ندا ژاپنی
دو سه روزی میشد که برگشته بودم. سه ماه دیگه باید دوباره میرفتم و زمان کمی برای استراحت داشتم. برنامه ریزی کرده بودم که دو سه هفتهی اول رو کاملا استراحت کنم و بقیهی روزها رو با خانواده و رفیقهام بگذرونم.
ولی همون روزِ چهارم آراز زنگ زد و مویِ دماغ شد که برم ببینمش. آراز از معدود رفیقهای باقی مونده و ثابت شدهی دوران بچگیم بود و خودم هم دلم براش تنگ شده بود.
قرار گذاشتیم و همدیگه رو دیدیم. یهکم از شرایط و اوضاع من حرف زدیم و بقیهی مدتی رو که باهاش بودم، به یاد قدیم با مسخرهبازی گذروندیم. شام رو هم به یاد قدیم رفتیم ساندویچی آقجلال و دوتا بندریِ کثیف زدیم.
آراز که داشت دومین ساندویچش رو تموم میکرد گفت: “رضا! اونجا پارتی و مهمونی و اینا میری یا مثل اُمّلا همهش تو خونهای؟”
گفتم: “بپّا خفه نشی. چند وقته غذا نخوردی؟”
خندهش گرفت و گفت: “تو که میدونی من خوار و مادرم بندریه…”
ادامه داد: “خب نگفتی!”
گفتم: “خب و زهرمار… من برم پارتی و یکی ازم عکس و فیلم بگیره که به گا میرم!”
گفت: “خوبه حالا انگار کیلین مورفی هستی. خودِ کیلین مورفی هم مثل تو خودش رو دست بالا نمیگیره بی جنبه. یهکم متواضع باش، شرط بالا موندن تواضعه، وگرنه با سر میخوری زمین.”
بعد صداش رو مثل گویندهها کرد و گفت: “آرازِ محمدی!”
جفتمون زدیم زیر خنده و گفتم: “آدم بشو نیستی که نیستی.”
گفت: “رضا یه چیزی میگم جونِ داداش نه نیار!”
گفتم: “قسم نده… بگو ببینم باز چی تو اون مخِ پوکته.”
سرش رو خاروند و گفت: “فردا شب یه مهمونی خفن تو یه پنتهاوسِ خفنتر به راهه، هرکسی نمیتونه بره و هرکی هم که میره باید دُنگ بده. پایهای بریم؟”
با کف دستم زدم رو پیشونیم و گفتم: “یه ساعته دارم داستان شیرین و فرهاد رو براش تعریف میکنم، تهش میگه لیلی زنه یا مرد! برایِ بارِ هزارم میگم آراز! شرایط من دیگه مثل قبل نیست، من بیفتم تو حاشیه، کلِ آیندهم به چوخ میره… تو که نمیخوای برای یه مهمونی تو پنتهاوس، آیندهی من خراب بشه؟”
یه پوف بلند کشید و گفت: “خیلی سخت گرفتی رضا. اونجا سگ صاحبِ خودش رو نمیشناسه، بعد حالا تو فکر کردی میان روی تو زوم میکنن و میشناسنت و فیلم میگیرن و فیلمت رو پخش میکنن؟ نخواستیم بابا… این زندگی حرفهای تو، زندگی و رفاقت مارو به گایِ سگ داده!”
بعد بلند شد و با دلخوری زد بیرون. حق داشت. یه سه سالی میشد که بخاطر شرایط من، رفاقتمون کمرنگ و تفریحاتمون محدود شده بود.
رفتم دنبالش و بهش رسیدم. برخلاف میلِ قلبیم و فقط بخاطر رفاقتمون بهش گفتم: “باشه حالا لوس بازی درنیار. یه کاریش میکنیم!”
لبخند زد و گفت: “یعنی میای؟”
لبخند زدم و گفتم: “یه آراز که بیشتر ندارم…”
شبِ مهمونی، یه تیپ لش زدم و سعی کردم یه نسخهی کاملا متفاوت از خودم باشم. که اگه کسی هم شناخت و ازم فیلم یا عکس گرفت، بعدا بتونم ادعا کنم که من نبودم و یکی شبیه به من بوده.
غروب آراز اومد دنبالم و راه افتادیم. مهمونی تو بالاشهر و تو پنتهاوسِ یه بچه پولدار بود. البته از این پولدار گداها! یه شب قبل از مهمونی، مهمونها باید پولِ دنگشون رو براش میفرستادن و بعد میتونستن تو مهمونی شرکت کنن. آراز با طرف تا حدودی آشنایی داشت و به همین واسطه از مهمونیهاش با خبر بود. طرف تو تلگرام کانال زده بود و از طریق همین مهمونیها کسب درآمد میکرد!
البته حق هم داشت. پنتهاوسش خیلی تعریفی بود و کلی اتاق داشت. بعد از دیدن فضای پنتهاوس و تعداد اتاقها، زدم تو پهلوی آراز و گفتم: “اینجا مکانه!”
با لودگی بهم نگاه کرد و گفت: “چی؟”
گفتم: “اگه کسی بخواد اینجا سکس کنه، یه پولی میذاره کفِ دست یارو و میره تو یکی از اتاقها! شک ندارم یه عده دختر ثابت هم اینجان و کسب درآمد میکنن. تهش هم یه پورسانتی به صاحب خونه میدن!”
کلی میز و صندلی تو گوشه و کنارِ خونه چیده بودن و رو هر میز بساطِ نوشیدنی و مزه و گل و سیگار به راه بود. البته یه چندتا ساقی هم تو مهمونی بودن و دم به دقیقه، دمِ گوشِ مهمونا مخدرهای دیگهای رو که داشتن تبلیغ میکردن.
مهمونی دیجِی داشت و یه عده هم تو رقص نور میرقصیدن و اون لا به لاها هم یه شیطنتهایی میکردن. من و آراز هم دور یکی از میزها نشسته بودیم و بقیه رو دید میزدیم.
حدسم درست بود و هرچی که به آخر شب نزدیکتر میشدیم، مهمونهای بیشتری میرفتن تو اتاقها.
ولی عجیبترین و جذابترین بخش مهمونی، یه دختر بود! یه دخترِ ظاهرا کم سن و سال با موهایِ پسرونه. که یه لباس خیلی کوتاه و فاق باز پوشیده بود و مست و پاتیل تنهایی میرقصید. یه نیم ساعتی میشد که روش زوم کرده بودم و یه جورایی جذاب به چشمم اومد.
دختره رو به آراز نشون دادم و گفتم: “این دختره رو میشناسی؟”
گفت: “نه، چطور؟”
گفتم: “همینجوری!”
گفت: “رضایی که من میشناسم، همینجوری در مورد یه دختر سوال نمیپرسه!”
گفتم: “شعر نگو… فقط حس خوبی ازش گرفتم.”
خندید و گفت: “حله؛ آمارش رو برات در میارم.”
بلند شد و به طرفِ دختره رفت! یه مکالمهی خیلی کوتاه بینشون رد و بدل شد و دوباره پیش من برگشت. با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: “چی گفتی بهش؟!”
گفت: “بهش گفتم افتخار میدید با هم برقصیم؟ اونم گفت نه و کیرم کرد!”
زدم زیر خنده و با صدای بلند خندیدم. آراز هم خندهش گرفت و زیر لب گفت: “دخترک جنده!”
درحالی که همچنان میخندیدم، گفتم: “خب که چی؟ اینجوری میخواستی آمارش رو در بیاری؟”
گفت: “آره! اینجوری معلوم شد از دخترای بیزینسیِ اینجا نیست!”
بعد به یه پسر تپل که همهش تو خونه رفت و آمد میکرد، اشاره کرد و گفت: “مرحلهی دوم سامیه. مهمونی مال اونه و احتمالا اون میشناستش.”
با سر تاییدش کردم و گفتم: “نه! خوشم اومد، هر روز بیشتر از دیروز بهم ثابت میکنی که مخت پوک نیست!”
خندید و گفت: “حتی تو تعریفهات هم یه نیمچه تخریبی میکنی…”
بلند شدیم و به سمت سامی رفتیم. اصلا از قیافهش لودگی و کودنی میبارید. قشنگ معلوم بود هرچی که داره مالِ باباشه و این فقط مفتخوری میکنه. آراز یه گپ ریز باهاش زد، بعد به دختره اشاره کرد و گفت: “آمارِ اون دختره رو میخوام.”
سامی هم گفت: “نمیشناسم.”
ولی نمیشناسم گفتنش محکم نبود! من این مدل آدمها رو خوب میشناختم. به جیبش اشاره کردم و گفتم: “اگه بشناسی از خجالتت در میام!”
یه لبخندِ نچسب زد و گفت: “میشناسم!”
دستم رو کردم تو جیبم و چندتا تراول گذاشتم تو جیبش و گفتم: “خب؟”
گفت: “ندا! بهش میگن ندا ژاپنی، چون چهرهش شبیهِ ژاپنیهاست. تنهاست… ولی پا نمیده. چغر و بد دهنم هست. از من میشنوی بیخیالش شو. آبی ازش گرم نمیشه!”
گفتم: “آدرسش رو میخوام!”
گفت: “نمیدونم!”
دوباره دوتا تراول دیگه درآوردم و گذاشتم تو جیبش. گفت: “بصبر میام.”
رفت ته خونه و با یکی دو نفر حرف زد. بعد برگشت و آدرسش رو بهم داد. به سمت میزم برگشتم و دوباره غرق نگاه کردنِ ندا ژاپنی شدم. آراز با تعجب گفت: “تو حتی قیافهی دختره رو هم از نزدیک ندیدی، بعد چندتا چندتا تراول خرجش میکنی؟ مست و چِت هم که نیستی. مخت هم که تاب برنداشته. داستان چیه؟”
گفتم: “اولِ مهمونی از نزدیک دیدمش! اصلا شبیهِ ژاپنیها نیست و معلوم نیست کدوم کُسخُلی این لقب رو بهش داده. طرف با کُرهایها مو نمیزنه و انگار مَید این کرهست. چشمهای بادومی، پوست سفید و لبای قرمز. بدجور رفته تو مخم آراز…”
آراز که همچنان تو بُهت بود، گفت: “نمردیم و عاشق شدنت رو هم دیدیم…”
خندیدم و گفت: “عشق کیلو چند بابا…”
فردای اون شب آراز رو فرستادم محلهشون که آمارش رو برام در بیاره. آدرس مالِ کفِ کفِ شهر بود و برام خیلی عجیب بود که همچین دختری تو همچین مهمونیای باشه.
چند ساعت بعد آراز زنگ زد و گفت: “طرف دو ساله از خونه فراریه! باباش مفنگیه و ننهش هم رمالِ محله. وقتی فرار کرده کسی دنبالش رو نگرفته و ننه باباش هم به تخمشون نبوده. الان هم کسی خبر نداره که کجاست و چیکار میکنه!”
گفتم: “یعنی تو اون خراب شده یکی آدرسِ جدیدش رو نمیدونه؟”
گفت: “نه داداش! من از چند نفر پرسیدم. زیاد پیگیر بشم داستان میشه.”
گفتم: “آراز! من باید هرجوری که شده با این دختر ارتباط بگیرم، وقت زیادی هم ندارم و کمتر از سه ماه دیگه باید برگردم. تو این مدت، این پسره سامی دیگه مهمونی نداره؟”
یهکم مکث کرد و گفت: “چرا داره! ولی یه ماه دیگه.”
گفتم: “خیلی دیره آراز، باید تو همین هفته یه مهمونیِ دیگه برگزار بشه!”
خندید و گفت: “یه جوری میگی باید، انگار مهمونی دستِ منه.”
گفتم: “دست توئه! همین الان به سامی زنگ بزن و بگو برای همین هفته یه مهمونیِ دیگه ردیف کنه. خرجِ مهمونی و شیتیلش هم با من. فقط بگو هرجوری که شده ندا ژاپنی باید تو مهمونی باشه!”
گفت: “حله… خبرش رو بهت میدم.”
همونجوری که فکر میکردم، سامی قبول کرد و یه مهمونیِ دیگه تو همون هفته راه انداخت و ندا ژاپنی رو هم دعوت کرد.
دقیقا مثل مهمونی قبل یه تیپ لش زدم و با آراز به مهمونی رفتیم. ندا هم مثل مهمونی قبل حسابی سنگ تموم گذاشته بود و ماه مجلس شده بود. اول تا آخرِ مهمونی یه بند تو نَخش بود و هر لحظه بیشتر از قبل خرابِ مدلش میشدم. خیلی خاص بود برام. یا شاید هم من خاص میدیدمش!
مهمونی داشت تموم میشد که آراز گفت: “پس کی میخوای بری باهاش حرف بزنی؟ الاناست که بره!”
گفتم: “قرار نیست باهاش حرف بزنم! منم منتظرم که بره!”
با تعجب گفت: “ها؟!”
گفتم: “طرف به کسی پا نمیده. منم مهرهی مار ندارم که با چند دقیقه حرف زدن بتونم مخش رو بزنم. باید اول خوب بشناسمش، اون موقع راحتتر میتونم جذبش کنم. بهمحض اینکه از خونه زد بیرون میریم دنبالش…”
مهمونی تموم شد و ندا زد بیرون. برخلاف تصورِ من و آراز ماشین داشت و با ماشین خودش راه افتاد. من و آراز هم دنبالش راه افتادیم.
خونهش تو یه ساختمون تو بالایِ شهر بود! قضیه مشکوک بود و یه جایِ کار میلنگید. آراز گفت: “یهکم عجیب نیست این دختره؟”
گفتم: “یهکم که نه! خیلی عجیبه.”
گفت: “حالا میخوای چیکار کنی؟”
یهکم فکر کردم و گفتم: “دو سه نفر رو برام اجیر کن! که یه هفته بیست و چهاری حواسشون بهش باشه و آمارش رو برام بگیرن.”
آراز از حرفم جا خورد. اخم کرد و گفت: “فکر نمیکنی زیادی داری برای دختری که اصلا نمیشناسیش از جیبت مایه میذاری؟”
خندیدم و با یه لحن مسخره گفتم: “عاشقی هم بد دردیه!”
سرش رو به علامتِ تاسف تکون داد و گفت: “خاک تو سرت با این عاشق شدنت…”
یک هفته گذشت…
آراز زنگ زد و گفت: “یه لوکیشن برات میفرستم و همین الان بیا اونجا.”
لوکیشن مربوط به یه باشگاهِ سوارکاری بود. همون موقع راه افتادم و یه ساعت بعد اونجا بودم. به آراز زنگ زدم و آراز گفت به بخش تفریحیِ مجموعه برم. رفتم اونجا و آراز رو دیدم. رو یکی از نیمکتهای محوطه نشستیم و گفتم: “نمیخوای بگی چرا اومدیم اینجا؟”
گفت: “نگو که از همچین جایی خوشت نمیاد که باور نمیکنم.”
خندیدم و گفتم: “چرا اتفاقا… دیدنِ اسبها حس خوبی بهم داد و برام مرورِ خاطره شد. تا قبل از فوت آقام، با آقام و یاسی هر هفته میرفتیم سوارکاری. یادش بخیر…”
یهکم مکث کرد و گفت: “بچهها آمارِ دختره رو برات درآوردن.”
گفتم: “خب؟!”
گوشیش رو گرفت طرفم و چند عکس نشونم داد. عکسها مربوط به یه مرد میانسالِ تقریبا ۵۰ ساله بود. لوکیشن بعضی از عکسها هم جلوی آپارتمان ندا بود. تو عکسِ آخری هم ندا و همون مَرد تو ماشین نشسته بودن. با دقت به تموم عکسها نگاه کردم و گفت: “خب؟”
گفت: “این یارو تنها کسیه که به خونهی ندا رفت و آمد داره و تو این مدت ندا هم یه بار باهاش بیرون رفته. معمولا شبها میاد خونهی ندا و یکی دو ساعت بعد میزنه بیرون. تو این یه هفته ندا فقط یه بار به دیدنش رفته و اونم کلا تو ماشین بودن. ولی طرف چهار بار اومده خونهی ندا…”
گفتم: “طرف کیه؟ چیکارهست؟ چه نسبتی با ندا داره؟”
گفت: “طرف مدیرعاملِ یه شرکته و سری تو سرها داره. نسبتش با ندا؟ خودت چی فکر میکنی؟”
گفتم: “لابد فامیلی، آشنایی، خیّری…”
گفت: “فامیل و آشنا و خیّر به آدم خونه میدن؟ بعد هر شب میرن خونهی طرف و دو ساعت بعد میان بیرون؟ بعد قرارهای بیرونشون رو تو ماشین و دور از شرکت میذارن؟”
یهکم مکث کردم و گفتم: “منظورت چیه؟!”
گفت: “رضا واقعا نمیفهمی یا خودت رو زدی به نفهمی؟ ندا آس و پاس و طرف غرق تو پول. ندا خوشگل و کم سن و سال، طرف خرفت و هولِ جنسِ جوون. این اون رو با پول تامین میکنه و اون این رو با تَنِش! طرف شوگر ددیه… جالب اینه خودش زن و بچه داره و دخترش هم سن و سالِ نداست!”
هضم حرفهای آراز برام سخت بود و یکباره ذهنم آشفته شد. دوباره عکسها و حرفهاش رو تو ذهنم مرور کردم. بیراه نمیگفت و تقریبا منطقی بود…
با بِشکَنِ آراز رشتهی افکارم پاره شد و به خودم اومدم. با چشمهاش به یکی از سوارکارهایِ محوطه اشاره کرد و گفت: “هفتهای سه چهار روز هم میاد اینجا و اسب سواری میکنه!”
با تعجب به سوارکاره خیره شدم. چند لحظه بعد گفتم: “نداست؟!”
گفت: “آره! احتمالا خرجِ سوارکاریش رو هم ددیش میده…”
اون روز رو تا خودِ شب فکر کردم. حالِ بدی داشتم و حس میکردم شکستِ عشقی خوردم! هرچند هنوز از حسم نسبت به ندا مطمئن نبودم و فکر میکردم خیلی بی فکرانه و بچگونه به دختری که نمیشناسم دل بستم. اونم همچین دختری…
بعد از فهمیدن اون جریانات دیگه فقط پایِ حسِ من وسط نبود. پایِ یه دخترِ بیگناه وسط بود که بهخاطر پول مجبور بود به یه پیرمرد تن بده. هرچند برای دختری با اون وضعیت، این بهترین راه بود و بهتر از این بود که کنارِ خیابون بایسته. تازه همهجوره هم از طرفِ یارو ساپورت میشد.
اون شب تصمیمِ خودم رو گرفتم و میخواستم به هر قیمتی که شده ندا رو از اون مخمصهای که برای خودش ساخته نجات بدم…
از اون روز به بعد هر روز عصر و تو اون تایمی که ندا اونجا بود میرفتم سوارکاری. سعی کردم به ندا نزدیک بشم و یه رابطهی دوستانه باهاش برقرار کنم. ولی ندا دخترِ سفت و سختی بود و به این راحتیها وا نمیداد. ولی این سبک آدما رو بلد بودم و میدونستم تنها راهِ جذب کردنشون بیمحلیه!
چند روز اول رو هیچ حرکتی نزدم و خیلی عادی رفتار میکردم. تا اینکه یه روز از سوارکاریِ ندا ایراد گرفتم و یه سری نکات رو بهش گفتم. از اون روز به بعد یه آشنایی جزئی و سلام و احوالپرسی رسمی بینمون ایجاد شد. ولی همچنان سر سنگین و مغرورانه رفتار میکردیم.
رفته رفته آشناییمون از اون حالتِ خشک خارج شد و بعد از یک ماه، یه صمیمیتِ نسبی بینمون ایجاد شد. در حد بگو و بخند و رد و بدلِ شماره و گاهی هم موقع برگشتن، تا یه مسیری همدیگه رو همراهی میکردیم.
بعضی شبها هم تو تلگرام با همدیگه چت میکردیم. همین اتفاقات و رفتارهای نرمالِ من باعث شده بود ندا بهم اعتماد کنه و از اون حالتِ سفت و سختش کاسته بشه. با اینحال هیچوقت در مورد زندگیش چیزی بهم نگفت.
هنوز وقتش نرسیده بود، ولی از اونجایی که فقط یه ماهِ دیگه فرصت داشتم و باید بر میگشتم، تصمیم گرفتم دلم رو به دریا بزنم و حسم رو به ندا بگم…
یه روز که بعد از سوارکاری، روی یکی از نیمکتها نشسته بودیم، بهش گفتم: “چرا بهت میگن ندا ژاپنی؟”
از سوالم جا خورد. چون اونجا کسی ندا رو با لقبِ قدیمیش نمیشناخت. با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: “تو از کجا میدونی که به من میگن ندا ژاپنی؟”
لبخند زدم و گفتم: “من خیلی وقته میشناسمت!”
تعجبش بیشتر و نگاهش جدیتر شد. گفت: “از کجا من رو میشناسی؟!”
گفتم: “بیست سوالیه؟”
عصبی شد و گفت: “جواب من رو بده! از طرف کی اومدی؟”
گفتم: “آروم باش ندا، من از طرف کسی نیومدم و زمان زیادی هم نیست که میشناسمت. یه ماه پیش تو یه مهمونی دیدمت.”
گفت: “پس چرا تا حالا چیزی نگفتی؟”
گفتم: “خب اگه بهت میگفتم که نمیذاشتی بهت نزدیک بشم!”
قیافهش پوکر شد و با تعجب بیشتری پرسید: “نمیفهمم واقعا! چرا باید بهم نزدیک بشی؟!”
چند لحظه مکث کردم، به چشمهاش خیره شدم و گفتم: “چون ازت خوشم اومده!”
از حرفم جا خورد. چند تا پوزخند زد و بعد زد زیرِ خنده. با خنده گفت: “توئه اُتو کشیده چرا باید از منِ آس و پاس خوشت بیاد؟”
پوزخند زدم و گفتم: “خیلی هم آس و پاس نیستی!”
گفت: “وقتی میدونی لقبم ندا ژاپنیه، پس میدونی که از چه گُهدونیای اومدم.”
گفتم: “آره… من همهچی رو میدونم. ولی اون گُهدونی شرف داشت به این لجنزاری که بهش دل خوش کردی!”
از حرفم عصبی شد. از جاش بلند شد، ولوم صداش رو بالاتر برد و گفت: “تو هیچی نمیدونی پس شعار نده! چند وقته زاغ سیاهِ من رو چوب میزنی؟”
گفتم: “اونقدری هست که بدونم راهت چقدر اشتباهه. اونقدری هست که بدونم طرف داره ازت سو استفاده میکنه. اونقدری هست که بدونم به ناچار تن به همچین رابطهای دادی…”
وقتی فهمید همه چیز رو میدونم نرم شد. حالت چهرهش عوض شد و تو فکر رفت. دوباره کنارم نشست و گفت: “چی میخوای؟”
به سمتش برگشتم و گفتم: “تو رو!”
گفت: “واقعا نمیفهممت، میگی که میدونی تو چه رابطهایم و چه گذشتهای داشتم، بعد الان میگی که من رو میخوای؟ مخت تاب برداشته یا سرت میخاره برایِ دردِسر؟”
یهکم بهش نزدیکتر شدم و گفتم: “اصلا برام مهم نیست از کجا اومدی، گذشتهت چی بوده و تو چه رابطهای هستی. فقط کافیه بگی آره! هرچی رو که دارم، به پات میریزم…”
پوزخند زد و گفت: “مگه چی داری؟”
گفتم: “اونقدری دارم که شرکتِ اون یارو و کل دم و دستگاهِش رو بخرم و بعد خودش و شرکتش رو با هم بسوزونم! که دیگه نتونه همچین گُههایی بخوره… اونقدری دارم که تا آخرِ عمرت تو ناز و نعمت زندگی کنی… اونقدری دارم که…”
حرفم رو قطع کرد و گفت: “با پولِ بابایی؟ اونقدر بدم میاد از آدمایی که از داشتههای باباشون مایه میذارن و با افتخار ازش دم میزنن…”
گفتم: “من وقتی که ۱۰ سالم بود بابام مرد، هرچی که دارم، صفر تا صدش مالِ خودمه!”
از حرفم جا خورد. یهکم فکر کرد و گفت: “پس یا دزدی، یا کلاهبرداری یا مالِ مردم خور! یا شاید هم پُز عالی و جیبِ خالی! داری قُمپوز در میکنی.”
گفتم: “هیچکدوم.”
گفت: “پس تو این سنِ کم این همه دارایی که میگی از کجا اومده؟”
گفتم: “فوتبالیستم… منم مالِ همون گُهدونی هستم که تو ازش اومدی. سگدو زدم و جون کندم تا به اینجا رسیدم. الان هم تو لیگِ بلژیک شاغلم و فقط سه ماه از سال رو ایرانم…”
ندا انتظار نداشت فوتبالیست باشم و بعد از شنیدنِ حرفهام شوکه شد. چند دقیقه سکوت بینمون حکمفرما بود و چیزی بینمون رد و بدل نشد. چند دقیقه بعد ندا سکوتِ بینمون رو شکست و گفت: “نه!”
خواستم حرف بزنم که ادامه داد: “ببین! نه که بگم پول مهم نیستها، مهمه… ولی رابطهی من و سیاووش فراتر از این حرفهاست. من سیاووش رو دوست دارم! باهاش حالم خوبه. کنارش احساس امنیت میکنم و اون همه جوره تامینم میکنه. من اونقدری بهش وابستهم که بجز اون نمیتونم کسِ دیگهای رو ببینم. تو خیلی پسرِ خوبی هستی ولی…”
عصبی شدم، حرفش رو قطع کردم و گفتم: “ولی اون زن و بچه داره ندا؛ اون دخترش هم سن و سالِ توئه. اون الان داره به خانوادهش خیانت میکنه. چه تضمینی هست که همچین آدمی فردا پسفردا تورو هم ول نکنه؟! اصلا بهنظرت این رابطه تا کی میتونه ادامه داشته باشه؟ آیندهت چی میشه؟ اصلا به آیندهت فکر کردی؟ دلت رو به هیچی خوش کردی ندا…”
بلند شد و گفت: “من گوشم از این حرفها پره… متاسفم رضا! بیخیال من شو و به زندگیت بچسب. لطفا هم دیگه سراغِ من نیا…”
و قدمقدم ازم دور شد. بعد از شنیدن حرفهاش، انگار کلِ پُتکهای دنیا رو سرم کوبیده شد. هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی یه پیرمرد بهم ترجیح داده بشه…
چند روزی رو کاملا خونه بودم و حال و روزِ خوبی نداشتم. هم اونی رو که میخواستم از دست داده بودم و هم غرورم له شده بود. دلم میخواست با یکی دردِ دل کنم و خالی بشم. آراز اصلا گزینهی خوبی نبود. چون باید مینشستم و سرزنشهاش رو گوش میدادم. اینجوری حالم بدتر میشد. طبقِ معمول بهترین گزینه یاسَمن بود! یاسمن خواهرم و چند سالی ازم بزرگتر بود. از همون بچگی سنگِ صبور و مشاورم بود. یاسمن روانشناس بود و مطب داشت.
همون روز رفتم مطبش که باهاش حرف بزنم. جوِّ محل کارش یه جوری بود که اونجا آدم راحتتر میتونست سفرهی دلش رو باز کنه و از هر دری بگه.
بعد از سلام و احوالپرسی، کل ماجرا رو براش تعریف کردم. از همون شب مهمونی تا روزِ آخر تو اصطبل. بعد از تموم شدن حرفهام با یه حالتِ گلهمند بهم نگاه کرد و گفت: “الان دخترِ بیچاره رو به حالِ خودش وِل کردی؟”
با تعجب گفتم: “خب باید چیکار میکردم؟ بیشتر از این چه کاری از دستم بر میاومد؟”
گفت: “برادرِ من…! اون دختر روانش مشکل داره و تو حالتِ عادی نیست. اون الان تو خطره و داره دستیدستی آینده و زندگیش رو نابود میکنه. باید هرجوری که شده کمکش کنی که درمون بشه.”
گفتم: “روانش مشکل داره؟!”
گفت: “تو که از نظرِ مالی هیچ مشکلی نداری، پس وقتی یه مردِ سن بالای متاهل رو به تو ترجیح میده یعنی اینکه دنبال پول نیست و از نظرِ روانی مشکل داره!
سندرمِ daddy issue یا به زبونِ سادهتر، سندرمِ عقدهی پدر! این سندرم یه اختلاله که تو دخترها به وجود میاد. دلیلش هم عدمِ توجه پدر به دختر، بد رفتاری، سردی و عدم ارضای نیازهای عاطفیِ دختر از طرفِ پدره. همهی اینها باعث به وجود اومدن یه خلاء عاطفی و عقده تو درونِ دختر میشه و تو نوجوونی و جوونی همچین مشکلاتی رو برای دخترها به وجود میاره. متاسفانه دخترها تو این سن متوجه اشتباهشون نمیشن و گولِ ظاهر و پختگی و حرفهای قشنگ مردها رو میخورن و بهشون دل میبندن. از اونجایی که هدف این مردها از رابطه فقط ارضای نیازهای خودشونه، این روابط عمر کوتاهی دارن و بعد از تموم شدن، دخترها شکست بدی میخورن و دچار افسردگی و سرخوردگی میشن. و خدا میدونه چه بلایی سر زندگیشون میاد…”
گفتم: “خب من الان باید چیکار کنم؟”
گفت: “قبل از هر چیز باید ندا رو از این رابطه خارج کنی! وقتی حال و هوای جدایی از سرش پرید، باید باهاش حرف بزنی و کمکش کنی که پدرش رو ببخشه! بخشیدنِ پدر کلیدِ درمانِ این سندرمه. وقتی پدرش رو ببخشه و با خودش و اشتباهِ پدرش کنار بیاد به مرور و با چند جلسه روانکاوی درمون میشه…”
از مطب بیرون زدم. یکی دو ساعت تو خیابونها قدم زدم و فکر کردم. بین دل و عقلم جنگ بود و طبق معمول زورِ دلم به عقلم چربید.
به آراز زنگ زدم و گفت: “هنوز هم عکسهای ندا و پیرمرده رو داری؟”
گفت: “آره، چطور؟”
گفتم: “پس عکس و فیلمها و آدرس شرکت و خونهش رو برام بفرست!”
یه هوف بلند کشید و گفت: “رضا! جونِ مادرت برای خودت شر درست نکن، جونِ داداش بیخیال، اصلا من گُه خوردم تو رو به اون مهمونی بردم، برای هیچی آیندهت رو به گا نده…”
بدون اینکه جوابش رو بدم، گوشی رو قطع کردم و به سمت محلهی قدیمیمون راه افتادم. بعد از شام، تمومِ اراذل و کلهگندههای محله، توی قهوهخونهی “صادق سه انگشت” جمع میشدن. رفتم تو قهوهخونه و با حشمت شَرخَر حرف زدم. یکه شرخرِ شهر بود و کافی بود سیبیلش چرب بشه. یه شیتیلِ گنده بهش دادم و کار رو بهش سپردم. عکس و فیلمها رو بهش دادم، بهش گفتم یارو رو تا سر حدِ مرگ بترسونه و تهدیدش کنه که اگه تا سه روزِ آینده از ندا جدا نشه، زنش تمومِ گندکاریهاش رو میفهمه و ضمانتی هم نیست که جونِ دخترش در امون باشه…”
دو روز بعد حشمت زنگ زد و گفت کار تمومه…
بعد از اون روز، هر روز و هر ساعت و هر دقیقه منتظرِ زنگ زدنِ ندا بودم. ولی ندا زنگ نزد که نزد. کمکم داشتم مطمئن میشدم که واقعا من رو نمیخواد و به زور نمیشه به دستش بیارم…
یک ماه گذشت و وقتش شده بود که به بلژیک برگردم. دیگه کاملا نا امید شده بودم و سعی کردم ندا رو فراموش کنم. بعد از سه ماهِ سخت و پر از ماجرا به بلژیک برگشتم…
دو ماه گذشت و تقریبا ندا تو ذهنم کمرنگ شده بود. غربت و فوتبال تو اون سطح اونقدری فشار داشت که برای فراموش کردن ندا کافی باشه. کمکم داشتم به روزهای عادیم برمیگشتم که سر و کلهی ندا پیداش شد!
یه روز که از تمرین به خونه برگشتم، فهمیدم که تو تلگرام از ندا پیام دارم. همین که اسم ندا رو دیدم هیجانزده شدم و سریع پیامش رو باز کردم. محتوای پیامش چیز خاصی نبود و یه احوالپرسیِ ساده بود. ولی همون پیام، استارتِ یه ماجرایِ جدید بود…
بعد از اون پیام، شب و روز با همدیگه حرف میزدیم و مدلِ ندا کاملا عوض شده بود. انگار اومده بود که باشه و بمونه. یه شب لا به لایِ چت کردنهامون بهش گفتم: “هنوز هم جوابت نه هستش؟”
گفت: “هنوز هم رو پیشنهادت هستی؟”
گفتم: “آره…”
گفت: “آره…” و یه قلب قرمز کنارش گذاشت… بی شک اون قلبِ قرمز، قشنگترین و بهترین قلبِ قرمزی بود که تو عمرم دیده بودم…
وقتی رابطهمون جدیتر شد و از بابتِ ندا مطمئن شدم، یه دعوتنامهی توریستی براش فرستادم و به آراز سپردم که کارای اومدنش رو ردیف کنه که یه مدتِ کوتاهی رو تو بلژیک با هم بگذرونیم. اینجوری هم ندا خوشحال میشد و هم رابطهمون محکمتر.
ندا کارای اومدنش رو درست کرد و ۲۱ یک روز بعد تو فرودگاهِ بلژیک بود…
به محضِ دیدنش، همونجا تو سالن، همدیگه رو بغل کردیم و مثل بچهها از بغض و دلتنگی تو بغلِ همدیگه زار زدیم…
بعد از اینکه یک دلِ سیر همدیگه رو دیدیم و بغل کردیم، سوار ماشینم شدیم و زدیم به دلِ شهر. بعد از اینکه تمومِ شهر رو با ماشین گشتیم، به ندا گفتم: “بازارِ اینجا پر از رستوران و کافهست و کلی شیرینیهای خوشمزه و سنتی داره. پایهای بریم؟”
اخم کرد و با یه لحن بچگونه گفت: “بازارِ اینجا پر از شیرینیه، بعد تو من رو آوردی دور دور؟!”
خندیدم و گفتم: “چقدر تو نازی آخه توله سگ… پس بریم.”
تمومِ بازار رو با همدیگه قدم زدیم و کلی شیرینی خوردیم. اونقدر که دیگه جای خوردن نداشتیم. موقع قدم زدن یهو ایستادم، با شیطنت به ندا نگاه کردم و گفتم: “اینجا یه جای دنج داره که تو باید حتما ببینیش! بریم؟”
کنجکاو شد و گفت: “بریم.”
وقتی رسیدیم، به محوطهی باغ اشاره کردم و گفتم: “اینجا بزرگترین باغِ ژاپنی اروپاست!”
خندهش گرفت، با مشت رو بازوم کوبید و گفت: “نکنه باورت شده من ژاپنیام مسخره؟”
خندیدم و گفتم: “کاش من میدونستم کی اولین بار به تو گفت ژاپنی. تو اصلا هم شبیهِ ژاپنیها نیستی و عینِ کرهایهایی. اون چشمهای بادومی خوشگلت هم اثباتِ حرفمه…”
کل باغ رو باهم قدم زدیم و وقتی خسته شدیم رو یه نیمکت زیرِ یه درختِ گیلاس که تازه شکوفه کرده بود نشستیم. اون مسیر پر از درختهای گیلاس بود و شکوفههای صورتیشون به شدت چشم نواز بودن. ندا از اونجا خیلی خوشش اومده بود و به شدت هیجانزده بود. با ذوق بهم خیره شد و گفت: “وای رضا اینجا خیلی قشنگه.”
به لبهاش خیره شدم و گفتم: “نه قشنگتر از تو…”
لبخند زد و چیزی نگفت. چند دقیقه بعد گفت: “نمیخوای بپرسی چی شد که نظرم تغییر کرد؟”
مکث کردم و گفتم: “مهم نیست… مهم اینه که تو الان اینجایی.”
گفت: “مهمه! باید بدونی…”
گفتم: “اگه خودت اینو میخوای، میشنوم.”
گفت: “چند روز بعد از ماجرای اصطبل، سیاووش گفت زنش فهمیده و میخواد رابطه رو تموم کنه! اینکه زنش چطوری فهمید مهم نبود. رفتار سیاووش با من بعد از فهمیدنِ زنش مهم بود! سیاووش یکباره از اون فرشتهی مهربون به یه دیوِ وحشی تبدیل شد. شروع کرد به ناسزا گفتن و تهدید کردن و هرچیزی که بهم داده بود رو ازم پس گرفت. یه جوری رفتار میکرد که انگار نه انگار یه روزی باهم رابطه داشتیم. بعد از دیدنِ اون رویِ سیاووش، مویِ دماغ نشدم و قیدش رو زدم. روزهای سخت و سیاهی بود و تنها کسی که میتونست کمکم کنه تو بودی. ولی سراغت نیومدم و نمیخواستم صرفا بخاطر اینکه بهت محتاجتم سراغت بیام. تصمیم گرفتم گذر زمان برای آیندهم تصمیم بگیره. هر روز که میگذشت بیشتر از دیروز بهت فکر میکردم. یه حس عجیب و غریب ته دلم رو قلقلک میداد. حسی که باعث میشد ساعتها بهت فکر کنم و شبها خوابت رو ببینم. یه مدت بعد فهمیدم که واقعا بهت علاقهمند شدم و حسی که بهت دارم از سرِ نیاز نیست! اینجوری شد که تصمیم گرفتم بهت پیام بدم…”
لبخند زدم و گفتم: “خوشحالم که بهم پیام دادی…”
بعد آروم به سمت لبهاش رفتم. وقتی دید میخوام ببوسمش، چشمهاش رو بست و منتظرِ لمس لبهام رو لبهاش شد. آروم لبهاش رو بین لبهام گرفتم، چشمهام رو بستم و شروع کردن به بوسیدنِ لبهاش.
نمیدونم چقدر طول کشید، ولی اونقدری طول کشید که نرم شدن لبهاش رو حس کنم. از لبهاش جدا شدم و چشمهام رو باز کردم. به چشمهام خیره شد، لبخند زد و گفت: “مهم نیست چقدر تاریک بودم، چقدر تنها بودم، چقدر ذهنم پر از فکرهای منفی بود، چقدر دلم گرفته بود و ناراحت بودم… همین که یادم میاد تورو دارم، همهی تاریکیهای وجودم پر از نور و امید میشه… دوستت دارم نورِ من!”
با پشت دستم صورتِ لطیفش رو لمس کردم و دوباره بوسیدمش. لبخند زدم، به چشمهاش خیره شدم و تو دنیایِ مشکیِ بادومی شکلِ چشمهاش غرق شدم…
پایان
آهنگ پایانی
نوشته: سفید دندون