قائل نیستن و بدلیل نداشتن مراجعه کننده من ثروتی بدست نیاوردم و حتی بی پولی حتی برای اهل خرد هم غیر قابل تحمل و اونی به پست ترین کار ها وا میداره خب روزی از این روز ها خبر رسید از نبرد سوریه و هیتانی قرار است بهترین بردگان جنگی اعم از زنان زیبا و پسرانی زیبا بیاورند من در آن هنگام در اوج جوانی بودم و به سمت یکی از برده های زن رفتم و اورا ربودم وقتی دستار از سرش برداشتم به ناگاه صورت و شمایل زیبایش نمایان گشت اما من که تحصیل کرده این سرزمین بودم خود را در آن هنگام پست دیدم و تصمیم گرفتم به جای سوءاستفاده جنسی از آنان تا زمان ثروتمندی دولت مندی سوءاستفاده مالی کنم پس برای او از برگ لباس درست کردم و در انباری متروکه مخفی کردم وبرای او خوراکی ناچیز فراهم آوردم
سه ماه بعد >>>>>>>
.
.
.
حالا کار من شده بود ربائیدن بردگان و فروختن آنان همه مرا در حال فروش برده در بازار برده فروشان دیده اند من قدرت گرفته بودم و دارای ثروت گشتم خانه ای زیبا و مجلل در کنار و حواشی سواحل مصر خریدم دیگر من به برده فروش ممفیس تبس معروف گشتم بخش اعظم بردگان را میفروختم آن هم به قیمت گزاف و بهترین آنان را برای استفاده و لذت خود در خانه نگه داشتم من همیشه برده ای را صدا زده و در کون او تلمبه میزدم برایم تفاوتی نداشت که پسرکی باشد یا دختری زیبا…
روزی در بازار برده فروشان دیدم که یکی از دوستان و همکاران برده فروش دارد دختری بسیار زیبا میآورد تا لخت کند من قبل از اینکه چنین کند اورا صدا زدم
من:آهای دست نگه دار
جوزر:چه شده
من:این برده را من میخواهم
جوزر:آیا میخری
من:آری چند سکه
جوزر با خود اندیشید چرا او باید خود را سبک کند و در مقابل چشم مردم مرا صدا زند و طلب برده ای کند
جوزر : هزار دبن
من:او برده است جواهر که نیست
جوزر:او کمتر از جواهر نیست او دارای سواد است خواندن میداند
زیبا و قد بلند نیز هست سوارکاری تیر اندازی و…
در ضمن دارای اصل نسب است
من:پس قیمتش نصف شد برده اصل نسب دار گستاخ است
جوزر:بسیار خب 700 دبن
من:بسیار خب به حساب دوستی که داشتیم قبول میکنیم سپاس خدایان را
من دست دخترک را گرفتم و به خانه بردم او دختری زیبا و خوش هیکل بود و قد بلند من مردی قد بلند بودم اما او هم قد نسبت به مردان هم قد بلند بود گرچه اگه در کنار من می ایستاد قدش کوتاه بود اما از بسیاری قد بلندتر بود
آن دختر مصری میدانست اورا
گفتم
تو باید مصری بیاموزی
آماتیس:مصری میدانم نیاز نیست تو بگویی
من :او گفته بود تو گستاخی اما برای من کافی است
آماتیس :چیه نمیدانستی شاهزادگان یونانی به هم زبان آگاهند و حتی مهارت رزمی دارند خواه زن خواه مرد باشند
من :بسیار آیا مهارت سکسی بودن را هم دارند
آماتیس :دیگه زیاد زر میزنی
باور نمیکردم او دختری بسیار زیبا بود من دختران زیبای زیادی در خانه داشتم اما او خاص بود من گفتم
بدان که میخواهم تورو آزاد کنم بیا بدنبالم
او خوشحال بدنبالم آمد من اورا در اتاق خود بردم و سند آزادی اش را به او دادم او قصد خروج داشت اما من اورا گرفتم و به و بروی زمین انداختم
آماتیس : تو مرا آزاد کردی پس حق نداری…
دستم را جلوی دهانش گذاشتم گفتم تورا آزاد میکنم اما دوباره در بندت میکنم اما بند که بر تو مینهم بند ثروت بزرگیست شروع کردم به لیسیدن گردنش اورا به زور لخت کردم درخواست کمک میکرد اما برده های من که به او کمک نمیکردند من آلتم را در دهانش فرو کردم و شروع به عقب جلو کردم بعدش که کیرم خیس شد انداختمش رو تخت و کیرمو آروم بردم تو کصش آماتیس با خواهش و تمنا خواستار رهایی بود من کیرم آروم بردم تو کصش و آماتیس میگفتم آه گرچه لذت بخش اما شرم آور است من شروع به تلمبه زدن کردم و آه اوهش بلند شد
آماتیس :آه آه آه
من :خوشت اومد… خوبه
کیرمو همونجور که عقب جلو میکردم با دستم محکم به کونش میزدم و آه اوهش بیشتر میشد منم دیگه داشت آبم میومد و آبمو ریختم تو کصش من بی جون افتادم رو زمین و او شتابان به سمت در رفت و در را گشوود من گفتم برگرد اگر بروی بازهم برده خواهی بود او فریب خورد و برگشت گفتم من به تو لطف کردم و تورا به همسری بر میگزینم او گفت به یک شرط گفتم به چه شرط گفت مشروط به این شرط که هرگز به غیر از من با کس دیگری رابطه نداشته باشی من گفتم باشد و او قبول کرد او به روی من افتاد و لبمو میخورد انگشتم بردم تو کصش و میچرخوندم اون زبونش میکرد تو دهنم من به پهلو چرخیدم و سینه هایش را بسیار میمکیدم انگشتم را آنقدر تو کصش چرخوندم که ارضا شد گفتم آماتیس از این به بعد با هم زندگی میکنیم
.
.
.
ادامه دارد…
نوشته: استاد تاریخ