نگین زندگی من

داستان من سرنوشت جوانی است که بخاطر تربیت صحیح خانوادگی ، الوده مفاسد اجتماعی نشده ودر زندگی در حد معقول ارتباط سالم داشته است داستان من- روایتی است بلند وواقعی که در بعضی از صحنه ها از ذکر جزئیات صرفنظر نمودم وبجز اسامی که چاره ای جز تغییر آن نداشتم – داستان زندگی خودم را به تصویر میکشم – امیدوارم بخوانید ولذت ببرید . من مهران وتنها فرزند یک خانواده سه نفری هستم که پدرم صاحب یک کارخانه قطعه سازی در شهرک هشتگر است . درزمان نوشتن این داستان 21 ساله بودم با قد 180 ووزن 80 کیلو – پس از فراغت از تحصیل و گرفتن مدرک لیسانس – در کارخانه پدرم به عنوان مدیر اجرائی مشغول شدم . اوایل سال 87 بود که پدرم به علت کهنسالی و هم چنین بیماری سرطان خود را بازنشسته نمود وپس از مدتی هم فوت کرد و من شدم همه کاره یکسال گذشت و در یکی از روزهای پائیز سال 88 از طرف مدیر اداری به من اطلاع دادند که منشی قبلی دفتر بعلت وضع حمل باید به مرخصی یکساله برود و من موافقت نمودم و گفتم که برای ایشان جایگزینی در نظر بگیرند . مصاحبه به 10 نفر باید انجام میگرفت – 7 نفر را دیده بودم وهیچکدام را نپسندیدم – تنها 3 نفر مانده بودن – همانطوری که مشغول مطالعه رزومه کاری آنها بوده ناگهان درب اطاقم را زدند و سرم را که بالا گرفتم دختر جوان وزیبائی را دیدم با قدی حدود 170 وصورتی جذاب و گونه هائی برجسته و چشمانی شهلا – برای چند لحظه محو چشمانش شدم وسریع خودم را جمع وجور کردم واز او دعوت نمودم که بنشیند – نشست و خود را معرفی کرد – اسمش نگین بود – 19 ساله – دیگر چیزی برایم مهم نبود – انتخابش کردم ووظایفش را برایش تعریف نمودم و او رفت تا روز شنبه در غیابش بیاد چشمان شهلایش – بیاد ابروان پیوسته اش و لبان ظریفش و اندام فریبنده اش روزها را سپری میکردم و او همچنان مشغول کارش بود و توجهی به من نداشت – صبح یک روز شنبه همانطوری که مشغول بکار بودم درب اطاقم را زد – وارد شد – سلام کرد- جوابش دادم – نگاهش کردم از چشمانش غصه میبارید – به او گفتم مشکلت چیست – بمن اعتماد کن و گفت – گفت که پدرش با بیماری سرطان درگیر است و انها قدرت خرج کردن ندارند – به او گفتم کمکت میکنم وکردم – تشکر کرد ورفت ده روز بعد درب اطاقم رازد ووارد شد – نگاهش کردم – برق خوشحالی در چشمان زیبایش دیدم – لبخند زدم – با صدای لطیفش تشکر کرد – دسته گل کوچکی به عنوان تشکر در دستش بود – به طرفش رفتم – گل را گرفتم – دستم را گرفت – حیرت کردم – دستانم را بوسید و گفت : مهندس مهران پدرم را نجات دادی و من … دستانش را گرفتم – بر انها بوسه زدم – نگاهم را در نگاهش دوختم – بی اختیار بهم نزدیکتر شدیم – بخود که امدم دیدم لب بر لب داریم و تنگ او را در اغوشم گرفته ام – – ناگهان از هم جدا شدیم – صورتش گل انداخته بود و زیبائیش دو چندان شده بود – گوئی تمام حرارت بدنش در صورتش موج میزد – سرش را پائین انداخت – تا خواست حرفی بزند انگشتم را بر لبانش گذاشتم و حرف دلم را برایش خواندم – بی پرده گفتم : نگین جانم بودن با تو ارزوی من است – هر شب به فکرت هستم – با یاد تو بخانه میروم وبه یاد تو بر میگردم – تو امید منی – دوستت دارم – با قره های اشکی که از چشمان شهلایش میچکید و لرزشی که در صدایش بود جوابم را داد – بطرفم امد دو دستم را گرفت و بر انها بوسه زد – طپش قلبش را میشنیدم – دهانم خشک شده بود – نفس گرمش را در نزدیکی صورتم حس کردم و بی اختیار لبانش را بوسیدم و با ارامی از خودم جدایش کردم – و او دوست داشتنم را در قالب زیباترین کلمه بمن گفت – گفت مهران جان دوستت دارم و تمام وجودم متعلق به توست – و از همانروز من واو شدیم ما سه ماه بعد صبح یک روز پنجشنبه پس از اینکه از خواب بیدار شدم و دوش گرفتم مشغول خوردن صبحانه بودم که تلفنم زنگ خورد – نگین بود – جوابش دادم – او مشتاق من بود ومن هم مشتاق او – دعوتش کردم – امد درب را که باز کردم زیباترین موجود خدا را دیدم – ارایشی ساده وملیح – نشست – نگاهش کردم – چشمانی شهلا – ابروانی پیوسته وکمانی – بینی خوش فرم ونوک تیز – لبانی هوس انگیز ومرطوب – گونه ای پر طراوت و شاداب – میکخوب بودم ومحو تماشایش – خندید – بلند شد – بطرفم آمد – اهسته وخرامان – با نگاهش مرا میخواست – هر دو میدانستیم از هم چه میخواهیم – نرم نرمک بسویم امد نزدیک شد – او را میدیدم اما توانائی حرکتی نداشتم – احساس میکردم گرما خون تازه ای در بدنم جریان دارد – دستم را گرفت بر انها بوسه زد و به چشمانش کشید – هر چه بود عشق بود وتمنا – عطر تنش فضا را گرفته بود – بخود امدم – تنگ در اغوشش کشیدم – لبانش را وحشیانه مکیدم – بوئیدمش – مست بوی تنش شدم – حرارت بدنش کیرم را راست کرده بود – کیرم را به بدنش چسباندم – احساسش کرد ولرزید – دستهایم شروع به کار کرد – بازوانش را فشردم – سینه هایش را از روی لباسش لمس کردم واز سفتی ان تعجب نمودم – چانه اش را بوسیدم وزیر گلوی سپیدش که نرمی خاصی داشت با ولع لیسیدم – نگین مانند گنجشکی لرزان در میان آغوشم بود – حرارت بدنش بالا بود – نفس نفس میزد و نبضش تندتر از حد معمول -صدای قلب کوچکش را میشنیدم وخودم هم دست کمی از او نداشتم – باباز کردن هر یک از دکمه های مانتویش طپش قلبش زیادتر میشد – بدنش را از قید لباسش ازاد کردم – مبهوت انهمه زیبائی وظرافت زنانگیش شدم – بدنی در نهایت زیبائی – اندامش کشیده وموزون – دستانم را گرفت و روی پستانهای خوش فرمش گذاشت – داشتم قالب تهی میکردم – به نرمی پستانش را فشردم – صدای اه اهسته ای از گلویش شنیدم – لبانم را بوسید – زبانم را به زبانش کشیدم – دستهایم از پشت به کمرش کشیدم – لرزه ای خفیف تنش را گرفت – قفل سوتینش را باز کردم – به ارامی دو پستان خوشکلش را از قید سوتین ازاد کردم – از دیدن پستانهایش سیر نمیشدم – سر بالا – نوک برجسته و قهوه ای – نوکش را بوسیدم و هاله قهوه ایش را لیس زدم – دو پستانش را در دست گرفتم – دستانم را پر میکرد – فشارش دادم و او ناله کرد – به ارامی خواباندمش – وه که چه منظره زیبائی – کمری باریک و بغلهای کمر برجسته – نشستم – از گلویش بوسیدم وبوئیدم تا به نافش رسیدم – زبانم را در نافش کردم – با دستانش بازوانم را فشار میداد و ناله میکرد – مرا بسوی خودش میکشید – بالاتر امدم – بی اختیار دستش را به طرف کیرم اورد و از روی شلوار راحتی اهسته با کیرم بازی میکرد ئ به نرمی فشارش میداد – اوج لذت وشهوت – تنش کوره اتش بود – داغی بدنش شهوتم را دو چندان میکرد – کیرم را در دستان ظریفش گرفت – نگاهش کرد – چشمان قشنگش خمار شده بود و لبان زیبایش طالب بوسیدن – نگاهش کردم – نگاهم کرد – لبخند زدم – لبخند زد – تا خواستم ازش اجازه بگیرم با انگشتش مرا به سکوت دعوت کرد و گفت مهران جان عاشقانه ترین و گرانبهاترین ارزش وجودیم را در اختبارت گذاشتم – دیگر حرفی باقی نماند – پائینتر امدم – شورتش را دیدم که با رطوبت کسش خیس شده بود – کنار زدم – کسی ظریف وبهم چسبیده – کوچک وورم کرده – بوی شهوت انگیزش مرا مست کرده بود زبان زدم – رطوبت کسش را مکیدم – چه خوش بو بود – با دستانم دو لب کسش را باز کردم – در فضای نیمه تاریک شکافی بس زیبا و صورتی دیدم – حرارت کسش زبانم را سوزاند – – اه کشید وکمرش را بلند کرد و با دستش سرم را به کسش فشار اورد – چوچول باد کرده اش را مکیدم و گاز کوچکی گرقتم – جیغ زد – لیسیسدنم را زیاد کردم و نگین با لرزیدن پی در پی و کشیدن ناله های طولانی ارضا شد – لرزید و ماهیچه های کسش منقبض شد – سرم را با شدت فشار داد – اهی طولانی کشید و نفسش حبس شد و ارام گرفت – ابی کمرنگ ار کسش فرو ریخت – لبانش را باز کرد منتظر بود – روبرویم نشست – به کیرم نگاه کرد – کیرم را در دستانش گرفت – میخواست تلافی کند – کیرم را بصورتش میکشید و سرش را میبوسید – برخورد کیرم با لبانش مرا میکشت – گرمای دهانش دیوانه ام کرده بود – به ارامی سرش را در دهانش فرو برد و همزمان جانم از کیرم میرفت – با دو دستش انتهای کیرم را گرفته بود وتلمبه میزد – طاقت نیاوردم – دو دستم را گشودم ودعوتش کردم – خوابید -= فضای نیمه تاریک اطاق بابوی تن وبوی شهوت – کیرم را بالای کسش گذاشتم – به ارامی پاهایش را باز کرد – کیرم وسط رانهای خوش تراشش گذاشتم – پاهایش را بست و فشار اورد – با دستم پستانش را فشردم – کیرم را به سمت کسش هدایت کردم و از لزجی وخیسی ان کمک گرفتم وبه ارامی وارد کردم – سرکیرم که به دهانه کسش رسید گرمای کسش کیرم را سوزاند – پاهایش را دور کمرم حلقه کرده بود و فشار میاورد – از درد ولذت کیرم نفسش حبس شد – اه کشید – جیغ زد – لبانش را بوسیدم – فشار دادم – کل کیرم در کسش بود – چشمانش گرد شد – با ناخنهایش کمرم را چنگ میزد – بخودش فشار میاورد تا عمل دخول راحتتر باشد – نگه داشتم تا ماهیچه های کسش باز شود – هر دو نفس مسزدیم وساکت بودیم – بدنهایمان نمناک شده بود – نگاه کرئم از کنار کیرم چند قطره خون ریخت – – خونها را پاک کردم و دوباره کیرم را وارد کسش کردم – بهم پیچیدیم – با هر بار تلمبه زدن بدنش تکان میخورد و نگین با شهوت اه میکشید و جیغ میزد – درد ولذت توام شده بود – ناگهان ماهیچه های کسش منقبض شد و شروع کرد به زدن – نگین جیغ زد و بدنش منقبض وبعد شل شد و کیرم با مایعی لزج خیس شد و همزمان من هم ارضصا شدم . سکس با نگین به خواسته هر دوی ما بود – هیچ اجباری در زدن پرده بکارتش نداشتم – او وجودش را بمن داد ومن عشق و محبتم را .

نوشته:‌مهران

دکمه بازگشت به بالا