نورِ ماه
صبح با صدای برخورد بیدار شدم؛برخورد قطره های بارون به پنجره اتاق.
امروز باید میرفتم کلاس پیانو.
امروز یه استاد از تهران واسه بازدید از آموزشگاه پیانو میومد و قرار بود از بین بچه های آموزشگاه، یه نفر که بهترین استعداد پیانو زدن رو داره، انتخاب کنه.
کسی که انتخاب بشه میتونه از طرف آموزشگاه یه سفر یک هفته ای به تهران و آموزشگاه پیانو اون استاد داشته باشه و استاد هم تو این یک هفته بهش آموزش بده، و این واسه کسی که انتخاب میشه، خیلی خوبه و میتونه یکی از بهترین اتفاق های زندگیش باشه!!
بیشتر از یه ماهه که واسه امروز تمرین کردم، قرار بود یکی از قطعه های بِتهوون-موون لایت، رو با پیانو بزنم،
از رو تخت پایین اومدم و رفتم تا آماده بشم،
پدر و مادرم رو توی تصادف از دست دادم و الان با پدربزرگ و مادر بزرگم زندگی میکنم،که اونا هم به خاطر اینکه 18 سالمه، خیلی کاری به کارم ندارن و آزادم و میتونم خودم تصمیم بگیرم که کجا برم و چیکار کنم،
توی آموزشگاه بودم، قرار بود که استاد تا چند دقیقه دیگه بیاد و بچه ها هرکدوم یه اجرا با پیانو داشته باشن و بعدش استاد بهترین اجرا رو انتخاب میکرد.
داشتم به این فکر میکردم که اگه برنده بشم چه آینده ای پیشِ روم قرار داره که با دیدن استاد که وارد آموزشگاه شد، رشته افکارم پاره شد و همه نگاه ها به سمت استاد کشیده شد.
این استاد با چیزی که من و بقیه بچه ها تو ذهنمون تصور کرده بودیم،زمین تا آسمون فرق میکرد؛ یه مرد حدودا 48 ساله که از روی موها و ریش و سبیل سفیدش میشد سن بالاش رو فهمید، سفید رو بود و هیکلش تپل بود.
من که اصلا فکر نمیکردم یه استاد پیانو، یه مرد سن بالای تپل باشه /:
همه اجرا هاشون رو انجام دادن و استاد هم اجرای من رو به عنوان بهترین اجرا انتخاب کرد،
بعد از کلاس استاد اومد پیشم و گفت که قطعه خیلی قشنگی رو با پیانو زدی. گفت به خاطر انگشت های بلند و کشیده ای که داری خیلی خوب میتونی پیانو بزنی.
گفت هفته دیگه تهران منتظرتم
هفته بعد جلوی در آموزشگاه استاد توی تهران وایساده بودم، وارد شدم و استاد به سمتم اومد و سلام کردم و دست دادیم.
چند تا شاگرد دیگه هم بودن و اونا احتمالا از خودِ تهران بودن، عصر کلاس تموم شد و من خداحافظی کردم و میخاستم به سمت هتلی که از قبل گرفته بودم برم.
رسیدن من به جلوی در آموزشگاه همزمان شد با رسیدن استاد و ماشینش جلوی در.
شیشه ماشینش که سانتافه بود رو داد پایین و گفت کجا میخای بری؟
گفتم هتل رزرو کردم واسه یه هفته
گفت یه پیشنهاد دارم برات،
گفتم چه پیشنهادی؟
گفت من خونه بزرگی دارم و اکثر مواقع هم خونه نیستم اگه دلت بخاد میتونی این یه هفته رو بیای خونه من. قبول میکنی این پیشنهاد رو؟
گفتم آخه درست نیست ممکنه خونوادتون معذب شن، بعد هتل رو چیکارکنم؟
گفت من اصلا خانواده ای ندارم و هنوز ازدواج نکردم، هتل رو هم میتونی زنگ بزنی و کنسل کنی.
یکم با خودم فکر کردم و با خودم گفتم شاید تو این یه هفته بتونم باهاش آشنا بشم، و این زمینه ای بشه واسه اینکه چندماه دیگه توی مسابقات یونیورسال که تو خارج برگذار میشه به عنوان استاد و شاگرد شرکت کنیم 🙂
یکم تعارف کردم ولی قبول کردم و سوار ماشین شدم.
این داستان ادامه خیلی قشنگی داره و اگه استقبال بشه، قشمت بعد که وارد خونه استاد شدم رو هم مینویسم 🙂
ادامه…
نوشته: MELVIN