نخل های مرداب
دوستان این داستان یا متن ادبی نیست یه خاطره ی واقعی با تغییر اسامیه.
با اینكه شب قبل خیلی برای این سفر اشتیاق داشتم ولی صبح زود به زور آرش از رختخواب گرم و نرمم دل كندم.
با عجله دو تا چایی لیپتون آماده كردم و مشغول پوشیدن لباسم شدم،آرش با اشتیاق خاصی چند بار برای بردن وسایل و جا دادنشون تو ماشین رفت و اومد.عاشق طبیعت و سفرهای دست جمعی بود.
اون روز زمستونیم با فامیل دوست داشتنیمون عازم یه منطقه ی گرمسیری بودیم، كه زمستونا خیلی سرسبز و زیبا بود و هوای فوق العاده مطبوعی داشت.
ساعت حوالی ٨ صبح بود، همه گی نزدیك پلیس راه قرار گذاشته بودیم،بعضیا زودتر و بعضی دیرتر توی محل قرار جمع شدن، جایی كه میرفتیم برای من یه خاطره ی دور بود،اینقدر دور كه كمرنگ و گنگ به نظر میرسید و اینقدر شیرین كه با وجود تمام جدایی ها و نرسیدن ها هیچوقت نمیتونست تلخ باشه!
با دیدن ماشین محمد لبخند روی لبم ماسید.نمیدونستم كه میان! ولی مگه غیر از اینه كه اونم جزئی از فامیل ماست!؟ نه،در واقع اون همیشه جزئی از من بود…عشق اول من،حتی بعد از گذشت سالها فكر كردن در موردش لرزشی توی قلبم ایجاد میكرد،ترجیح میدادم جایی كه هست نباشم و تا ابد از اون عشق آتشین فقط همین خاكسترای سرد و خاموش باقی بمونه…
اسمشو تو گوشیم “عشقم” سیو كرده بودم ولی حالا صاحب همون شماره تو گوشی من فقط “محمد بخشنده”بود.
از ماشین پیاده شدیم،مثل همیشه دندونای سفید و ردیفشو با یه لبخند كش دار به رخ میكشید.برق چشمای میشی رنگش همونقدر كشنده بود.
خدایا بالاخره روزی میرسید كه ندا رو ببینم و این سوال از ذهنم رد نشه؟! “اون چی داشت كه من نداشتم…”
با تك تك سلولام حس میكردم كه محمد از بودن با ندا غرق در شادی و غروره،و چقد سخته ببینی همه ی آرزوهاتو خدا توی كاغذ كادو پیچیده و با یه ربان قرمز تقدیم یكی دیگه كرده.
هر بار دیدنش پرتم میكرد تو گذشته، تو روزایی كه با فونتای مختلف اسمشو كنار كتابای درسیم مینوشتم و از ترس مامانم فوری خط میزدم ،موقعی كه گوشی قدیمیمو تو هفت تا سوراخ قایم میكردم تا از مدرسه برگردم و ببینم یه پیام از محمد برام اومده.
پیچ و خم جاده های سرسبز ،جاده هایی که از دل جنگلهای بزرگ می گذشتن و به دامنه های پر گل میرسیدن، منو كاملا از فكر محمد دور كرده بود.بین راه استراحت كوتاهی كردیم و با خوردن بلال داغ هوای سرد برامون لذت بخش تر شد.
نزدیك غروب بود و ما بالاخره رسیده بودیم. به میعادگاهی كه من سالها قبل با محمد پیمان بسته بودم.
بیشتر از ده سال گذشته بود.نخل های مرداب هنوز مغرور و سرپا بودن،درختای كنار با فاصله های بیشتری خود نمایی میكردن،همه جا سر سبز و پر از شب بو های بنفش بود.هیچی عوض نشده بود، جز ما…
با دقت بیشتری به اطراف نگاه میكردم، عده ای مشغول روشن كردن آتیش و بقیه مشغول برپا كردن چادرا بودن.صدای خنده های ریز دخترا و موزیك منقطع ضبط ماشین آرش فضا رو پر كرده بود.
من بی توجه به همه چیز و همه كس قدم میزدم،ده سال پیش هوا بارونی بود،من و محمد بطری های خالی رو زیر كاپشنامون قایم كرده بودیم و به بهونه ی پر كردن آب از قنات خیلی دور شده بودیم.
چقدر از ترس صدای رعد و برق هراسون بودم،موهای مشكی و براق محمد از شدت بارون خیس و صاف شده بود، توی تنه ی بزرگ و تو خالی درخت منو تو بغلش گرفت و ازم خواست صبر كنیم تا بارون بند بیاد.
تماس بدنش با من و حلقه ی دستاش دور كمرم اخر دنیا بود، انگار قرار نیست تو دنیا دیگه هیچ اتفاقی بیفته.
بهم گفت بیا رو این تنه ی مرموز یه یادگاری بنویسیم، با چاقوی تو جیبیش عكس یه قلب كشید و ازم خواست اول اسمامونو من بنویسم.
آهنگ مورد علاقه مونو باهم زمزمه میكردیم كه من از غرش بی وقفه ی آسمون نترسم… “خاطرت آید كه آن شب… از جنگلها گذشتیم…بر تن سرد درختان یادگاری مینوشتیم…با من اندوه جدایی نمیدانی چه ها كرد، نفرین به دست سونوشت تو را از من جدا كرد”
قدم میزدم و ناخودآگاه همون آهنگو زیر لب میخوندم،یادم میومد نصف شب با چه ترس و اضطرابی رفتم تو چادر محمد.
نور ضعیف چراغ زنبوری یه كم روشنایی به فضا داده بود و من خودمو تو بغلش قایم كرده بودم.
با كلافه گی ازش پرسیدم؛ محمد… بالاخره كی عروسی میكنیم؟ لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت؛ اگه منظورت از اون عروسیاست كه من آرزومه !با حالت قهر گفتم؛ نه خیر عروسی رسمی رو میگم. با خنده ادامه داد؛ آهان،عقد و عروسی رو میگی …ما ده سال دیگه تازه وقت ازدواجمونه عشق من. بالاخره مال خودم میشی مهم نیست كی این اتفاق بیفته.مهم فقط خود اتفاقه…
نزاشت ادامه بدم… لباش رو لبام قفل شد. مثل یه مرده شل شدم،با ولع لباشو میخوردم، شاید میدونستم اخرین باره،زیپ سوییشرتمو باز كرد، با حالت التماس گفتم؛ محمد سردمه… گونه مو بوسید و گفت من گرمت میكنم عشقم.
سینه های نو رس و كوچیكمو آروم فشار میداد و من از ترس اینكه صدامو بشنون دردامو با گاز گرفتن لبام نشون میدادم.
نفسای داغ و صدای قشنگش توی گوشام مثل یه موزیك خیلی ملایم ریلكسم میكرد.
نوك سینه هامو با انگشت حركت میداد و من با تمام قدرتم بازوهاشو گرفته بودم، جوری كه انگار هرگز قرار نیست از بین بازوهاش جدا بشم.
چند دقیقه یك بار صدای طبیعت مارو ساكن و وحشتزده میكرد و خیلی زود آرامش و ادامه ی سكس رویاییمون شروع میشد.
سینه هامو آروم آروم میمكید و من انگشت اشاره شو میلیسدم و با هر گازی كه از نك سینه هام میگرفت از خودم بیخود میشدم.
وقتی دستامو از روی شلوارش به ناشناخته ترین قسمت بدنش رسوند، برام واقعا عجیب و غیر قابل تصور بود، فكرشم نمیكردم اینقد بتونه حجیم باشه.
انگار شلوارش داشت پاره میشد.
یه كم از روی شلوار لمسش كردم و خودش دستمو بالا و پایین می كرد،آروم آروم منو با بدنش آشنا میكرد، بعد از چند دیقه ترسم كاملا ریخته بود.
ازم خواست براش بخورم، این كار واقعا برام غیر قابل درك بود ولی به خاطر محمد انجامش دادم، لبامو گرد و تنگ كرده بودم و محمد توی دهنم تلمبه میزد، صدای آروم آهش دیوونه م كرده بود.توی توهماتم زن و شوهر واقعی بودیم و اون چادر نمور اتاق خواب مجلل و باشكوهی بود.
طاقتش خیلی زود تموم شد، ازم خواست طاق باز بخوابم، با انگشت خیلی تحریكم كرد ،دیگه نزدیك بود جیغ بزنم كه دستاشو اورم رو لبام گذاشت …هیش!!!به سرعت شروع به خشاب كشی بین پاهام كرد، شهوتم ده برابر شده بود و مثل بید میلرزیدم، اولین باری بود كه ارضا شدنو حس میكردم، پاهامو به هم جفت كرد و تند تند مشغول لاپایی زدن شد.چند دیقه بیشتر طول نكشید كه فوری آبش روی رون و شكمم ریخت.
اشكم داشت درمیود، حس ترس مبهمی داشتم، اینقد بچه بودم كه فكر میكردم با این سكس نصف و نیمه دیگه دختر نیستم یا شاید یه گناهكار كثیفم.
محمد بغلم كرده بود، نیم تنه ی لختشو بهم چسبونده بود و آروم میخندید و در گوشم میگفت؛ عشق من، كوچولوی قشنگ من، چیزی نشده كه دختر دست نخورده ی خواستنی.
هر وقت خانوم خودم شدی اونوقت میدونم باهات چیكار كنم.
خاطره های پوچ از جلوی چشمم به سرعت رد میشدن ، ناخوداگاه شروع به خنده ی عصبی كردم، دست نخورده؟! تو روح منو با دستات گرفتی و له كردی، بعد به من میگفتی دست نخورده؟
صدای آرش از پشت سرم به حدی منو ترسوند كه یه جیغ عمیق كشیدم…
آرش با تعجب گفت؛ مانیا!!! كجایی یه ساعته مردیم از نگرانی… تنهایی داری میخندی؟
هوا ابره…داره بارون میگیره بیا بریم…
نوشته: مانیا