نسیبه، دختر گدای افغانی (۱)
این داستان برای سال ۹۹ هست
اون موقع ها تازه از زندان آزاد شده بودم
یکی از دوست دخترام چون ازش عکس و فیلم لختی داشتم و مدام تهدیدش میکردم که عکسها رو به بابات نشون میدم و… ازم شکایت کرد و یک روز تو مغازه ای که کار میکردم ( فروشنده مبلمان بودم ) چندتا مامور اومدن سراغم و دستگیرم کردن و بعدش دادگاه و تقریباً ۵ سال حبس گرفتم که با تسلیم به رای شد ۴ سال و بعد ۲۱ ماه بهم عفو خورد و آزاد شدم
اون موقع ها روزهای بدی بود بی پولی از یه طرف و نبود جنده از یه طرف دیگه بد جور تو مخم بود
با کمک چند تا از دوستان تونستم یه وام خوبی برای راه انداختن یه شغل بگیرم البته بعد یک سری از مسائل ماشینم که یه ۲۰۶ بود رو فروختم و مترو سوار شدم
اواخر ۹۹ که مترو حسابی شلوغ بود متوجه یه دختر گدای افغانی شدم ، البته دختره گدایی نمیکرد و کیک و بیسکوییت میفروخت
چهره بدی نداشت اما کون قلنبش تو چشم بود برجستگی پستوناشم کم بود منم که بدجور تو کف بودم
اول یه مقدار پول بهش دادم تا اومد بهم بیسکوییت بده قبول نکردم و رفت
از اون روز و تو اون خط همش چشمم بود تا ببینمش و بعضی مواقع میدیدمش تا اینکه بعد عید که مترو خلوت شده بود باز دیدمش
منو بخاطر اینکه بهش پول میدادم شناخت و اومد پیشم
کوپه خلوت بود و نشست کنارم
-اسمت چیه ؟
-نسیبه هست آقا
-چرا از این آت و آشغالا می فروشی ؟
-خب چیکار کنم ؟
-چند سالته ؟
-۲۰ سال
-سواد داری ؟
-ها ، مکتب رفتم
-خوبه ، راستی بلدی خونه تمیز کنی ؟
-بله آقا
-چه روزی وقت داری ؟
-فردا بابا و مامانم میرن افغانستان ، پس فردا میتونم
دو تا تراول ۱۰۰ و شمارمم روی یه کاغذ نوشتم و بهش دادم
نسیبه با دیدن تراولها چشماش برقی زد با شادی پولو گذاشت تو جیب مانتوی رنگ و رو رفته ای که داشت
-آقا خونتون کجاست ؟
-من سمت میدان ولی عصر میشینم ، بلدی ؟
-آره
-پس فردا ساعت ۱۰ صبح بهم زنگ بزن که بگم کجا بیایی
-باشه ، چشم آقا
ایستگاه فدک که رسیدیم بلند شد و از در مترو رفت بیرون
در که بسته شد یکهو پشیمون شدم که چرا بهش پول دادم اما بعدش گفتم اگر نیاد و منو بپیچونه مشکلی نداره و این پولو صدقه دادم
فرداش پودر و مایع و بقیه وسایل نظافت گرفتم و به بقیه کارهام رسیدگی کردم اما از فکر نسیبه و کونش بیرون نمیومدم ، احتمالاً یه کون خوب داشت و میتونستم بعد مدتها یه کون اساسی بکنم
رفتم داروخانه کاندوم و روان کننده و قرص تاخیری و حتی جلوگیری هم گرفتم
نمیدونستم نسیبه اوپن هست یا ن اما برا محکم کاری گرفتم
از فکر نسیبه بیرون نمیومدم تا اینکه بالاخره شب شد و خوابیدم اما از فرط هیجان خوابم نمیبرد
نمیدونم چه ساعتی خوابم برد
تازه داشت چشمم گرم میشد که گوشیم زنگ خورد
-بله ؟
-آقای سعید ؟
-بله ، شما ؟
-نسیبه هستم
-نسیبه کیه ؟
تو مترو شمارتونو دادید و گفتید بیام نظافت خونتون
-آهان ، خوبی ؟
کجایی ؟
-متروی چهارراه ولیعصر هستم کجا باید بیام ؟
دست و پا شکسته آدرس بهش دادم و گفتم کجا بیاد
بلند شدم و آب گذاشتم تا جوش بیاد و تو این مدت رفتم حمام تا دوش بگیرم
تو حمام پشمامو اصلاح کردم
تو این فکر بودم که چطوری شده این یکی دزد نبوده ولی وقتی از حمام بیرون آمدم وسایلی که تقریباً گرون بود رو جمع کردم و تو کشوی میزم گذاشتم
داشتم برای خودم نسکافه میریختم که صدای اف اف بلند شد
خودش بود ، در رو براش زدم و رفتم یه شلوارک با یه تیشرت تنم کردم
نسیبه اومد تو
-به به نسیبه خانم ، خوبی ؟
فکر کردم نمیایی
-چرا نیام، شما تو مترو با من خیلی مهربون هستید
در حالی که داشتم نسکافه میخوردم ازش پرسیدم صبحانه خوردی ؟
-یه بیسکوییت خوردم
-ههه از اونایی که میفروشی ؟
-بله آقا
رفتم آشپزخونه ، چندتا تخم مرغ از یخچال در آوردم
-تا لباساتو عوض میکنی من یه املت درست کنم
رفتم آشپزخانه اما زیر چشمی میپاییدمش
یه کمی معذب بود انگاری ، همون مانتوی رنگ و رو رفتشو پوشیده بود اونو که در آورد یه تیشرت مشکی تنش بود اما روسریشو در نیاورد
گفتم بره دستشویی تا دست و روشو بشوره
املتو درست کردم و کمی نان گذاشتم رو میز و نشستم تا بیاد
وقتی اومد انگار صورتش فرق کرد و بهتر شده بود
-تو آرایش نمیکنی ؟
-بابام اجازه نمیده
-آخه چرا دختر به این قشنگی ؟
-آخه بابام تعصبی هست
-شوهرت چی ؟
-من تا حالا شوهر نکردم ، پسر خالم منو میخواست اما بابام قبول نکرد اونم رفت جنگ و کشته شد
در حالیکه براش املت میریختم بهش گفتم دوست داری زن من بشی ؟
-من نمیدونم بابام باید قبول کنه
دیگه چیزی نگفتم و املتو خوردیم و رفتم تو اتاقم
قبل رفتن وسایل نظافت و بهش دادم
ادامه دارد…
نوشته: سعید