هتل کنار دریا (۴)
…قسمت قبل
آب بالا آمده بود. مد شبانه بود و من چرا فراموش کرده بودم که آن شب، شب مد اصلی بود و ماهی که در افق بود کشندی برای ما مرگبار ایجاد کرده بود. پشت سرم را نگاه کردم. حدسم درست بود. تمام مسیر پشت سر ما زیر آب فرو رفته بود و تنها برآمدگی که ما روی آن نشسته بودیم خشک بود. پیش خودم فکر کردم ایرادی ندارد. میشود روی پل راه رفت. هر چند زیر آب باشد و به خشکی رسید. اما در همین موقع اتفاقی افتاد که همهی ماجراهای بعد را رقم زد. تختههای وسط پل، گویا با طنابی فرسوده و پوسیده محکم شده بودند و طناب در رفت. تختههای وسط از جا در رفتند و به روی آب آمدند و همراه خود سایر تختهها را هم کشیدند. چیزی نگذشت که بین سکوی ما و ساحل اثری از پل اسکله باقی نمانده بود.
لیلا از شنیدن صدای در رفتن تختهها برگشته بود و با سرعتی باور نکردنی سر پا ایستاد و همراه من با ناباوری از بین رفتن پل را تماشا کرد. پلی که تنها راه رسیدن ما به خشکی بود. حالا بین خشکی و ما دو نفر، برجی مونث و نویسندهای که نصف قد او را داشت، بیش از صد متر آب عمیق سرد بود که تختههای پل هم روی آن شناور بودند.
به این فکر کردم که روی یکی از تختهها برویم و خودمان را به ساحل برسانیم. اما تختهها کوچکتر و پوسیدهتر از این بودند.
لیلا شروع به لرزیدن کرد و لرزیدن آن هیکل عظیم باعث شد زمین زیر پای من بلرزد و من متوجه لرزش او شوم. داد زدم: «نگران نباش. میتونیم برسیم. نگاه کن.» و دستم را به سمت نوری که از سمت ساحل میآمد دراز کردم. «فاصلهای نیست.» کنار این دختر جوان ترسیده شجاع شده بودم.
مسیر را تخمین زدم. میشد قبل از فلج شدن از سرما به آن طرف رسید. بستگی به این داشت که لیلا شنا بلد بود یا نه. گفتم: «شنا بلدی؟» و لیلا از آن بالا با ناباروری نگاهم کرد. «شنا؟ توی دریای به این سردی؟»
گفتم: «تقلا میکنیم یخ نمیزنیم.» و تکرار کردم: «شنا بلدی؟»
گفت: «آره.»
گفتم: «خوبه. دست و پاهای تو خیلی بلندتره. زود به ساحل میرسی.»
لیلا به سمت من برگشت و روبروی من قرار گرفت. سرم را بالا بردم. از ورای پستانهای بزرگش که میتوانست روی سرم سایه بیندازد به چشمهایش نگاه کردم و لبخند زدم.
«جدی نمیگی.»
با اطمینان گفتم: «جدی میگم. من قبلا این کار رو کردم.» تمام هیبت مردانهام را در گفتن این جمله به کار بردم.
چشمهایش را بست و دهانش باز شد. انگار از ترس نمیدانست چه کند. گفتم: «بیا لیلا. من این کار رو کردم. نصف تو هم نیستم. اصلا باهات مسابقه میدم و شکستت میدم.»
تا گفتم مسابقه، انگار روح دیگری در بدن لیلا دمیده شد. سر و شانههایش را صاف کرد و هیکل برج مانندش ارتفاع بیشتری گرفت. زیر نور مهتاب دیدم نیشخندی روی لبهایش نشست.
گفت: «باشه. ولی مسابقهای در کار نیست.»
بیهوا تویآب شیرجه زد و از زیر آب بیرون آمد. بعد دستش را جلو آورد و مثل هر دفعه بیهوا انگار هیچ وزنی نداشته باشم مرا از کمرم گرفت و برداشت و روی پشتش گذاشت. آب یخ تمام وجودم را سرد کرد. به لرزه افتادم.
لیلا با صدایی لرزان از سرما گفت: «سفت بچسب. برنمیگردم.»
روی لباس خیس لیلا جایی برای گیر دادن دستهایم پیدا کردم. فقط همین که به او وصل بودم کافی بود.
میدانستم خودم با تقلا و تلاش و ارادهی زیاد است که میتوانم آن مسیر را شنا کنم. اما با هیکلی که لیلا داشت و آن قدرتی که من نمیتوانستم فکرش را هم بکنم، به راحتی به آن سمت میرسیدیم. خیال داشتم کنار او شنا کنم. اما اینجوری بهتر بود.
دستهای بلند و قدرتمند لیلا درون آب میرفت و در میآمد و پاهای درازش باله میزد. پشتش که من روی آن بودم در آب فرو نمیرفت و این دختر جوان با قدرت تمام در آب سرد شنا میکرد و با سرعت به سمت ساحل پیش میرفتیم. طوری که انگار نه انگار یک نویسنده روی پشتش نشسته و دارد از سرما میلرزد.
انگار سوار نهنگ بزرگی بودم. بخار از پشت لیلا بلند میشد و عملا داشتم گرم میشدم که ناگهان لیلا فریاد بلندی کشید و از شنا کردن ایستاد. لحظهای زیر آب فرو رفتیم و وقتی هر دو بالا آمدیم لیلا دست و پا میزد و گفت: «پام…. پام گرفت.»
بدشانسی از این بدتر نمیشد. نصف راه را آمده بودیم. گفتم: «من میبرمت.»
به پشتش شنا کردم و دستم را دور گردنش حلقه کردم که به نظرم رسید اندازهاش از ران من بزرگتر باشد. بعد گفتم: «شل بگیر. تقلا نکن.» و با تمام قدرتم به سمت ساحل شنا کردم.
گفته بودم که به خودم میرسم و قدرتمند هستم. شنا هم از سرگرمیهای من است. اما با این وجود لیلا خیلی عظیمتر از من بود و انگار داشتم تایتانیک را دنبال خودم میکشیدم. به زحمت با سرعتی یک چهارم خود لیلا به سمت ساحل رفتیم.
دو دقیقه بعد لیلا گفت: «سرده.» یادم آمد که حالا که تقلا نمیکند سرمای آب به تنش مینشیند. اما اگر تقلا میکرد نمیتوانستم او را بکشم.
سریعتر و با تمام وجودم دست و پا زدم. به زودی به جایی رسیدم که فکر کردم اندازهی قد لیلا باشد. گفت: «لیلا پات رو بذار زمین.» اما جوابی نداد. تکانش دادم. یعنی سعی کردم تکانش بدهم. «لیلا؟» داد زدم: «لیلا؟» فایدهای نداشت. دچار شوک سرما شده بود. باید هر چه زودتر به ساحل میرفتیم و او را گرم میکردم. با نیرویی که آدم این جور وقتها پیدا میکند بقیهی مسیر را هم شنا کردم و وقتی به جایی رسیدم که پای خودم به کف میرسید طوری قرار گرفتم که لیلا روی پشتم باشد. هر چه از آب بیرون میامدیم وزنی لیلا که روی من افتاده بود بیشتر میشد و من ضمن لعنت به ارشمیدس سعی میکردم تعادل خودم را حفظ کنم.
خیلی سنگین بود. دیوانهوار سنگین بود. پشتش را روی پشتم قرار داده بودم و دستهایمان را به هم حلقه کرده بودم. با کندی مرگباری او را روی شنهای ساحل کشیدم و به سمت کلبهای بردم که خدا را شکر در فاصلهای نزدیک قرار داشت. انتهای توانم بودم که به در کلبه رسیدم و با لگدی آن را باز کردم. موجی از هوای گرم به صورتم خورد و جان گرفتم.
کشان کشان لیلا را به داخل بردم. کلبه نبود. اتاقکی بود پر از لولههای مختلف که برخی داغ و برخی سرد بودند و موتوری دیزلی یک طرف اتاقک بود که گرمایش هوایی ملایم داخل ایجاد کرده بود.
چند تکه یونولیت روی زمین بود. با زجر و بدبختی همان طور که وزن لیلا را تحمل میکردم آنها را با پا مرتب کردم. میدانستم که اگر او را زمین بگذارم دیگر امکان ندارد بتوانم او را از جا بکنم و هر کاری میکنم همین است.
یونولیتها که مرتب شد و شکلی گرفت، آرام لیلا را از پشتم پایین گذاشتم تا روی یونولیتها دراز بکشد.
لباسهایش خیس خیس بود. لباسهای خودم هم همینطور. کار درست اول این است که از شر سرمای خیسی لباسها رها شد.
لباسهایم را در آوردم و روی یکی از لولههای گرم پهن کردم. بعد به جان لباسهای لیلا افتادم. با بیچارگی شلوار استرچ را از پاهایی که به درازی کل هیکل خودم و هر کدامشان به پهنای کمرم بودند در آوردم. تنش نرم و سخت بود. رویش نرم و زیرش سخت بود و به زحمت با آن پارچه کلنجار میرفتم تا آن را از پایش در آوردم. لباس زیرش را هم در آوردم. بعد نوبت پولیورش رسید. ذره ذره با التماس و کشان کشان با استفاده از تمام قدرتم برای ذرهای تکان دادن آن هیکل بزرگ و سنگین و در عین حال سکسی و زیبا توانستم پولیورش را در آورم. سوتین را راحتتر در آوردم. در هر قدم از مقایسهی اندازهی این دختر با هیکل خودم دچار تعجب و ناباوری میشدم.
لیلا از عجیبترین خیالات من هم بزرگتر بود.
لباسهایش را با هر زحمتی که بود روی لولههای گرم چیدم تا خشک شوند. بعد به این فکر افتادم که بدنش را گرم کنم. از خستگی داشتم میافتادم. اما چارهای نبود. هر طور شده باید او را گرم میکردم و به هوش میآوردم. هوای اتاق به نسبت گرم بود. اما نه آن قدر که سرمای وجودش را از بین ببرد و او را سریع گرم کند. بنابراین به جان دست و پایش افتادم و با دستها و بعد با تمام بدنم شروع به ماساژ دادن او کردم. اما فایدهای نداشت. دستها و پاهایش برای من گندهتر و کلفتتر از آن بودند که بتوانم با آن وضع خستگی گرمشان کنم. تن خودم از تقلا و تلاش گرم شده بود.
فکری کردم. نگاهی به هیکل زن جوانی که برهنه روی یونولیتها دراز کشیده بود انداختم. پستانهایش نیممتری از سینهاش بالاتر رفته بودند و پهنای باسنش دوبرابر هیکل من بود. باید همین کار را میکردم. از هیکل بیهوشش بالا رفتم و روی شکمش ایستادم که فقط یک ذره زیر وزن من فرو رفت. پستانهایش تا زانویم میرسید. نوکشان از سرما دکمه شده و برجسته شده بود.
چارهای نداشتم. به جان پستان چپ افتادم. مالیدمش، دکمهی بزرگ و صورتیاش را توی دهانم بردم و دیوانهوار مکیدم و وقتی گرم شد گزیدم. بعد به جان آن یکی افتادم.
نگاهی به لیلا کردم. کمک به نظرم رنگش برگشته بود.
باید همین کار را میکردم.
روی شکمش زانو زدم. یک پایم را پایین بردم و روی کسش گذاشتم و شروع به ور رفتن کردم. کلیتوریسش این قدر بزرگ بود که با انگشتهای پایم پیدایش کردم و شروع به مالیدنش کردم. دستهایم هم بیکار نماند و هر کدام به جان یکی از آن پستانهای عظیم افتاد. آنها را چنگ میزدم. میپیچاندم. نیشگون میگرفتم. دوباره چنگ میانداختم. چند دقیقهای بیوقفه این کار را ادامه دادم. خودم تحریک شده و شق کرده بودم و پیش آب از کیرم روی شکمش روان شده بود. رنگ دختر غولپیکر یواشیواش برگشت. چند لحظه بعد صدای نالهی ضعیفی از دهانش در رفت و کمی دیگر که ادامه دادم تنش اندکی جنبید. بازوهایم داشت از کار میافتاد که ناگهان یکی از دستهای لیلا بلند شد و مرا از روی شکمش برداشت و پایینتر گذاشت و سرم را روی کسش فشار داد.
فهمیدم چه میخواهد. با زبان به جانش افتادم و با تمام وجود خوردمش. پاهایش به حرکت درآمد و دور هیکل مرا گرفت و فشرد. دستهایش روی سرم فشار میداد و بالاخره آن قدر او را خوردم که لحظهای که نفسم تمام شد آه بلندی کشید و بدنش شل و گرم شد و بعد دستهایش مرا گرفت و همان طور روی بدنش کشید و بالا آورد تا سرم زیر پستانهایش آرام گرفت و همان طوری مرا به خودش فشرد.
بعد از لحظهای دستهایش را از روی تن من برداشت. خواستم بلند شوم که دستش برگشت و مرا گرفت. یک دستش یکی از شانههایم را گرفت و بلند کرد. بعد همان طوری که مرا در هوا نگه داشته بود نیم خیز شد و نگاهم کرد. تعجب در نگاهش موج میزد. نگاهی به خودش کرد و بعد نگاهی به من و سرتاپای برهنهام را چشم دواند. درد توی شانهای که در دست لیلا بود پیچید. کمی به خودم پیچیدم. لیلا متوجه شد و آرام مرا زمین گذاشت. اما روی زمین وا رفتم. بلند شدم و با فاصله از او ایستادم.
همانطور نیمخیز به من خیره شد.
لبخندی روی صورتش نشست.
گفت: «نترس. میدونم میخواستی من رو گرم کنی.»
چه خوب که یادش بود. چه خوب که فهمیده بود.
خواست بلند شود.
«آخ. هنوز نمیتونم راه برم. باید کمک بیاری.»
دست بردم برای گوشیام. اما نبود. ناگهان به سرم زد.
«هیچ کدوم به فکرمون نرسید به هتل زنگ بزنیم با قایق بیان دنبالمون…»
لیلا زد زیر خنده… بعد خندهاش ریز شد و یک دفعه زد زیر گریه و توی خودش جمع شد. این حال را قبلا در نجاتیافتههای دریا دیده بودم. نزدیکش رفتم و سرش را بغل کردم. با توجه به تفاوت اندازهی ما دو نفر بیشتر از آن هم نمیتوانستم. سرش انگار به اندازهی کل تن من بود. موهایش را که دیگر خشک شده بود نوازش کردم و مرتب گفتم: «نگران نباش. همه چی تموم شد.»
این قدر موهایش را ناز کردم تا انگار خوابش برد. بیرون نور پخش شده بود. خورشید درآمده و روز شده بود.
بلند شدم و لباسهایم را پوشیدم و کفشهایم را به پا کردم. از در بیرون زدم. حدسم درست بود. آب پایین رفته بود. تا جای سابق چوبهای اسکله رفتم. آب خیلی پایین رفته بود و زمین تقریبا خشک بود. خودم را به سکو رساندم و کوله و وسایل دیگر را برداشتم. موبایلم هم توی کوله بود.
خودم رو به کلبه رسوندم و زنگ زدم به هتل و به همه شون زدم. لیلا رو هر طوری بود بیدار کردم و تا جایی که اجازه میداد کمک کردم لباسهاش رو بپوشه.
به زودی صدای ماشین بلند شد و دو نفر از کارکنان هتل وارد شدند و به زحمت به لیلا کمک کردند بلند بشه و لنگان لنگان بردنش توی ماشین. هیچ کدوم به سرشونههاش هم نمیرسیدن و به زحمت تکیهگاه این دختر شده بودن. لیلا هیکلی باریک و ورزشکاری داشت. اما سنگینیاش را من دیشب دیده بود و تجربه کرده بودم. این قدر بزرگ بود که کل صندلی عقب رو گرفت و پاهاش هم تقریباً از زانو بیرون بود. منظرهی عجیبی بود. پراید انگار ماشین اسباببازی بود. یکی از کارکنان پشت فرمان نشست و من و نفر دیگر خواستیم کنار هم روی صندلی جلو بنشینیم. من وسط نشستم و آن نفر دیگر هم داشت کنارم مینشست که ناگهان دست لیلا از صندلی عقب آمد و دور من حلقه شد و بلندم کرد و از بین صندلیها به عقب کشید. آن دو نفر حتی جرات نکردند عقب را نگاه کنند. درهای ماشین را بستند و به راه افتادیم. لیلا مرا به سمت خودش کشید و روی سینهاش پهن کرد و در جواب چیکار میکنی من گفت: «بذار بغلت کنم. دردم کمتر میشه.» متوجه شدم با من روی سینهاش احساس آرامش دارد. وزن من برایش چیزی نبود و با نفسهای قدرتمندش پستانهایش مرا بالا و پایین میبردند. یک دستش را پشتم گذاشت و من به سینهاش چسبیدم. بقیهی راه هیچ کس چیزی نگفت. اما هرچه میرفتیم نمیرسیدیم. یعنی چقدر پیاده آمده بودیم.
به هتل که رسیدیم لیلا خودش دوباره مرا روی صندلی جلو گذاشت تا پیاده شوم و با کمک آن دو نفر پیاده شد. او را روی یکی از مبلهای بزرگ لابی نشاندند تا دکتر که زنگ زده بودند برسد و چیزی هم طول نکشید که دکتر رسید. زنی ریزه حدود سی ساله که هیکلی تقریبا اندازهی من داشت. هر دویمان را معاینه کرد و بعد به من گفت کار خوبی کردهام که هر دویمان را گرم نگه داشتهام. البته هیچ کدام از افراد حاضر نمیدانستند چطور گرم نگهش داشته بودم.
یک آمپول بازکنندهی عضلات به لیلا زد و گفت تا عصر خوب میشود و حمام داغ بگیرد و به من هم گفت استراحت کنم.
با یک آسانسور بالا رفتیم. من و لیلا و دو نفری که دو طرف او را گرفته بودند. در اتاقشان را که زدم، به سرعت باز شد و رویای سراسیمه ظاهر شد. شلوارکی نیم پاچه پوشیده بود با تاپی آستین حلقهای که پستانهای تازه نوکزدهاش را نشان میداد. با دیدن خواهرش که با موهای پریشان به کمک دو نفر میآمد دست و پایش را گم کرد. ناگهان چشمش به من افتاد و گفت: «آقای شیفته مرسی لیلا رو برگردوندین.»
دو نفر خدمهی هتل لیلا را روی تخت خواباندند و بیرون رفتند. من و رویا کمک کردیم کفش و جورابش را در آورد و رویش را پوشاندیم. لیلا در اثر آمپول خوابش برد. خواستم توصیههای دکتر را به رویا بگویم که ناگهان دختربچه مرا از زمین برداشت و بالا برد. سر پا مرا به سینهاش فشرد. انقدر زورش زیاد بود که همهی هوا از سینهام تخلیه شد. همان طور که مرا در دست گرفته بود، به سمت مبل رفت و خودش را روی آن انداخت. بعد من را بالا کشید و صورتش را توی سینهام گذاشت و دو دستی مرا به صورتش فشرد و شروع به هق هق کرد. لای دستهای این دختربچه گیر افتاده بودم. نقشم از نویسندهی محبوب به خرس اسباببازی تقلیل پیدا کرده بود که اشکهایش را جذب کنم. صدایش کردم. گفتم چیزی نیست و لیلا حالش خوب است و من مواظبش بودم. گفتن اینکه من مواظبش بودم در حالتی که داشتم، در نقش عروسک در دست دختری یازده دوازده ساله. چه جور خانوادهای بود که راه به راه آدمهای غریبه را از روی زمین بلند کرده و بغل میکردند؟
رویا بدون اینکه به حرفهای من اهمیت بدهد، گریههایش را کرد. بعد روی مبل نشست و من را روی پایش گذاشت. نه مثل دفعهی قبل. این بار درست مثل همان خرس اسباببازی و دستهایش را دورم حلقه کرد. شاید بیست دقیقهای در همین وضعیت خجالتبار بودم که تلفنی زنگ زد. موبایل رویا بود. همان طور که مرا در دست داشت بلند شد و به سمت میز رفت. مرا به راحتی با یک دست دور کمرم گرفت و همان جا نگه داشت و تلفن را جواب داد.
«سلام مامان.»
«آره پیدا شد.»
«آره توی آب بوده.»
«اون آقای نویسنده نجاتش داده…. آره… همون کوچولوهه… الان؟ توی اتاقشه…»
«باشه. عصری میام… بعدش میای پیش لیلا؟ … اون که نمیتونه راه بره…باشه… خدافظ.»
و گوشی را قطع کرد. بعد مرا روی زمین گذاشت و گفت: «ببخشید آقای شیفته. هیچ کدوم از عروسکهام رو همرام نیاوردم. هیشکی هم همراهمون نیست.» گفتم: «اشکال نداره.» دیگر چه میگفتم؟ چرا من رو مثل عروسک توی دستت گرفتی و محل نگذاشتی؟ دختر بیچاره نگران خواهرش بود.
گفتم: «لیلا میخوابه و بیدار بشه حالش بهتره. دکتر گفت توی وان آب داغ بشینه تا کامل خوب بشه.» و به سمت در رفتم: «منم باید برم استراحت کنم.»
اما نظر رویا چیز دیگری بود. «میشه بمونین؟ نگرانم. لیلا هم بیهوشه. میترسم.»
واقعا با وجود هیکل عظیمش و اینکه میتوانست یک مرد بالغ را در یک دست بگیرد، هنوز بچهای بود که نیاز به حمایت داشت و پدر و مادرش هم آنجا نبودند و تنها تکیهگاهش که خواهر بزرگش بود هم بیهوش بود.
افتادن شانههایم به معنی تسلیم بود. رویا هم این را فهمید و دوباره مرا بغل کرد و به سمت تخت لیلا رفت. خودش را بالا کشید و کنار لیلا جا کرد و مرا هم بین خودشان گذاشت و مثل عروسک بغلم کرد.
چیزی نگذشت که هر دو خوابمان برد.
از سرما چشمهام رو باز کردم. یک طرفم هنوز گرم بود. اما طرف دیگرم نه. کمی طول کشید. اما یادم آمد کجا هستم. یک طرفم بدن عظیم لیلا در خواب ناز دراز کشیده بود و آرام نفس میکشید. طرف دیگرم که قبلاً رویا بود خالی بود و از همان طرف سرما به تنم افتاده بود. اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که بچرخم و سمت دیگرم را هم با لیلا گرم کنم. بعد عقلم یواش یواش برگشت و تصمیم گرفتم بیسروصدا بلند شوم به اتاق خودم بروم. روی تخت از حالت دراز کش به حالت نشسته در آمدم و کمی صبر کردم تا سرگیجهام آرام شود. به شدت گرسنه بودم و موهایم از آب شور به هم چسبیده بود. میخواستم از روی تخت پایین بیایم که در اتاق باز شد و رویا تو آمد. دید من بیدار شده ام. در را بست و جلو آمد. توی دستش مثل یک عروسک، زن جوان زیبایی را گرفته بود و به سینهاش میفشرد. آرام از تخت پایین پریدم و سر جایم ایستادم. زن خشمگین بود و ظاهرش کمی به هم ریخته بود. اما دو دستش چسبیده به تنهاش به وسیلهی یک دست رویا مهار شده بود و به سینهی رویا چسبیده بود. زیبا بود و به نظر نزدیک سی سال داشت. موهای بلندش را مش کرده بود و ادامهاش را بافته بود که روی سینهاش آویزان بود. روسری یا حجاب هم به سر نداشت. لباس بلندی با ساپورت به تن داشت و پاهایش بی هدف و بیهوده تکان تکان میخورد.
رویا که نزدیک شد سرم را بالا بردم تا به او نگاه کنم. صدایم به زور در میآمد. هر طوری بود توانم را جمع کردم و گفتم: «چی شده رویا؟ این خانم رو چرا گرفتی؟»
واقعا این خانواده را چه میشد که هر لحظه که میخواستند آدمها را برداشته و بغل میگرفتند؟ رویا با حالتی نگران نگاهم کرد و گفت: «لیلا هنوز بیدار نشده؟»
خواستم بگویم نه، که صدای لیلا آمد: «چرا.»
بعد آرام هیکل بزرگش را بالا کشید و روی تخت به حالت نشسته در آمد. متوجه رویا و زنی شد که توی دست گرفته بود. برگشتم و دیدم اخم کرده. اخمی بزرگ روی صورت پهن و زیبایش.
صدایش مثل من ضعیف نبود، با قدرت غرید: «رویا! باز مردم رو همین طوری بیهوا برداشتی؟ این دختر رو از کجا آوردی؟»
رویا مکثی کرد و با بیمیلی گفت: «از توی لابی. نشسته بود قهوه میخورد.»
«بذارش زمین همین الان!»
و رویا قیافهاش درست شبیه بچهای شد که اسباببازی محبوبش را گرفته باشند. فقط بچهای که من تا زیر بغلش هم نمیرسیدم. آرام زن جوان را جلوی من پایین گذاشت.
لیلا رو به من کرد و گفت: «شیفته میشه کمی آب بهش بدی.» و خودش آرام به سمت ما برگشت و پاهایش را از لبهی تخت آویزان کرد. لیوان آبی ریختم و به سمت زن رفتم و به سمت او گرفتم. جلویش که ایستادم دیدم برخلاف تصور اولیهام موجود کوچکی نیست. قدش به نسبت متوسط بلند بود، شاید ۱۷۰ و من به زور تا سر شانهاش بودم. بدن پری داشت و سینههایی برجسته که از زیر لباس چشمک میزدند. از آن هیکلهایی داشت که اگر تمام قدرتم را به کار نمیگرفتم هیچ وقت نصیب من نمیشد. زن آب را از من گرفت و نوشید. بعد انگار صدایش تازه باز شده باشد گفت: «این چه وضعیه. این خانم!» به رویا اشارهای کرد «من رو یه دفعه از سر جام بلند کرده…» لیلا آرام از جایش بلند شد. سر زن جوان بالا و بالاتر رفت و صدایش برید. لیلا که ایستاد، زن جوان دیگر صدایی نداشت. با وجود هیکل پرش پیش لیلا هیچ نبود. به راحتی از شانهی لیلا پایینتر بود و در مقابل هیکل لیلا چیزی ظریف و مردنی به نظر میرسید.
لیلا لبخند ضعیفی زد و گفت: «ببخشید خانم. خواهر من خیلی ترسیده بود. من داشتم غرق میشدم و ممکن بود بمیرم. حالش دست خودش نبوده.»
زن جوان چیزی نگفت. اگر هم اعتراضی داشت حیرتش خیلی بیشتر بود.
لیلا داشت میگفت: «… با مامانم برای عذرخواهی میایم خدمتتون.»
و زن جوان فهمیده و نفهمیده از اتاق این دخترهای غول پیکر بیرون رفت.
لیلا برگشت به سمت رویا و چشمغرهای رفت. و رویا تند تند گفت: «آخه لیلا مامان داره میاد.»
لیلا انگار خشمش را فراموش کرد. «داره میاد اینجا؟ چرا؟ مگه سمینار نداره؟»
رویا سرش را پایین انداخت. «من… ترسیده بودم… بهش گفتم… دیشب.»
لیلا پرسید: «کی میآد؟»
رویا گفت: «بعد از سمینار امروز. الان میرم پیشش. بعد از اینکه بابا رو دید با هم میآییم اینجا.»
کمی خیال لیلا راحت شد. رو به رویا کرد و گفت: «خب الان لباس عوض کن و برو. وقتی برگشتی هم تا مامان با بقیه سلام و علیک میکنه، خودت اول بیا بالا و بهم بگو.»
رویا گفت: «دکتر گفت وان آب گرم…»
لیلا حرفش را قطع کرد و گفت: «شیفته اینجاست دیگه. حرفای دکتر رو به من میگه.»
این طور شد که من و لیلا دوباره در اتاق تنها شدیم. هر دویمان در لباسهای نمکی خشکیدهی دیشب و با موهای آشفته. روبروی هم ایستادیم.
لیلا گفت: «نجاتم دادی آره؟»
چیزی نگفتم.
گفت: «هیچ وقت فکرش رو نمیکردم کسی نجاتم بده که با یه دست میشه بلندش کرد.»
بعد با یک دست مرا بلند کرد و گفت: «بیا بریم به دستور دکتر عمل کنیم.» بعد نگاهی به من کرد و گفت: «راحتی؟»
وقتی میگویم مرا بلند کرد، به نظرتان شاید چیز عجیبی نرسد. اما باید به جای من بوده باشید. لیلا انگار عادت داشته باشد آدمها را با یک دست بگیرد و از جا بلند کرد، دستش را زیر بغل من برد و بازویم را گرفت. بعد که بلندم کرد و بازویم بالا رفت با دست دیگرش از بالا بازویم را گرفت. طوری که من از بازویم آویزان بودم و کمترین فشار به هر جای ممکن میآمد.
همین جا بود که پرسید: «راحتی؟»
نمیدانستم چه بگویم. یک نفر شما را یه دفعه گرفته و به اندازهی نصف قد خودتان در هوا آویزان گرفته و میپرسد: «راحتی؟» واقعاً جواب این سوال چیه؟ بگم راحت بلندم کردی از روی زمین؟ دختری که معلوم نیست چند سالته، که من رو بدون اینکه ازم بپرسی روی هوا بلند کردی؟
بیشتر از آن صبر نکرد. دست دیگر را به کمرش برد و در کمال حیرت من، شلوارش را باز کرد و با کش و قوس فراوان از آن بیرون آمد. تا بدانم چه خبر است و بگویم: «چی کار میکنی؟» دستش جلو آمد و در دو حرکت شلوار مرا با جورابهام از پایم در آورد. تکان تکان خوردن من سودی نداشت.
«چی کار میکنی؟»
لحظهای توقف کرد. بعد در حرکتی آهسته و با قدرت تمام مرا بالا آورد تا رو در رویش قرار گرفتم و چشم در چشم.
خیلی جدی گفت: «مگه دکتر نگفت وان آب داغ؟ کی میخواد مراقب من باشه با این پای گرفتهام توش غرق نشم؟ میخوای کار رو نصفه رها کنی؟»
مات مانده بودم که لبخندی زد و شانهای بالا انداخت که من هم با آن بالا و پایین رفتم. بعد همان طور که من را گرفته بود بافت رویی و تیشرت زیرش را با هم در آورد و با عوض کردن دستش آنها را کامل بیرون آورد و کناری انداخت. لباس من را هم راحت در آورد و من ماندم با یک دست شورت. بعد همان طور با شورت و سوتین صورتی کمرنگ به تن و من در دستش تمام قد ایستاد و رو به آینهی قدی برگشت. مرا هم چرخاند و رو به آینه گرفت.
چیزی نگفت. اما معلوم بود میخواهد مقایسهی بین ما توی ذهنم بنشیند. چیزی که من دیدم، زن جوانی بسیار خوشاندام با کمری باریک و شانهی پهن و پستانهای به اندازه روی آن هیکل بزرگ بود که مردی ورزیدهای بسیار کوچکتر از خودش و به چشم چندین سال بزرگتر از خودش را با یک دست گرفته و توی هوا کنار خودش نگه داشته که فقط یک شورت به تن دارد. مرد در مقابل دختر خیلی خرد و ریز به نظر میرسید. و این مرد من بودم، من نویسندهی مشهور که طرفدار هایم پیدایم نمیکردند و خیلیها برای دیدنم باید وقت میگرفتند.
خیلی فرصت پرداختن به این افکار را نداشتم. لیلا لنگلنگان به سمت حمام اتاق بزرگشان رفت. لابد هنوز کمی درد گرفتگی داشت. اتاق آنها از اتاق من خیلی بزرگتر بود. حمامش هم به همچنین. همان طوری که مرا روی هوا گرفته بود، شیرهای آب را باز کرد تا وان پر شود. وان به اندازهی معمولی بود. یک لحظه به این فکر کردم موجودی مثل لیلا چطوری قرار است در وان به آن کوچکی جا شود.
بعد همان موقع یادم آمد من در چنین وانی گم میشوم و دوباره انگار میزان بزرگی لیلا و رویا را مجدد درک کردم. لیلا مرا روی حولهای که کف حمام انداخته بود روبروی خودش پایین گذاشت. مرا خیلی آهسته پایین آورد و من فرصت داشتم سفرم از کنار صورتش تا گردنش و شانهها و سینهاش و پایین پستانهایش را دقیق بفهمم. وقتی مرا پایین گذاشت، هر دو پا برهنه روی زمین ایستاده بودیم و وقتی سرم را بلند کردم، دیدم لیلا دارد سوتینش را باز میکند. این کار را که کرد انگار پستانهایش راحت شدند. کمی، فقط کمی جلوتر و پایینتر آمدند. اما انگار اصلاً به نظر نمیآمد و فاصلهی پایینشان با سر من کم نشد.
دستم را از روی کنجکاوی بالا بردم. دیگر با هم در حمام بودیم. چه میخواست بشود؟ دستم را بالا بردم، از سرم بالاتر و لازم نبود کامل دستم را دراز کنم که بتوانم کف دستم را زیر یکی از پستانهایش بگذارم که به اندازهی خود من و بیشتر از سینهاش فاصله داشتند.
یا حس نکرد یا تصمیم گرفت چیزی نگوید. من ولی دستم را زود برداشتم. فکر اینکه موجودی که برآمدگی پستانهایش از عرض و طول بدن من بیشتر است را عصبانی کنم، چیزی ترسناکی بود. از روی تجربهام میدانستم که فرصت زیادی برای اندازهگیری پیش خواهد آمد.
میپرسید تجربهام؟ بله. وقتی ۹۰٪ زنها و دخترها از شما بلندتر و هیکلیتر باشند، تجربههای اندازهگیری زیادی خواهید داشت. هر چند بیشتر تجربههای اندازهگیری مال قبل به رختخواب رفتن هستند. معمولاً همه بعد از آن، دوست دارند کسی آنها را بغل کند و آرام استراحت کنند.
اما این قصهی وقت دیگری است.
لیلا کمی خم شد و زیر پستانهایش به صورت رو به بالای من نزدیک شد. داشت شورتش را در میآورد. من هم به طور خودکار شورتم را در آوردم و کناری گذاشتم. اولین بار نبود که زنی شورتش را پیش من در میآورد. اما اولین باری بود که کس زنی که شرتش را درآورده، فقط ده سانتیمتر پایینتر از دهان من و نزدیک شانههای من باشد. حالا که برهنه کنار هم ایستاده بودیم، وقتی قدش را راست کرد، میتوانستم یک شانهام را زیر کسش قرار بدهم بدون اینکه با آن تماس داشته باشد.
در همین فکر بودم که لیلا قدمی عقب رفت تا بتواند مرا ببیند. سرم را بلند کردم. داشتم به این زاویهی دید عادت میکردم. بیشتر وقتها برای حرف زدن با آدمها (حتی بچههایی که برای امضای کتاب هایشان میآمدند) باید بالا را نگاه میکردم. اما نگاه کردن به لیلا مثل نگاه کردن به هیچ کدام نبود. چشمهایش تقریباً در ارتفاع دو متری زمین بود و نزدیک هفتاد سانتیمتر با چشمهای من فاصله داشت که این فاصله را پستانها، سینه، شانهها، گردن و صورتش پر کرده بود.
برای اینکه بهتر متوجه بشوید، اگر شما آدمی با قد متوسط ۱۷۵ سانتیمتر باشید، برای اینکه دیدی مثل آن لحظهی من داشته باشید، باید روبروی زنی با قد ۲۴۵ سانتیمتر بایستید. یا زنی با قد ۱۹۵ سانتیمتر، کفشهای هیولای پنجاه سانتیمتری بپوشد و روبروی شما بایستد. شما با قد ۱۷۵ سانتیمتر، باید جایی تقریبا به ارتفاع ۲ متر و سی سانتیمتر را نگاه کنید تا زاویهی دیدتان مثل زاویهی دید من با لیلا بشود. یعنی برای سقفهای دو و نیم متری، تقریبا نزدیک سقف.
حالا از جا بلند شوید و چشمهایی قهوهای روشن را تصور کنید که از ارتفاع ۲۳۰ سانتیمتری به شما نگاه میکنند. آن موقع حال بیشتر اوقات مرا میفهمید.
نگاه لیلا از نزدیک سقف کوتاه حمام پرسشگر بود. انگار میخواست ببیند خجالتزده شدهام یا نه. اما بعد از شبی که بر ارتفاع پستانهایش، زانو زده روی شکم صافش در حال تلاش گذرانده بودم، برای خجالت کشیدنم چیز بسیار بیشتری لازم بود. لبخندی زد و به سمت وان برگشت.
وان پر از آب داغ شده بود و بخار از آن بلند میشد. لیلا هر چه لازم داشت توی آب ریخت. بعد یک پایش را بلند کرد و توی آب گذاشت و توی آب کفدار داغ نشست. خودش را کشاند تا پاهایش به دیوارهی وان خورد. در این حالت آب وان بزرگ که تقریباً پر بود، تقریبا تا سینهاش میرسید و پستانهایش مثل دو نهنگ کوچک روی سطح آب غوطهور بودند. به سمت من برگشت و با انگشت اشاره کرد به سمتش بروم.
شانه بالا انداختم و گفتم: «دکتر گفت ماساژ با آب داغ لازم داری.» توی آب رفتم و به سمت عضلهی گرفتهی پایش رفتم. روی زانویش نشستم و با تمام قدرتم شروع کردم به ورز دادن عضلهی سفت پاهایش.
نوشته: بیبی سیتر