نورِ تاریک (۲)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
نوری که از پنجره عبور میکرد، داخل اتاق رو روشن کرده بود. چشمام رو باز کردم و به مدت یه ثانیه کل اتفاقهای دیشب، توی ذهنم روی دور تند به نمایش در اومدن. حدس زدم که نزدیکای ظهره. نمیدونستم چقدر خوابیده بودم فقط دلم میخواست بازم بخوابم. خواب تنها راه فرارم از این زندگی واقعی بود. دلم میخواست یه بار که چشمام رو میبندم تا ابد خوابم ببره. به حدی رویاهام رو دوست داشتم که بعضی وقتها که از خواب میپریدم برای چند لحظه گیج و گُنگ میشدم و قدرت تشخیص خواب و بیداری رو از دست میدادم. کاش زندگی هم همهش یه رویا بود…
از جام بلند شدم؛ تشک و پتو رو تا کردم و گذاشتمشون گوشهی اتاق. با بیدار شدنم فقط دنبال دانیال میگشتم. یه جورایی خجالت میکشیدم که همینطوری از اتاق برم بیرون و با مادر و خواهر دانیال مواجه بشم. برای همین تصمیم گرفتم که کمی صبر کنم. کنار پنجره نشستم و یه نگاهی به گوشیم انداختم. فقط یه پیام از طرف مادرم برام اومده بود. پیام رو باز کردم و دیدم که نوشته: “کتاب و لباسهات رو سوزوند. زود برگرد.”
یه پوزخند زدم و براش نوشتم: “دنبالم نگردید. حالم خوبه و مشکلی ندارم. خودم یه راهی پیدا میکنم.” فهمیدم که کل پلهای پشت سرم رو خراب کردم. دیگه چیزی برام مهم نبود. دیگه هیچوقت نمیخواستم به اون لونهی گرگ برگردم. از یه طرف لباسهام رو آتیش میزدن و از یه طرف میگفتن برگرد. از کاراشون خندهم میگرفت.
آخرین نخ سیگار رو هم از پاکت سیگار بیرون کشیدم و آتیشش زدم. از پنجره دوباره به قبرستون خیره شدم. توی روز مثل یه اثر هنری جلوی چشمام به نظر میاومد. برگ درختهای توت به اون برزخ، زیبایی بیهمتایی بخشیده بودند. توی حال خودم بودم و داخل ذهنم داشتم با افکارم میجنگیدم. همین باعث شد که حتی نفهمم یکی اومده و کنارم نشسته. سرم رو بلند کردم تا بهش نگاه کنم. دانیال بود که با یه لبخند داشت بهم نگاه میکرد. حال حاضر اون تنها کسی بود که میتونست بهم کمک کنه. تا همین الان هم خیلی بهم کمک کرده بود. یه کام از سیگارم گرفتم و بهش گفتم: سلام.
_سلام. با شکم خالی سیگار نکِش!
+حالا چون گفتی نکِش، حتماً میکِشم.
با حرفم خندید. خندهش رو قطع کردم و گفتم: دیگه نمیخوام برگردم به خونه! اگه اصلاً بتونم خونه صداش کنم. مرسی بابت امشب. دیگه وقت رفتنه.
_میخوای کجا بری؟ کسی رو داری که پیشش بری؟
+نه! خوشبختانه کل فامیل هم ازم بیزارن و حتی توی ذهنم یه نفر رو هم پیدا نمیکنم که بتونم ازش درخواست چیزی بکنم. اول باید یه کار پیدا کنم که پسفردا از گشنگی نمیرم.
_بیا فعلاً یه چیزی بخوریم. بعداً به این مسئله فکر میکنیم.
+میدونی من پرروتر از این حرفام که وقتی یه نفر بهم یه تعارف میکنه ردش کنم. تعارف کردی دیگه!
_تعارف نبود. نمیخوردی هم خودم به زور توی حلقومت فرو میکردم.
+سیگارام هم تموم شدن…
_اون هم با من.
از سر جاش بلند شد و به سمت در اتاق رفت. من هم پشت سرش راه افتادم. از راهرو رد شدیم و به داخل یه اتاق دیگه رفتیم. به محض وارد شدن، چشمم به دوتا شاتگان که از دیوار آویزون شده بودند، افتاد. به جز یه میز و چندتا صندلی چوبی، چیز دیگهای اونجا قرار نداشت. سمت راست اون اتاق هم دوتا در دیگه بود. دانیال به در سمت راستی اشاره کرد و گفت: این یکی دستشوییه و اون یکی هم حموم. اگه میخوای دوش بگیری تا حوله برات بیارم.
+دوش نمیگیرم فقط یه آبی به دست و صورتم میزنم.
با خنده ازش پرسیدم چندتا دستشویی دارید؟
جوابم رو داد: یکی توی حیاط و یکی هم اینجا. یه روزایی اینجا خیلی شلوغ میشه، یکی کافی نیست.
به سمت دستشویی رفتم و گفتم: الان برمیگردم.
_باشه پس منم همینجا میشینم تا کارت تموم بشه.
وقتی برگشتم دیدم که دانیال روی یه صندلی نشسته و یکی از شاتگانها رو توی دستش گرفته. با شوخی ازش پرسیدم: واقعیه؟
خیلی جدی بهم گفت: میخوای با ترکوندن کلهت بفهمی واقعیه یا نه؟
توی ذوقم خورد و با یه لحن طلبکارانه بهش گفتم: نه! خیلی ممنون.
از روی صندلی بلند شد و شاتگان رو دوباره آویزون کرد. با هم از اون اتاق بیرون اومدیم و به هال رفتیم. اون خونه انگار یه هزارتو بود. نمیدونم چندتا اتاق داشت. احساس میکردم اگه دانیال همراهم نبود، توی اون خونه گم میشدم. از در هال که رد شدم، چشمم خورد به زنی که داشت توی آشپزخونه ظرفها رو میشست. خجالت کشیدم. سرم رو پایین انداختم و سلام دادم. با شنیدن صدام روش رو به سمتم برگردوند و جواب سلامم رو داد. وقتی سرم رو بلند کردم به زور تونستم خودم رو نگه دارم. یکی از زیباترین زنهایی بود که تا به حال دیده بودم. یه تاب صورتی پوشیده بود که پوست عین برفش رو به نمایش در میآورد. با نگاه کردن به چهرهش برای یک لحظه توی چشماش غرق شدم و همه چیز رو یادم رفت. با یه لبخند مرموز بهم نگاه میکرد و از حرکت لبهاش میفهمیدم که داره باهام حرف میزنه ولی من حواسم به جای دیگه بود. به خودم اومدم و توی دلم هزاربار خودم رو لعن و نفرین کردم. از ظرافت و زیبایی اون زن حدس زدم که احتمالاً خواهر دانیاله. حتی سنش هم به این نمیخورد که بچهای مثل دانیال داشته باشه.
با صدای دانیال به خودم اومدم که میگفت: کر شدی مهران؟ مادرم بهت گفت خوش اومدی!
مادر! حتی تصور هم نمیکردم که اون زن، مادر دانیال باشه. ازش عذر خواهی کردم و گفتم: ببخشید، نشنیدم!
گند زده بودم و نمیدونستم چه جوری جمعش کنم. از خجالت، دلم میخواست آب بشم و برم توی زمین. مادرش با خنده جوابم رو داد و گفت: مشکلی نیست.
صداش شبیه صدای فرشتهها بود. ولی این بار خودم رو کنترل کردم که زیاد بیجنبهبازی درنیارم. یه لبخند زورکی رو روی لبام نشوندم و به در و دیوار نگاه میکردم تا حواسم رو پرت کنم.
در یکی از اتاقها باز شد و یه دختر حدود چهارده یا سیزده ساله اومد بیرون و بهم سلام داد. چهرهش خیلی شبیه به دانیال بود. حتی مدل موهاش هم پسرونه بود که شباهتش رو به دانیال دوچندان میکرد. دانیال بهش اشاره کرد و گفت: این هم دالیا خواهرمه. دالیا هم محکم دانیال رو بغل کرد. نه دانیال و نه دالیا به مادرشون شبیه نبودن. پوست اون دوتا به سبزه میزد ولی مادرشون مثل بلور بود. حتی توی چهره هم باهم تفاوت داشتن. احتمال دادم که شاید بیشتر به پدرشون رفتن و زیاد خودم رو درگیر این معمایی که ذهنم ساخته بود نکردم. باهم به آشپزخونه رفتیم. دانیال بهم گفت: روی یه صندلی بشین برات چایی بریزم.
+پررنگ باشه لطفاً!
زیر لبی با خنده بهم گفت: بچه پررو چایی پررنگ هم میخواد.
با حرفش کمی معذب شدم و عرق شرم از سر و صورتم جاری شد.
دانیال رو به سمت مادرش کرد و گفت: میشه به حاجی علی بگی یه کار برامون جور کنه؟
من هم داشتم با دقت به مکالمهی اون دوتا گوش میدادم.
مادرش پرسید: برای کی؟
دانیال هم در جوابش گفت: برای مهران. از خونه فراری شده و میخواد یه کار پیدا کنه.
مادر دانیال هم اومد روی یه صندلی نشست و بهم گفت: چه اتفاقی افتاده آقا مهران؟
با شنیدن “آقا مهران” هول شدم و زبونم قفل شد. حتی نمیتونستم کلمات رو درست بیان کنم. هرچی بود زور زدم و گفتم: مهم نیست. فقط دیگه نمیخوام برگردم.
_چون دانیال میخواد کمکت بکنه منم بهت کمک میکنم.
ازش تشکر کردم و مشغول خوردن چایی شدم.
توی اون خونه همه چیز عجیب و غریب جلوه میکرد. احساس میکردم بیش از حد نسبت به من مهربونن و لحظهای برای ابراز ترحمشون نسبت بهم دریغ نمیکردن. با چندتا تلفن کردن یه کار پیش حاجی علی برام جور کردن. یه کبابی بود که قرار شد از صبح تا ظهر اونجا مشغول به کار بشم. یه جورایی مدیون دانیال و مادرش شده بودم. انگار اون حاجی علی از آشناهای نزدیک مادر دانیال بود و باهاش مخالفتی نمیکرد.
جدا از این همه محبتی که نثار من میشد، چیزی که من رو زیاد متعجب میکرد، رابطهی دانیال با مادرش بود. حتی دانیال با اسم صداش میکرد. به رابطهشون حسودیم میشد. وقتی کنار هم مینشستن همدیگر رو نوازش میکردن و هزاربار قربون صدقهی هم میرفتن. با صمیمیتی که بینشون بود فقط یه جواب برای سوالم پیدا میشد. مطمئن شدم اون نفری که شب اول اومد توی اتاق و دانیال رو میبوسید فریبا بوده. حتی وقتی اتفاقی چشمم به صفحههای گوشیشون خورد فهمیدم که عکس پسزمینهی هردوشون یه عکسیه که فریبا داره دانیال رو میبوسه. توی این زمان رابطهی من و دانیال هم گرمتر شد و وقتی رو که سرکار نبودم باهم میگذروندیم. به جز عصرها که دانیال به یه جایی میرفت و من هم نمیدونستم کجا! هربار که ازش میپرسیدم، میگفت: کار دارم. بعضی وقتها احساس میکردم که دانیال خیلی بهم اعتماد داره و من رو توی خونهشون تنها میذاشت ولی باز هم یه سری مسائل رو بهم نمیگفت. با اینحال دوست نداشتم که از این اعتماد سوءاستفاده بکنم و آدمی بشم که نمک میخوره و نمکدون میشکنه.
فریبا برام یه شخصیت گُنگ بود. چیزی نمیتونستم ازش بفهمم به جز اینکه احساس میکردم مهربونی که نسبت به من داره خالصه.
به دانیال حسودیم میشد. راحت توی خونه سیگار میکشید، یه مادری داشت که مثل به فرشتهی نجات بالا سرش بود و هر موقع که دانیال از خونه بیرون میرفت، پشت سرهم بهش زنگ میزد و ازش میخواست که برگرده. وقتی هم که سر وقت برنمیگشت یه آتیش درون وجودش شعلهور میشد و آروم و قرار رو ازش میگرفت. به من میگفت: آقا مهران، دانیال دنیامه و نمیتونم تحمل کنم که پیشم نباشه.
با این حرفایی که میزد قلبم رو تیکهتیکه میکرد و هربار به خونوادهی خودم لعنت میفرستادم.
هنوز به کمکشون احتیاج داشتم و برای همین بدم نمیاومد که پیش اونا بمونم. همه چیز رو برام فراهم میکردن. بهم جاخواب داده بودن، لباسام رو میشستن، حتی فریبا یه بار چند باکس سیگار برام خرید و گذاشت توی اتاق دانیال که خودم پول سیگارام رو ندم. دیگه به جایی رسیده بود که احساس میکردم که اگه خودم هم برم اونا نمیذارن. با همهی اینکارا از این همه مهربونی میترسیدم. یه بار وقتی فریبا توی حیاط بود از سر کنجکاوی به داخل اتاقش رفتم. همه چیز اتاق عادی بود به جز یه چیزی که اونجا خیلی نظرم رو جلب کرد؛ یه قاب عکس خیلی بزرگ بود که برعکس به دیوار زده بودن. برام عجیب بود که چرا برعکس گذاشتنش. با نگاه کردن بهش فهمیدم عکس عروسی فریباست در کنار یه مردی که احتمالاً پدر دانیال بود. اما اثری ازش توی اون خونه نبود و کسی ازش حرف نمیزد.
از ولخرجیهایی که فریبا میکرد معلوم بود وضع مالی خوبی داره. حتی دانیال هم کاری نمیکرد و فقط مشغول خوشگذرونی بود. فریبا هر موقع به خرید میرفت برای خودش و دانیال لباس میخرید. حتی چندباری هم برای من لباس خریده بود. اما باز هم چیز زیادی ازشون نمیدونستم.
دالیا به نظرم مظلومترین عضو اون خانواده بود. فهمیدم که به مدرسه هم نمیره و همهش توی خونهست. هر موقع که میرفت دم در، فریبا فوراً صداش میکرد که برگرده و اون هم برمیگشت. زیاد حرف نمیزد. با اینحال مطمئن بودم که سهم زیادی از اون مهر مادری که نثار دانیال میشد، نبرده بود. وقتهایی که دانیال بیرون میرفت؛ مادرش زیاد اذیتش میکرد و ازش کار میکشید. حتی وقتی کاری هم نبود مجبورش میکرد ظرفهای شسته شده رو دوباره بشوره. از این رفتار فریبا تعجب میکردم که چطور میتونه یه مادر مهربون برای دانیال باشه اما نسبت به دالیا این قدر بیرحم بود. تصمیم گرفتم که توی این مسئله دخالتی نکنم. دالیا هم پیش دانیال گله و شکایتی نمیکرد پس به من هم ربطی نداشت و من هم نمیخواستم خودم رو قاطی کنم.
از سرکار برگشته بودم و بعد از خوردن ناهار تصمیم گرفتم که به اتاق دانیال که الان یه جورایی اتاق من هم محسوب میشد برم. از کل خونوادهم خودم رو پنهون میکردم و نمیخواستم دیگه پیششون برگردم. حتی تصمیم گرفته بودم وقتی که یه کم وضعم بهتر شد از اون شهر دلگیر برم. کسی هم دنبالم نمیگشت، انگاری اصلاً وجود خارجی نداشتم. میدونستم پدرم هم از نبودنم خوشحال میشه، به قول خودش “یه مفتخور کمتر!”
روی زمین دراز کشیده بودم و چشمام رو بسته بودم. هیچوقت عصرها نمیتونستم بخوابم ولی همین که چشمام رو روی هم میذاشتم برام حکم یه خواب چندساعته رو ایفا میکرد. بعد از چند دقیقه دانیال هم به اتاق اومد. نمیخواستم حس کنه که بیدارم. برای همین خودم رو به خواب زدم و منتظر موندم.
چشمم رو نیمهباز کردم، دیدم که روبهروم نشسته و داره با گوشیش ور میره. بیخیالش شدم و دوباره توی سیاهی غرق شدم.
“خوابیده؟”
صدای فریبا کافی بود که من رو از فکرهام خارج کنه. دانیال آروم بهش جواب داد: آره وقتی میخوابه بمب هم بزنی بیدار نمیشه!
حرکتی نکردم، سنگینی نگاهاشون رو روی خودم احساس میکردم و جرئت این رو نداشتم که حتی چشمام رو نیمهباز کنم که ببینم دارن چیکار میکنن. اما دوباره یه صدای آشنا به گوشم رسید. همون صدای بوسههایی که شب اول شنیدم. ولی این بار شب نبود و اگه چشمام رو باز میکردم میتونستم این صحنه رو توی روز روشن ببینم.
دانیال به فریبا گفت: بریم توی اتاقت!
فریبا هم جوابی نمیداد و به جاش صدای بوسیدنهاشون کشیدهتر و بلندتر میشد.
دیگه نتونستم صبر کنم و چشمام رو باز کردم، با دیدن اون صحنه انگار با پُتک توی سرم کوبیدن و مات و مبهوت شدم. لبهای همدیگه رو به دندون گرفته بودن و فریبا هم داشت از روی شلوار، کیر دانیال رو میمالید. اصلاً نمیتونستم این صحنه رو درک کنم و برام غیر قابل هضم بود. با دیدن عشقبازیشون، شهوت به سراغ من هم اومد. نمیتونستم به خودم مسلط باشم. انگاری من هم خوشم اومده بود و قد گرفتن کیرم رو احساس میکردم. هردوتاشون بلند شدن و من هم چشمام رو بستم که نفهمن داشتم بهشون نگاه میکردم. اما هنوز هم صدای لبگرفتنهاشون که با آههای خفیف فریبا همراه میشد به گوشم میرسید. دلم میخواست ببینم و از یه طرفی هم از دیدنش ناراحت میشدم. باز هم بین دوراهی مونده بودم و نمیدونستم چیکار بکنم. چشمام رو باز کردم و به محض اینکه سیاهی از جلوی چشمام کنار رفت، توی چشمهای سبزرنگ فریبا که داشت گردن دانیال رو میبوسید زندونی شدم. حتی با دیدنم از کارش دست نکشید و بهم نگاه میکرد. برای اولین بار در طول این مدت از نگاه فریبا ترسیدم.
دانیال سینههای فریبا رو از روی لباس فشار میداد و محکم بهشون چنگ میزد. کیرم داشت شلوارم رو پاره میکرد و حس میکردم که شق درد گرفتم. آب دهنم رو قورت دادم و چشمام رو بستم. از اولش هم میدونستم یه رازی توی این خونه هست و همه چیز مشکوک جلوه میکرد. جوابها و قطعههای پازلی که کنار هم میذاشتم باعث این میشدن که بیشتر از قبل برای فهمیدن بیشتر، حریصتر بشم. هنوز هم کلی سوال بیجواب توی ذهنم بود و برای فهمیدنشون تشنهتر از قبل شده بودم. چیزی برای از دست دادن نداشتم و بدم هم نمیاومد که برای گرفتن جواب، وارد کارهای یواشکیشون بشم. حداقل با این رفتار فریبا احساس میکردم که به یه نحوی بهم چراغ سبز نشون داده ولی باید کمی صبر میکردم.
وقتی چشمام رو باز کردم، دانیال و فریبا از اتاق بیرون رفته بودن و احتمالاً به داخل اتاق فریبا رفته بودن. شاید بهتره بگم به داخل اتاقِ فریبا و دانیال.
بعد از چند لحظه، با صدای محکم کوبیدن در حیاط از جام پریدم.
ادامه…
نوشته: هیچکس