نفرینِ تاکستان
🏆🏆🏆 برنده دور ششم جشنواره داستان نویسی انجمن کیر تو کس 🏆🏆🏆
پالتوی مشکی رنگِ بلندم را به تن کردم و چمدانها را در ماشین جای دادم. باورم نمیشد! بعد از آن همه تلاش در راه نویسندگی، دوباره باید با شرمندگی به خانه پدری برمیگشتم. حالم حسابی گرفته بود. داستانهایم زیباییشان را از دست داده و در قفسههای کتابفروشیهای قدیمی شهر “ناپل”، خاک غریبی میخوردند.
تنها دارایی زندگیام، مشتی ورقپاره بود؛ که دیگر، ارزشی برای خواندن نداشتند…
پدر مرحومم را بگو! چند ماهی از فوتش گذشته بود؛ اما انقدر افسرده و مریضاحوال بودم، که حتی باری برای خاکسپاریاش به دیارم نرفتم.
گهگاهی، برای حال خودم تاسف میخورم که در میانه چهل سالگی، با زلفهایی که رو به سپیدی میروند، این چنین غمگین و تنها هستم. دلم میل به کسی ندارد؛ چشمانم تار شده و دستانم، درماندهاند تا گل سرخی را به عشقی در یک نگاه ببخشند. شاید با رفتن به “تارانتو”، دیار پدریام، آرامشی برای قلم، در میان انگشتانم بیابم؛ شاید…
دلم نمیخواست به این سرعت نقل مکان کنم؛ اما چارهای نبود. سوار بنز قدیمیم شدم و برای وداع آخر، به سمت ساحل رفتم. ناله پلیکانها و جلوه لاجوردی دریای “تیرنو”، همیشه برایم آرامبخش بود و این، آخرین باری بود که به این صحنه با شکوه مینگریستم.
به سمت راه طول و دراز “تارانتو” حرکت کردم. مسافت چندصد کیلومتری راه این دو بندر، در گذر از کوهستانهای مرتفع و جنگلهای زیبا و سرسبزِ جنوب ایتالیا، حسابی سرحالم کرد.
تقریبا هشت ساعت بعد… مقابل عمارت قدیمیِ “پِدرو دا تارانتو” ایستاده بودم. سرپناهی که پدرم، “پِدرو” با سالها زحمت و تلاش در تاکستان “مارتینا” بنا کرده بود. تاکستان، متعلق به دوست قدیمی او بود. احترام بسیاری در مقابل یکدیگر قائل بودند؛ اما پشت سر…
پدرم میگفت که زمین تاکستان متعلّق به هردویشان بوده. آنها باید شریک و برادر هم میشدند؛ نه ارباب و رعیت…! اما خب، ظاهرا دست تقدیر، یکی را صاحب تاکستان کرد و دیگری را باغبان تاکها…
حیاط سرسبز خانه، در میان بوتههای پیچک وحشی فرو رفته بود و طنین آواز پرندهها، مانند یک هارمونی آزاد از قلب آن تاکستانِ کهنه، در جایجای عمارت به گوش میرسید. کلید زرد و بلندِ بدقواره را در لابهلای قفل چرخاندم و وارد شدم. گرد و غبار چند سالهای، هوای درونِ خانه را خفه کرده بود. سالها بود که رنگ زندگی، از درون این خانهی کذایی رخت برچیده بود. به محض ورود، بوی متعفّنی که در جایجای عمارت جا خوش کرده بود، شامهام را آزار داد.
وسایلم را در اتاق قدیمیام جای دادم و قدمزنان به باغ پشت خانه رفتم. پدرم را در آنجا خاک کرده بودند. خاندانمان، کولی بود و عقاید کلیسا را نمیپذیریفت. برای همین اقواممان را در نزدیکی خودمان به خاک میسپردیم تا فراموششان نکنیم.
باغ پشت خانه، همانند بدو ورودم به این عمارت، آشفته و پریشان بود.
عجیب بود!!
چهره باغ، همانند افسانهیِ سیسیلیِ “خاک جهنم” شده بود! نه پرتوی آفتاب به روی مزار پدرم میتابید؛ نه خبری از آواز پرندگان بود!! ترکهای عمیقی بر صلیب سنگی مزار پدرم به چشم میخورد. کولیها میگفتند، قبر ترک خورده؛ دروازهای به سوی جهنم است و صاحب تابوت را به آتش و تاریکی دوزخ میکشاند…
البته خرافات را نمیتوان زیاد جدی گرفت؛ باوری به این خیالات و افسانهها ندارم. پدرم، مرد بسیار پاک و مقدّسی بود. مطمئنم او، در فردوس برین به سر میبرد.
به خانه برگشتم. پلهها را قدم به قدم پیمودم و خود را به اتاقِکار رساندم. برخلاف دیگر اتاقها، این چهاردیواری، بوی شاخههای تر و تازهی تاک میداد. با نگاه به آن میز چوبی قدیمی، خاطرات نوشتنهای سرکش جوانی، برایم زنده شدند. چه نامههای عاشقانه و بیپروایی… که پشت آن میز برایش نوشته بودم…! یادش بخیر…
“ای کاش؛ بودی تا طعم زندگیام را، با لبان شرابی تو شیرین میکردم؛ حیف… نشد که در کنارم باشی تا مستانه زندگی کنم. بدون تو، تنها به زنده بودن اکتفا کردم و هیچ شدم…”
لباسهایم را به نظم همیشگی، از سپید تا سیاه، درون کمددیواری جای دادم. قهوه را در موکاپات بار گذاشتم و چندی بعد، با یک فنجان اسپرسوی داغ، پشت میز نشستم. مثل هربار، شروع کردم تا باز دلنوشته بنویسم؛ شاید رویای جدیدی، در آنسوی ذهنم نقش ببندد.
“از میان خواب و بیداریهایم برایت مینویسم.
جانی در بدنم نمانده و سوزِ سرما و ترسِ تاریکی، تا عمق استخوانهایم رخنه کرده.
با این حال… این روح…”
ناگهان، قلم در دستانم یخ زد و دردی در سرم افتاد. چشمانم کمسو شدند. اتاق، یکباره مانند پارهچوبی بر موجهای پرتلاطم دریا تاب خورد. نورهای زرد و نارنجی پائیزی اتاق، با هم آمیخته شدند و دیدگانم مات و تاریک گشت.
+دنیل… دنیل بیدار شو…!
-مَ…مَ…من کجام…چی؟! آ…آآ…آندریا…! خودتی؟؟!
+پس انتظار داشتی کی باشه؟! منم دیگه… چند ساعته اینجا خوابت برده!
-من کجام؟
+نکنه تو حافظتو از دست دادی پسر؟! تو باغ مایی دیگه… بلندشو! بیا بریم یکم خوش بگذرونیم.
باورنکردنی بود! همش یه خواب مسخره بود؟! چه احمقانه…! دست آندریا رو گرفتم و از زمین خاکی باغ برخاستم. حسابی گیج شده بودم.
-آندریا، عزیزم حالت خوبه؟
+معلومه که خوبم؛ یادت که نرفته؟! هر وقت کنار هم هستیم؛ هردومون خوب و خوشحالیم…
-درست میگی…
از خوشحالی کم مانده بود بال دربیاورم. آنقدر، در این کابوس لعنتی، از آندریا دور بودم که ناگهان، دستش را به سمت خودم کشیدم و در آغوش گرفتمش. انگار که تمام دنیا را به دست آورده بودم! سرش را روی سینهام تکیه داده و باد، موهای موجدار طلایی رنگش را، بر بازوانم افشان کرده بود… بوی ملایم یاس زلفهایش شامهام را نوازش میکرد. مات و مبهوت چشمان آبی رنگش شده بودم؛ که لبهای سرخ و برجستهاش را، یکباره به روی لبهایم مزه کردم. طعم انگورهای کبود باغ را، از لابهلای قاچ لبانش میچشیدم. حلقه دستانم مانند شاخههای تاک، حجم خوشتراش بدنش را به چنگ آورده بود. لذّت این عشقبازی ممنوعه، در نقطهی خاموش و کور تاکستان، دوچندان میشد.
پس از سالها، از آن خواب سرد و بیروح، بیدار شده بودم.
در آن میان، آندریا رُخَش را زیر گوشم رساند و نجوا کرد؛ +دنیل…دنبالم بیا…چیزی هست که باید ببینی.
دستم را محکم به چنگ گرفت و به دنبال خودش کشید. خودم را در زیر زمین عمارت یافتم. قفسههای عظیم کتاب، کنار رفته بودند و اتاقی در میان سنگهای سیاه و مُرده دیوار، گشوده شده بود. به درون اتاق خزیدیم. تاریک و دلهرهآور بود. قلبم بیمهابا در آن چهاردیواری تاریک میتپید و ضربآهنگش را به روی سینهام مینواخت. آندریا قدمی جلوتر از من، در میانه اتاق ایستاده بود.
ناگهان…جسمم از حرکت ایستاد… نمیتوانستم بر پیکرم فرمان بدهم! انگار که فردی بدنم را در دست گرفته بود. چنگی به پیراهن سفید آندریا انداختم و او را به دیوار چرک و نمور دالان کوبیدم. خشم، مرا در خود خفه کرده بود. گلویش را بند آوردم تا صدای هقهق آن دختر به گوش کسی نرسد. گیسهایش را گرفتم و به سمت تخت کهنه و آهنی زنگ زده کشیدمش. جیغ و گریهاش در هم آمیخته بود؛ امّا تصمیمم را گرفته بودم. باید انتقامم را از دخترِ هرزهاش میگرفتم.
روی تخته سرد و خشک پرتش کردم.
دست درون یقه پیراهنش انداختم. از صدای شکاف پارچه نازک لباسش وحشت کرده بود؛ اما با این حال صدایش در نمیآمد… جیک نمیزد…جسمش را به دستانی تسلیم کرده بود که بسیار زمخت و خاکی بودند؛ چنگالهایی کثیف و سیاه، که برای لمس بدن سفید و لطیف دخترک، به هر سویی هجوم میآوردند. دستانش با زنجیر آویز دیوار شد. تمام تقلّاهایش، به صدایی ضعیف و لرزش پاهای نحیفش خلاصه شد. از شدّت ترس و خجالت، چشمانش را بسته بود.
از او شرمسار بودم؛ به گونهای که اگر حتی یک دستم در اراده خودم بود… خنجری را بیخ تا بیخ گلویم میکشیدم تا جانفدایش شوم؛ امّا تنها چشمانم، شاهد برهنگی و اشکهایش شده بود… و گوشهایم شنونده ناله و شیونهایش…
نوکسینههای صورتی رنگش، توی اتاق سرد و خاموش زیرزمین، در میان پارچههای از هم دریده شده؛ مثل دانههای انگور نوبر سفت شده بود… آنها را بین دستان چروکم فشار میدادم و از زجر کشیدنش لذّت میبردم.
نفسهایش به شماره افتاده بود و بخار گرمی از میان لبان کبود و سرخابی رنگش گذر میکرد. صورت زبر و ریشهای سفیدی که بوی تعفّن میدادند را، به گونههای کودکانهاش میساییدم و خراش میدادم. فکّش را میان انگشتانم له میکردم و با ولع مشمئز کنندهای لبهایش را میخوردم. خشم، در مقابل شهوتم زانو زده بود. خیلی وقت بود که همخوابهای نداشتم…مخصوصا اینگونه تر و تازهاش را…
-آروم باش… کسی صداتو نمیشنوه… دیگه هیچکس نمیشنوه!! از آخرین لحظاتت لذّت ببر…!
پاهایش را فاصله دادم… حالا دیگر زمانش رسیده بود…
تنها یک لحظه… نالهای بیرمق و پِیکی سرخ از خون…
در چشمانش نگریستم… مرز جنون و ترس را گذرانده بودم که ناگهان چهره پدرم، با ریشی سپید و صورتی کثیف و خاکی، با چشمانی حریص، از آینه چشمهای دخترک به من مینگریست…
سرم گیج میرفت. تصاویر در دیدگانم به آرامی واضح شدند. دالونی تاریک و خیس. به اطرافم مینگریستم. فنجان شکسته قهوهام…لاشه موش بزرگی که شکمش پاره پاره شده بود و فانوسی شکسته در گوشهای دیگر .
یکدفعه، چشمانم از تعجّب گرد شدند… همان تخت آهنی و زَنگزده شوم… روی آن تخت کذایی، پیراهنی خونی و مشتی استخوان و گیسهایی آشفته از او باقی مانده بود. خنجری در کنار جمجمه برق میزد. یقه و عورت پیراهن، سرخ و خشک شده بود…
نمیتوانستم نگاه کنم…گوشهایم سوت میکشیدند. در این میان، آوای کلماتی گنگ، بین صوتهای زجرآور آن دالان تاریک شنیدم.
+دنیل…! آروم باش!! این منم… آندریا! من در جنگل گم نشدم… اینجام!! درکنارت…!
اشک از چشمانم سرازیر شده بود. صورتم را از شرم پوشانده بودم و هیچ حرفی نمیزدم…
+به جسم و روحم آرامش ببخش! مرا به خاک تاکستان برگردان و کمکم کن تا آرام بگیرم.
-چطور باید اینکار رو انجام بدم؟
+به سوالم پاسخ بده…حاضری که به روحم آرامش بدی؟؟
-قطعا…!
+خنجر و استخوانهایم را در میان آن جامه خونین بپوشان و در زمین تاکستان، در میان سوزانترین قسمت باغ، به دل خاک بسپار؛ به گونهای که از طلوع تا غروب آفتاب، پرتوی گرم خورشید، بر مزارم بدرخشد…
همانگونه که شنیده بودم، عمل کردم… جامه خونین را بر پیکر دختر، کفن کردم. کمر خم کردم و به آرامی از راه پلّههای متروک و کثیف آن اتاق مخفی گذشتم. به تخمیرخانه رسیدم. بغلی کهنهای در دست گرفتم و به سوی باغ اصلی حرکت کردم. در میانه اتاقِ مهمان، بغلی را به روی میز غذاخوری دراز چوبی گذاشتم. با گلولهای از استخوان و پوسته پارچه پوسیدهای به حیاط آمدم. در گوشهی زمین باغ، پیکرش را بر خاک نهادم و با چنگ، به جان خاک اُفتادم و گودالی به عمق یکی دو وجب، حفر کردم…
در دل زمین کاشتمش…اشکهایم قطره قطره، غبار مزارش را تر میکردند. دعا خواندم و یک شاخه از رزهای وحشی سرخ کنج باغ را، به روی آرامگاهش نهادم.
ساعتی بعد…نزدیک غروب، در کنار میز، به روی صندلی خشک چوبی تکیه کردم. جامی از آن بغلی کهنه و ناب تاکستان پر کردم. خون در مقابل سرخی این شراب پیر، رنگ میباخت… با اولین جرعه، سرم گیج شد و یکدفعه از حال رفتم…
پلکهایم به یکدیگر گره خورده بودند. چشمهایم را مالش دادم و کمی سرحال شدم. قلم در میان انگشتانم محبوس شده بود. فنجان قهوه، روی میز به چشمم آمد؛ بدون حتّی یک تَرَک! هنوز داغ بود و از آن بخار گرمی برمیخاست. ورق در مقابلم بود و نوشتهای ناتمام بر آن نقش بسته بود…انگار که به اِغما رفته و اسیر خواب و خیالاتی وهمآور و ترسناک بودم!!
در همین بین، با نوازش سرد چانهام، سرم را برگرداندم و او را دیدم؛ زیباتر از همیشه…! روبروی من ایستاده بود و با موهای زرفام افشان… و چشمان دریایی رنگش، به من مینگرید.
لبان سرخش را گشود و با صدایی رسا و متین زمزمه کرد… آواز عاشقانه و قدیمی ایتالیایی، که زمانی با هم، در میان شاخههای به هم پیچیده و خوشههای انگور سرخ میخواندیم. با همان صدای دلنشین و ملیحش، مانند آبی زلال و گوارا، شعله قلبم را آرام کرد.
+دنیل جانم… ازت ممنونم که جسمم رو به آرامش رسوندی… حاضری ادامه بدی؟؟
-معلومه!! پرسیدن نداره. آندریا من آمادهام!
+حاضری ادامه بدی؟؟
-قطعا حاضرم…!
+بهای آرامش روح من…خون قاتلمه که توی رگهای تو میگرده!! حاضری بخاطر این نفرین… خون توی شاهرگهات رو بهم ببخشی؟؟
-زندگی من بدون تو تموم شد…! زنده بودنم در مقابل آرامش تو ذرّهای ارزش جنگیدن نداره. تمام وجودم متعلّق به تو هست عزیزترینم!
با شنیدن این حرف آرام گرفت. روی زانوهایم نشست و خودش را در آغوش خستهام رها کرد. لبانم طعم گس شرابی خیالی میداد که حتی جرعهای از آن را ننوشیده بودم.
بوی گلهای بهاری، اتاق را در بر گرفته بود. آندریا با آن لبخند شیرینش به من خیره شد و لبانش را مرهم لبهایم کرد. دستش لحظه به لحظه به دور شانهام میپیچید و عشق را از آغوشش به قلبم میرهاند. پیکرش را به سینههایم میکشید و با ظرافت جسمم را در وجودش حل میکرد. شهوتم ذرّه ذرّه بالا گرفت و سوی چشمانم به شکاف سینههای لطیف و کوچک دخترانهاش رفت. آنقدر غرق تماشای عشق جوانیام بودم که فراموش کردم کِی برهنه شدهام.
او نیز لخت شده بود و دستم را بر گودی کمرش حرکت میداد. انتهای بدنش را جلو آورد و مرا لمس کرد. خون در ادامهی بدنم حبس شده بود و آلتم میان پاهایش را لمس میکرد. حرکت های موزون و آهنگینش، قلبم را به تپش های تندی انداخته بود. آرام پنجهی پاهای سفیدش را بر زمین تکیه داد و خودش را بالا کشید. در لحظهای بعد، وجودمان با یکدیگر پیوند خورد… سرش را بر روی شانهام نهاد. همزمان با سردی و سوزش گلویم. نجوا کرد.
+معذرت میخوام، عشق بینهایت من…
خنجر دفینه کهنه را فشرد و سرخی خون بر دستانش شریان یافت.
از چهارچوب در، به میز چوبی نگاه میکردم. پیکر بیجان مردی بر روی صندلی بود. مچ دستها و شاهرگ گلویش بریده شده بود. ورقی رو به رویش بود که انتهای آن به قلمی سرخ و خونین، آراسته شده بود…
“از میان خواب و بیداریهایم برایت مینویسم.
جانی در بدنم نمانده و سوزِ سرما و ترسِ تاریکی، تا عمق استخوانهایم رخنه کرده.
با این حال… این روح خسته سالهاست که در این دالان کور برایت روزها را شمارش میکرده و اکنون تو را میطلبد…
با عشقی بیپایان، تا ابد دوستت دارم…آندریا…”
به سوی آینه اتاق خیره شدم. از آنسوی آینه، به من نگاه میکرد! لباسی سرخ و بلند، به تن کرده بود و با لبخندش، مرا به مهمانی آنسوی آینه دعوت میکرد… با چشمانی که اشک در آنها حلقه زده بود به سمتش دویدم و او را در آغوش کشیدم…
نوشته: dead general