ندای عشق 38
–
شب شد و نوید نیومد صبح شد و نوید نیومد . شبش بابام زنگ زد و گفت که خدیجه خانوم حالش خوبه و جای نگرانی نیست . حالا من دیگه واسه یه چیز دیگه نگران بودم . پس اون کجاست ;/;-بابا نوید حالش خوبه ;/;پس اون چرا به من سر نمی زنه ;/;چرا اون نمیاد حالمو بپرسه . بهش بگو ندا منتظرته . قراره فردا باندو از رو چشام بگیرن . من می خوام ببینمش . بابا خواهش می کنم اینو دختر کوچولوت ازت می خواد . بابا جونم دوستت دارم . می دونم تو هم دوستم داری . هوامو داری . واسم زحمت کشیدی . می دونم بابا . دوستت دارم چون دوستت دارم حرف دلمو بهت می زنم عاشقتم بابا . کمکم کن . اگه طوری شده به من بگو . اگه یه اتفاقی واسه خدیجه خانوم یا نوید افتاده بهم بگو -عزیزم نوید کار داره شاید تا فردا غروب نتونه بیاد . اون حالا بیست کیلومتری از اینجا دوره و رفته بابل . اونجا امکاناتشون خیلی بیشتره . نمی تونه دقیقه ثانیه پاشه بیاد اینجا -یعنی یه زنگ هم نمی تونست بزنه ;/;-دلواپس نباش ندا حال هر دو تاشون خوبه . باورکن راستشو میگم به جون تو که از همه دنیا واسم عزیز تری راستشو میگم .. اینو که گفت آروم گرفتم . چشم انتظاری خیلی بده . تازه درد اصلی من از فردا شروع می شد . وقتی که این باند های لعنتی رو می گرفتند ومن با چشایی بینا باید نگاه به در می دوختم که کی نوید من از راه می رسه . داشتم به این فکر می کردم که وقتی اومد سیاستمدارانه باهاش برخوردکنم . اول چند ثانیه ای سیر سیر نگاش کنم وبعد رومو کنم اون طرف . همه حتما میرن بیرون و اونم میاد نازمو می کشه و منم مثل دختر بچه ها خودمو واسش لوس می کنم .. اون باید بدونه و بفهمه که این دوروزه چقدر اذیتم کرده . باید دهنمو خوشبو کنم و مسواک بزنم تا این بوی بدو نده ویه خورده هم عطر به خودم بزنم تا وقتی نوید میاد خوشبو باشم . باید لباسامو عوض کنم تا بوی بد نده . هر چی هم عطر به خودم بزنم بازم لباس یه بوی بیمارستانو میده . کاش می تونستم یه حموم بکنم . صبرکن بیاد خدمتش می رسم . نامرد اینه رسمش ;/;ماهها منتظر همچه روزی بودم ولی خب زیاد اذیتش نمی کنم . گناه داره مامانش بوده . رفته بابل . تو این گیر و دار و در گیری آخه مامانش که کس دیگه ای رو نداشت که بالا سرش باشه . پس چرا واسم زنگ نزده حتما شارژهمراش نداشته و نتونسته . پس چرا از جای دیگه ای واسم تلفن نزده .. شاید نمی خواسته شماره گیری منو خراب کنه . چون من نمی تونستم ببینم و همش با اشاره به یه دگمه که رو شماره نوید زوم کرده بود واسش زنگ می زدم . دوستش داشتم و می خواستم هر طوری شده در این محاکمه و محکمه ای که قاضی و دادستان و وکیل مدافع و.. همه چیزش خودم بودم تبرئه اش کنم . دلم نمیومد حالا هم که ازم دوره اونو بکوبم و رسواش کنم . باید فکر روزای آینده هم می بودم . عشق من نوید من همه خوشیهای منو تحت الشعاع خودش قرار داده بود . خدا چشامو به من بر گردونده بود . داشتم تو آسمونا پرواز می کردم . خیلی ذوق زده و خوشحال بودم . هر چند هنوز کاملا نتونسته بودم ببینم ولی پزشک با تجربه می گفت می تونست چشامو نبنده تا بنونم کاملا ببینم ولی این طور تشخیص داده بود که اگه یه روز دیگه هم عقب بیفته بهتره . ما هم که ریش و قیچی ما دست اون بود دیگه حرفی نزدیم . حیف میشه . از خدا می خواستم که بعد از ظهر باندمو در بیارن که نوید منم برسه ولی نمی شد . چه لحظه خوشی . چه لحظه های شیرینی که باید با اومدن نوید تکمیل می شد ولی نمیومد که -مامان تو رو خدا یه کاری کنین که نوید زودتر بیاد اونجا تورو خدا یکی رو واسه یه ساعتی هم که شده بفرستینش پیش مامانش باشه تا اون بیاد یه سری بهم بزنه . مامان دلم واسش تنگ شده چرا نمیاد فکر می کنی فراموشم کرده ;/;-عزیزم این چه حرفیه که تو می زنی هرکی که دلش مهربون باشه و قلبش پاک وقتی که خوبی ومهربونیهای تورو می بینه مگه دل داره ازت دل بکنه ;/;میاد صبر کن بالاخره میرسه اون میاد میاد -مامان نمی دونم چرا دلم شور می زنه .. چند ساعتی از صبح گذشته بود این بار دیگه سرعت برگشتن بینایی من زیاد تر شده بود اولش همه جارو تار می دیدم تار تار .این تاری لحظه به لحظه کمتر می شد . حالا راحت می تونستم پدر و مادر و داداشمو ببینم وپزشک مهربونو که یه مرد میانسال بود . از همه شون تشکر کردم بی اختیار به گریه افتاده بودم . خدایا باورم نمیشه . یعنی من می تونم ببینم می تونم اون تلخیها و تاریکیها رو فراموش کنم ;/;خدایا خدای من حق دارم ;/;حق دارم که تا این حد شاد باشم در جایی و زمانی که هستند آدمای دیگه ای که نمی تونن ببینن ;/;از خدا میخوام که دل همه اونا رو هم خوش کنه . یه جوری اونا رو هم راضی کنه . خدای من شاد بودن که گناه نیست . تو رو به خاطر بزرگیهات به خاطر بخشندگیها و رحم و عطوفت و محبتت و به خاطر همه نعمتهایی که به من دادی شکر می کنم . یه کاری کن که خدیجه خانوم هم زودتر حالش خوب شه و نوید این قدر به من بی توجه نباشه . یه ساعتی گذشت . من دیگه همه آدما رو می دیدم . اونایی که میومدن و می رفتن وهرکی رو که نمی شناختم ازش می خواستم که خودشو بهم معرفی کنه . ذوق زده بودم . دوست داشتم همه آدمای دنیا رو ببینم -مامان میشه یه باندی یا یه چیزی شبیه این واسم گیربیاری ;/;-میخوای چیکار کنی ;/;-میخوام هر وقت نوید داره میاد ببندم دور چشام اذیتش کنم و یه خورده واسش فیلم بازی کنم و حالشو بگیرم -دخترم ول کن این قدر به چشات فشار نیار . حتما حالا بابا بهش گفته که تو می تونی خوب ببینی . تازه دلت میاد ناراحتش کنی ;/;-راست میگی مامان . خیلی هم بده آدم این قدر مهربون باشه .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
language=javascript> function noRightClick() { if (event.button==) { alert(“! حق کپي کردن نداري “) } } document.onmousedown=noRightClick