نورِ تاریک (۳)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
محکم در رو میکوبید و اسم دالیا رو صدا میزد. چند لحظه بعد، دانیال در رو باز کرد. من هم به طرف پلهها رفتم که ببینم جریان چیه. کنار در، یه زن با چهرهی شکسته و لباسهای مشکی ایستاده بود. عصبانیت توی صورتش موج میزد. چشماش توی یه حفرهی سیاه فرو رفته بودن و در نگاه اول، آدم رو میترسوندن. وقتی دانیال رو دید حالت چهرهش زود عوض شد و سعی کرد که اون رو بغل کنه. اما دانیال با دستاش مانع این کار شد. چندی نگذشت که فریبا هم بهم ملحق شد و کنار من، به اون زن نگاه میکرد. فحشهایی که زیر لب به اون زن میداد رو میشنیدم. اون زن با دیدن فریبا صداش رو کمی بلندتر کرد و گفت: دالیا رو صدا کن، میخوام برم.
فریبا در جوابش گفت: دالیا جایی نمیره و همینجا میمونه. نکنه باز میخوای به عنوان حمل کنندهی موادت ازش سوءاستفاده کنی؟
دانیال هم مثل من فقط یه نظارهگر بود و حرفی نمیزد. حتی حضور من هم برای اونها فرقی نداشت. سر و صداها، دالیا رو هم بیدار کرد و دیدمش که با چشمهای خوابآلود به کنار ما میاومد. با دیدن اون زن فقط یه حرف زد: من باهات نمیام!
بعد از گفتن این حرف دوباره به اتاقش برگشت.
فریبا بهش گفت: بیا! خودش هم نمیخواد باهات بیاد. بهتره برگردی پیش همون شوهر الدنگت. آهان یادم نبود که گرفتنش و تو رو هم از خونهشون پرت کردن بیرون. خودت این بلا رو سر خودت آوردی نادیا.
یه حسی بهم میگفت که حضورم اونجا کمی آزار دهندهس. برای همین از پلهها پایین اومدم؛ رفتم کنار دانیال و آروم بهش گفتم: من میرم بیرون، یکم دیگه برمیگردم.
درحالی که داشت به نادیا نگاه میکرد جوابم رو داد: نه تو جایی نمیری. اونی که باید بره یه نفر دیگهست.
من هم سکوت کردم و منتظر ادامهی ماجرا شدم.
نادیا با شنیدن این حرف، اشک توی چشماش حلقه زد. با یه لحن گرفته که دل سنگ رو هم به رحم میآورد گفت: ولی شما بچههای منید!
با شنیدن این حرف کمی جا خوردم و تعجب کردم. پس نادیا، مادر دانیال و دالیا بود ولی چه اتفاقی افتاده بود که کار به اینجا رسیده بود رو نمیدونستم.
دانیال گفت: آره! بچههای مادری که ولشون کرد. الان هم نوبت ماست که ولت کنیم. برو و لطفاً برنگرد. اگه پدرم بفمه که برگشتی…
نادیا بغض توی گلوش رو قورت داد، سرش رو انداخت پایین و از در بیرون رفت. دانیال هم محکم در رو بست.
نزدیکای شام بود. تا اون موقع کل خونه توی سکوت فرو رفته بود و کسی حرفی نمیزد. البته دانیال و فریبا گهگاهی با هم یه صحبتهای ریزی داشتن که من چیزی ازشون نمیفهمیدم. حس کنجکاوی آروم و قرار رو ازم گرفته بود. دلم میخواست همه چیز رو در مورد این خونواده بفهمم!
دانیال به اتاق اومد و کنارم نشست. خودش دوتا سیگار رو روشن کرد و یکیش رو به دست من داد. وقتی کنارم نشست، طاقت نیوردم و سکوت رو شکستم. ازش پرسیدم: دانیال پدرت کجاست؟
بهم گفت: خارج از کشوره!
+اونجا چیکار میکنه؟
_داره کار میکنه! فریبا براش اونجا یه کار جور کرده. خیلی کم به اینجا برمیگرده اما پولش ارزش دوری رو داره.
ازش پرسیدم: این خونه مال کیه؟
_این خونه مال پدرمه. قبل از ازدواج پدرم با فریبا، اینجا یه جورایی فاحشهخونه بوده ولی وقتی پدرم با فریبا ازدواج کرد، همه چی تغییر کرد. ما هم چون خیلی وقتها میریم سفر و کم اینجا میمونیم، توش زندگی میکنیم.
+مادرت؟
_نگو مادر! بگو فرشتهی عذاب. اون پدرم رو به خاطر یه مرد دیگه ول کرد و ما رو تنها گذاشت. کمی نگذشت که شوهر جدیدش رو با صد کیلو شیشه گرفتن و الان هم توی زندانه. جدیداً فکر کنم خودش هم داره مصرف میکنه. حتی یه بار که دالیا به مدرسه میره، از ترس پلیسها، موادش رو توی کیف دالیا میذاره که اون رو نگیرن. خوشبختانه اون روز اتفاقی نیفتاد ولی دیگه جایی توی زندگی ما نداره. فریبا هم بعد از اون اتفاق نذاشت که دالیا به مدرسه بره. چون فقط اون موقعها بود که مادرم میتونست دالیا رو ببینه.
با حرفایی که میزد توی فکر فرو رفتم. از بدو ورودم یه حسی بهم میگفت که این خونواده ماجراهای عجیبی دارن. عجیبتر از همهی اونها رابطهی فریبا و دانیال بود. نبود پدر دانیال هم به این رابطه کمک میکرد. اما اینکه دالیا چیزی از این ماجرا میدونست یا نه برای من هم کمی جای سوال داشت. ولی منی که با چند روز حضورم توی این خونه، این رو فهمیده بودم، پس چه جوری ممکن بود که دالیا چیزی از این رابطه ندونه. شاید هم میدونست ولی چه کاری میتونست بکنه. مادر خودش که ازش سوءاستفاده میکرد و خدا میدونست اگه پیش اون بره چه اتفاقی براش میاُفتاد. حتی خود مادرش هم جای درست و حسابی برای موندن نداشت. پس مجبور بود که ساکت بمونه و وقتهایی که دانیال نیست، به دستورات فریبا گوش کنه که اون رو بیرون نندازن. حتی حرفی نمیزد. انگاری بلد نبود که حرف بزنه. هرکاری که فریبا بهش میگفت رو بیسر و صدا انجام میداد. من چندبار سعی کردم که باهاش حرف بزنم ولی اون فقط با لبخند و تغییر حالت صورت جوابم رو میداد. انگاری وجودش داشت توی آتیش میسوخت ولی راه فرار نداشت.
با صدای فریبا که ما رو برای شام صدا میزد از افکارم بیرون پریدم و با دانیال از اتاق بیرون رفتیم.
توی کبابی بودم. کمکم میخواستم که خودم رو آماده کنم و به خونه برم. بهتره بگم خونهی دانیال. دیگه تصمیم خودم رو گرفته بودم و به هیج قیمتی دوست نداشتم به خونهی خودمون یا همون لونهی گرگ برگردم. همه چی الان داشت خوب پیش میرفت. دانیال و فریبا بهم جاخواب و غذای مفتی میدادن. حتی فریبا کمک میکرد که کمتر از پولی که خودم پساندازش میکردم خرج کنم و اون از جیب خودش برام مایه میذاشت. قبل از رفتنم، حاجی علی صدام کرد و گفت که میخواد باهام حرف بزنه. من هم روی یه صندلی نشستم و منتظرش موندم که بیاد پیشم. حدود پنجاه سالش بود. معلوم بود که وضع مالیش هم خوبه. فهمیده بودم که دوتا پسر داره و هردوتاشون هم خارج از کشور زندگی میکنن و خودش و همسرش تنها هستن. ولی توی صورتش آثار پیری نبود. حتی موهاش رو هم رنگ میزد. وقتی به کبابی میاومد، حس نمیکردی که صاحب اونجاست و بلکه با اولین نگاه فکر میکردی که یه مرد مایهدارِ خوشتیپ به عنوان مشتری اومده اونجا. همیشه توی حرفاش از کلمات دُرشت استفاده میکرد. حس میکردم اینجوری میخواست به طرف مقابلش بفهمونه که خیلی میفهمه.
کنار من نشست. از روی میز یه دستمال کاغذی برداشت و باهاش شیشههای عینکش رو تمیز کرد. داشتم بهش نگاه میکردم که با یه لحن آروم گفت: چرا با خونوادهت به مشکل خوردی پسرم؟ خونواده یه چیزی نیست که آدم بتونه ازش دست بکشه. آدم بدون خانوادهش یه شخصیتیه که در چشم بقیه خواره.
خیلی دلم میخواست مثل خودش حرف بزنم. هیچوقت از نصیحت کردن خوشم نمیاومد و با این کلمه مشکل داشتم. هر وقت بهم میگفتن فلان کار رو نکن، حتی اگه به ضرر خودم هم تموم میشد، انجامش میدادم. فقط برای اینکه به بقیه اثبات کنم فقط حرف خودم رو قبول دارم. از این حس خوشم میاومد. حاضر بودم حس پشیمانی که از انجام اشتباهاتی که بقیه بهم گوشزد میکردن و من گوش نمیکردم رو هم فداش کنم.
جوابش رو دادم: حاجی، من بدون خونوادهم خوشحالترم و اونها هم همینطور. بچهی بدی بودم براشون و این رو خودم هم قبول دارم ولی اونها هم پدر و مادر خوبی برام نبودن. هیچوقت نتونستن درکم کنن. خیلی باهاشون دعوا کردم، حتی یه بار از سر عصبانیت چاقو برداشتم و میخواستم به پدرم حمله کنم. اون شب از خونه بیرون رفتم ولی بعدش برگشتم. اما دیگه همه چی خراب شده بود. رابطهی من با پدر و مادرم بهتر نشد که هیچ، بدتر هم شد. رابطهی بین خودشون هم به مرور زمان به لبهی پرتگاه نزدیکتر میشد. آخرش هم، من تصمیم گرفتم اول خودم رو از اون پرتگاه پرت کنم پایین تا باهاشون رابطهای نداشته باشم و الان هم واقعاً خوشحالم.
بهم گفت: پسر جان، از لحن تندی که داری معلومه که نمیشه درست و غلط رو بهت گفت و کار خودت رو میکنی. من فقط یه چیز رو بهت میگم و این رو آویزهی گوشِت کن. فریبا، مثل یه مار میمونه. یه مار خوش خط و خال و در عین حال زهرآگین. زهرش کشنده نیست. اما وقتی نیشت بزنه، خصلت بردگی رو توی خونت میریزه و تا ابد باید بهش خدمت کنی.
با این حرفهایی که یهویی در مورد فریبا بهم زد، شوکه شدم. چشمام درشت شده بودن و داشتم حاجی رو نگاه میکردم. چهرهش توی هم رفته بود. آب دهنم رو قورت دادم و با مکثهای پی در پی گفتم: ولی…ولی فریبا…تا…تا الان فقط بهم خوبی کرده.
فهمیده بود که ترسیده بودم و واقعاً هم ترسیده بودم و ذهنم ناخودآگاه داشت تصویر فریبا جلوی چشمام میآورد. ولی نمیتونستم قبول کنم که بتونه مار باشه. زیبایی و مهربونی که داشت اجازه نمیداد تصوری غیر از یه فرشته ازش داشته باشم.
حاجی از جای خودش بلند شد و گفت: مَردُم همینجوری الکی به بقیه خوبی نمیکنن. حرفهای امروزی که بهت زدم رو توی دلت حبس کن و نذار هوس پرواز بکنن وگرنهی بالهای خودت کَنده میشن.
بهش گفتم: حاجی میشه یه سوال بپرسم؟
برگشت و گفت: بپرس پسر جان.
ازش پرسیدم: فریبا از کجا با پدر دانیال آشنا شده؟
دوباره برگشت و روی صندلی نشست. کمی به فکر فرو رفت و گفت: فریبا تکدختر یه خونوادهی ثروتمند بوده. عاشق یه پسری میشه و بکارتش رو تقدیمش میکنه. پسره هم بعد از چندبار روی تخت رفتن با فریبا، قید همه چی رو میزنه و اون رو از زندگیش حذف میکنه. اما فریبا ول کن نبود و هر جوری میخواست اون پسره رو به دست بیاره. تا اینکه یه روز پسره میره و چند عکس لُختی فریبا رو تحویل پدرش میده و میگه که دخترش ول کن اون نیست و بعد از این ماجرا پسره گم و گور میشه. کسی نمیدونه چه اتفاقی براش افتاد. پدر فریبا هم، اون قدر از دست فریبا کفری میشه که اون رو از خونهش پرت میکنه بیرون. بعد از این ماجرا، فریبا با بهرام که همون پدر دانیال باشه آشنا میشه. احتمالاً میدونی که اون قبلاً صاحب یه فاحشهخونه بوده. اما بهرام به قدری عاشق زیبایی فریبا میشه که اون رو برای خودش انتخاب میکنه و حتی حاضر میشه باهاش ازدواج کنه. شانس یه بار دیگه به در خونهی فریبا میزنه و خبر مرگ پدرش بهش میرسه. البته خبر بهتر اینه که اون رو از ارثش محروم نکرده بود و تمام ثروتِ پدر، مال دختر شد. اما…
+اما چی؟
_اما هیچی…
حرفش رو ادامه نداد و از جاش بلند شد. دستش رو روی شونهم گذاشت و گفت: پسر جان، همینقدری که بهت گفتم کافیه، حتی میشه گفت یکم زیادی هم بهت گفتم. داشتم با تعجب بهش نگاه میکردم. نمیتونستم حرف بزنم؛ فقط سرم رو تکون دادم و به قدمهاش که به در خروجی ختم میشد نگاه کردم.
توی اتاق نشسته بودم و سیگارِ توی دستم در حال سوختن بود. دانیال چند لحظه پیش از خونه بیرون رفت. بعضی شبها تا صبح مشغول پیام فرستادن میشد و گاهی هم زیر لب میخندید. یه حسی بهم می گفت عاشقه. اما عاشق کی؟ پس رابطهاش با فریبا چی بود؟
و خیلی سوالات دیگه، مغز من رو به خودش مشغول کرده بود. مار، مار و باز هم مار. واژهای که مدام توی گوشم میپیچید. چرا حاجی درمورد فریبا به من هشدار داد، اما خودش روی حرفش، حرف نمیزد. بعضی وقتها یه حسی بهم میگفت که مهربونی بیش از حد فریبا بیدلیل نیست. در نقطهی مقابلش یه حس دیگهای هم بهم میگفت که از اینجا بودنم لذت ببرم. جایی رو نداشتم که برم. همهجوره هوام رو داشتن. خودم رو قانع کرده بودم که کاری به رابطهی دانیال و فریبا هم نداشته باشم و حتی جوری نشون ندم که ازش باخبر هستم. این طوری میتونستم حداقل تا اون مدتی که خودم حس کنم وقت رفتنه، اینجا بمونم. تا الان هم چیزی ازم نخواسته بودن که براشون انجام بدم. دلم نمیخواست با حرفهای حاجی خودم رو نگران چیزی کنم و تصمیم گرفتم از فرصت به خوبی استفاده کنم.
چند دقیقه بعد، در اتاق دوبار کوبیده شد و فریبا به داخل اتاق اومد. یه ساپورت سیاه و نازک پوشیده بود که سفیدی پوستش از زیرش معلوم بود. برای چند لحظه داشتم به پاهاش نگاه میکردم تا اینکه به خودم اومدم و خط نگاهم رو به سمت صورتش تغییر دادم. با یه لبخند بهم نگاه میکرد. حس میکردم داره باهام بازی میکنه و منم از این بازی لذت میبردم. در اتاق رو بست و به کنارم اومد. گوشیش رو به دستم داد و گفت: آقا مهران اگه میشه شمارهتون رو توی گوشیم ذخیره کنید. هر بار که اسمم رو صدا میکرد، دلم رو به لرزه در میآورد. گوشیش رو ازش گرفتم و شمارهم رو ذخیره کردم. ازم تشکر کرد و منتظر بودم تا از اتاق بیرون بره، اما در کمال تعجب کنار پنجره نشست. پاهاش رو کمی باز کرد به طوری که میتونستم لای پاهاش رو ببینم. آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم کمی خودم رو ریلکس نشون بدم. میخواستم طوری رفتار نکنم که ازم ناراحت بشه. داشتم زیر چشمی براندازش میکردم که صدای رسیدن پیام گوشیم اومد. بهش نگاه کردم که نوشته شده بود: این هم شمارهی من آقا مهران.
یه لبخندی زدم و شمارهش رو ذخیره کردم. چند ثانیه بعد یه پیام دیگه هم فرستاد و این بار نوشته بود: میشه یه سوال ازتون بپرسم؟
بهش نگاه کردم و رو بهش گفتم آره بپرسید!
از کارش تعجب کردم. رو به روم نشسته بود اما داشت با پیام باهام حرف میزد. دانیال هم که خونه نبود. پس دلیل این کارش چی بود؟ شاید واقعاً داشت باهام بازی میکرد. برام نوشت: بیا کنارم بشین.
دیگه فکرم کار نمیکرد و بدون ارادهی خودم از جام بلند شدم و رفتم کنارش نشستم. چاک سینهش، جلوی چشمم بود و به هیج وجه نمیخواستم نگاهم رو ازش بردارم. پیام بعدی هم اومد و برای دیدنش لحظه شماری میکردم. ازم پرسیده بود: دوستدختر داری؟
بهش نگاه کردم و با تعجب گفتم: نه! ندارم.
دوباره لبخند روی لباش نشست و بهم خیره شد. دستم رو گرفت، با برخورد دستش به پوستم، شدت ضربان قلبم تندتر شد. هیچ چیزی رو غیر از گرمی دستاش حس نمیکردم. دستم رو روی کُسش گذاشت. برای یک لحظه فکر کردم دارم خواب میبینم و همهش یه رویاست. شاید داشت فریبم میداد. ولی برام لذتبخش بود و با تموم وجودم میخواستم. چشمام رو بستم. لباش رو روی لبام حس کردم. یه بوس روی لبام زد. ترشحات کُسش، دستم رو هم خیس کردن. لباش رو جدا کرد و آروم در گوشم گفت: اگه قول بدی پسر من بشی، همه دنیا رو بهت میدم.
چشمام رو باز کردم و توی چشماش خیره شدم. احساس میکردم التماس رو از چشمام میخوند. دلم میخواست چیزی که میخواستم رو بهم بده. محکم کُسش رو بین دستام گرفتم. لبش رو گزید و یه آه خفیف از گلوش خارج شد. اما انگار قرار نبود الان به مراد دلم برسم. گوشی فریبا زنگ خورد. فریبا از جاش بلند شد؛ صداش رو صاف کرد و گفت: جانم عزیزم؟
نمیدونم اون کسی که بهش زنگ زده بود داشت در مورد چه چیزی حرف میزد. اما حالت چهرهی فریبا به کل عوض شد. عصبانیت داشت توی صورتش جمع میشد و به یکباره فریاد زد: چه غلطی کردی دانیال؟
ادامه دارد…
نوشته: هیچکس