هتل کنار دریا (1)
اول وقت سالن صبحانه هتل معمولا خلوت بود. به خصوص زمستانها که فصل مسافرت به کنار دریا نبود. عادت نداشتم سر میز سلف سرویس منتظر و پشت سر کسی بایستم.
هیکلش کشیده بود. خیلی کشیده. انگار همهاش دست و پا بود. لنگهایی دراز که به هیکلی باریک و کشیده ختم میشد و دستهایی بلند. شکل دستها و پاهاش طوری بود که انگار بلوغ در حال کشیدنشونه و بیشتر از انتظارشون کش اومدن. تنش اونقدر کش اومده بود که وقتی کنار میز سلفسرویس صبحانه توی هتل پشت سرش ایستادم و نگاهم به کتونیهای دخترونهاش افتاد، سرم به شونههاش نمیرسید و حتی شاید تا زیر بغلش بود. درست نمیتونستم بین اون همه مردمی که برای صبحانه اومده بودن نگاه کنم. هر چند برام چیز تازهای هم نبود. با قد ۱۴۰ سانت، تقریباً همهی آدمای بالغ از من بلندتر بودن. ولی این یکی بالغ نبود! ظرافت دخترانه هم داشت. سرتاسری جین تنش کرده بود و زیرش یک تیشرت با طرح بچه گونه و حجاب هم نداشت. همین حجاب نداشتن باعث شد شک کنم به سنش. وقتی از جلوی سماور بزرگ چای کنار اومد و برگشت، صورتم انگار توی سینهاش بود و پستانهای تازه سر زدهاش جلوی روم بودن. هول سرم رو بلند کردم. صورتش رو تازه دیدم که چقدر کمسنوساله. نمیتونستم تشخیص بدم چقدر. خیره هم نشدم. یک لحظه چشم تو چشم شدیم. نوجوون بود. بیشتر از شونزده هفده ساله نمیزد.
نگاه تو چشمم رو برید و بعد از یک لحظه مکث دوباره نگاهی به صورتم انداخت. با حالتی که انگار من رو شناخته. بعضی جاها برای من خیلی پیش میاد. اما اینجا انتظارش رو نداشتم. لبخندی زدم که اونم لبخندی زد و رفت پی کارش. صبحونهام رو برداشتم و رفتم سر یک میز خالی کنار پنجره که منظرهی دریا رو هم داشته باشم. برای همین وقتهای استراحتم میاومدم این هتل. یکی از دلایل اصلیاش صبحانه خوردن کنار منظرهی دریا بود.
نمیدونم چقدر گذشت. اون بچه رو فراموش کردم. نشسته بودم و آروم صبحونه میخوردم. یه دفعه صدایی از کنارم گفت: «ببخشید.»
رشتهی افکارم پاره شد و با اخم اتوماتیک برگشتم. همون دختر بود و همراهش زنی جوان که خیلی بهش شبیه بود و از اون هم قد بلندتر. فقط دیگه اون قدر کش اومده نبود و هیکل زنانه داشت. دامنی روشنی بلند و بلوزی بافتنی سورمهای به تن داشت و شالی پشمی رو هم شل دور سر و صورتش بسته بود. اونجا که نشسته بودم مثل دو تا برج بلند بالای سرم بودن. یه وقتایی وقتی کسانی خیلی قد بلندترن، وقتی از اون بالای قدشون به من نگاه میکنن، حس میکنم بالای سرم یه طاق زدن و اون طاق سر و صورت اوناست که مثل یه سقف، پایینتر از سقف اتاق بالای سرمه. وقتی نشسته باشم بیشتر. سرم رو بالا بردم و زن گفت: «ای وای ببخشید. ببخشید مزاحمتون شدیم.» اخم کسی که رشتهی افکارش پاره شده روی صورتم بود.
متمدن رفتار کردم . قیافهام رو کمی ملایمتر کردم و گفتم: «خواهش میکنم… بفرمایید؟»
نگاهی به کاغذهای دستنوشتهی روی میز کرد، بعد کمی با منومن گفت: «شما آقای شیفته نیستین؟ نویسندهی ماجراهای دزدهای کوچک؟»
اسم کتاب ماجراییام رو گفت که برای نوجوانها نوشته بودم و تازه جلد سومش در اومده بود. ناشر برای جلد بعدی بهم فشار میآورد و این هتل استراحتگاه من برای پیدا کردن ایدههای جدید بود. لبخندم خودکار اومد. «خودمم.» در عین حال شاکی شدم که دوباره پیدایم کردن و اینجا هم دیگه جای نوشتن نیست. دختر جوانتر دستاش رو بهم گرفت و از خوشحالی دو سه بار بالا و پایین پرید. طرفدار، طرفدار بود. بنابراین به سمت او برگشتم و گفتم: «تا کجاش رو خوندی؟»
«همهشو. همهشو.»
و زن اضافه کرد: «هر سه جلد رو چند بار خونده. حتی اینجا هم با خودش آورده.»
فکری کردم، بعد گفتم: «بفرمایین بشینین.»
زن گفت: «آخ ببخشید. مزاحمتون نمیشیم. بیشتر از این. رویا فکر کرد شما باشین.» دست رویا را گرفت و گفت: «دیگه میریم به صبحونهتون برسین.»
لبخندی زدم و گفتم: «اشکال نداره.»
دخترک نمیخواست برود. میدونستم چی میخواد. گفتم: «من معمولاً تا ساعت دوازده مینویسم. بعدش کمی استراحت میکنم و ناهار.» به سمت رویا برگشتم: «اگر دوست داشتی ظهر سر ناهار کتابهات رو بیار برات امضا کنم. ناهار هم مهمون من.»
دختر گفت: «آخ جون!» و زن گفت: «ای وای مرسی… نه. زحمت میشه…» که دستی تکان دادم که ادامه ندهد و گفتم: «اتفاقاً یه جا گیر کردم و همیشه صحبت با خوانندهها خوبه.» بعد از مکثی پرسیدم: «شما…»
که زن گفت: «من و رویا. دو سه روزی اینجا هستیم.» و لبخندی زد. بعد دستش رو جلو آورد و گفت: «منم لیلا هستم.» دست دادم و گفتم: «خیلی خوشحال شدم. سر ناهار میبینمتون.»
و لیلا دست رویا را کشید و با خودش برد. نفهمیدم چه نسبتی با هم داشتند. خیلی شبیه بودند. اما زن جوانتر از اون به نظر میرسید که بتونه مادر دختری به اون بزرگی باشه. سنش رو نمیدونستم. اما با خودم گفتم با اون قد و هیکل حتما شونزده هفده سال رو داشت.
توی اتاقم مینوشتم. در واقع سعی میکردم بنویسم. هنوز داستان توی ذهنم شکل نگرفته بود و با وجود اصرار ناشر میدونستم تا خودش شکل نگیره، تلاش برای نوشتن کار بیهودهایه. مگه اینکه یه منبع الهام پیدا میشد. دیدار با اون دو تا رو فراموش کردم و حسابی غرق ماجرا ساختن برای کتاب بودم. اما هر ماجرایی که میساختم به نظرم مزخرف و ساختگی میرسید و به درد کتاب جدیدم نمیخورد. انگار داستانم خون تازه احتیاج داشت. برای ناهار که دست از کار کشیدم. هنوز ذهنم مشغول بود. دزدهای دریایی کوچولوی قصهام هنوز ماجرایی پیدا نکرده بودن و به فکر اضافه کردن یه دوست تازه به جمعشون افتاده بودم. یه دوستی که براشون ماجرای تازهای درست کنه. پایین که رفتم و به رستوران هتل پا گذاشتم. دیدم یکی از کنار همون میز محبوبم برام دست تکون میده. رویا بود. یادم اومد چه قراری گذاشته بودم. با حالی گرفته به سمتشون راه افتادم. پس سر ناهار هم نمیتونستم فکر کنم و آسوده باشم.
هردوشون یه طرف میز نشسته بودن. سمت دیگه رو برای من خالی گذاشته بودن. باز خوبه این قدر رعایت کرده بودن. هر دو همون لباسهای صبح رو به تن داشتن. وقتی نزدیک شدم، اول زن، لیلا، از جا بلند شد و رویا که این رو دید، اون هم از جا بلند شد. خیلی بلندقدتر از اون چیزی بودن که فکر میکردم. وقتی نشسته بودم نفهمیده بودم چقدر بلندن. زن قدر یک سر یا بیشتر از دختر بلندتر بود و وقتی به من نزدیک شد که باهام دست بده، دیدم من تمام قد ایستاده، باید حسابی بالا رو نگاه کنم که بتونم صورتش رو ببینم و به چشماش نگاه کنم. سرم رو بلند کردم و از سینهاش گذشتم و گردنش که از لای شال معلوم بود و بالاتر لبهای پرش که سرخ تیرهای کرده بود و بینیاش و بعد چشماش که آرایش مختصری کرده بود و رنگ عسلیشون رو زیر نور ظهر، به نمایش میگذاشت. باورم نمیشد این قدر قدش بلند باشه. قبلا به آدمهای این قدری برخورده بودم. اما این زن، از نزدیک، به نظرم خیلی خیلی خیلی بزرگ اومد.سعی کردم جا نخورم. اما فکر میکنم جاخوردگیام توی صورتم معلوم بود. چون لیلا لبخند غمگینی زد و زود نشستیم. اول چند لحظه سکوت بود. اما دخترک، رویا، نمیتونست آروم بگیره. روی صندلیش مرتب وول میزد و سی ثانیه نشد که پرسید: «شخصیت رییس زندان زیرآبی رو از روی خودتون نوشتین؟»
جا خوردم. بعد کیف کردم. تا حالا کسی نتونسته بود این رو حدس بزنه. و حرف گل انداخت.
برخلاف تصورم هر دوتاشون خوش صحبت بودن و رویا این قدر به داستانهام علاقمند بود که نمیشد دوستش نداشت. مثل اینه که کسی از بچههاتون تعریف کنه. مقاومت غیرممکن بود. لیلا هم کتابها رو خونده بود و اون هم اونا رو دوست داشت و میگفت توی این وضعیت بازار کتاب، پیدا کردن آثاری مثل نوشتههای من مثل پیدا کردن گنجه.
با طرفدارها زیاد حرف میزنم. اما طوری که رویا شیفتهی داستانها و شخصیتها بود و همهشون رو میشناخت و همه چیزهایی که راجع بهشون جاهای مختلف نوشته بودم رو خونده بود، اونقدر برای دلپذیر بود که آخر ناهار ناگهان متوجه شدم دارم ازشون دعوت میکنم برای خوندن دستنوشتههای کتاب آخر به اتاقم بیان و اونا هم هر دو، با شور و شوق قبول کردن و لیلا حتی تعارف نکرد که مزاحمتون میشیم. چونهی هر سه تامون گرم شده بود. حتی رویا گفت: «آخ جون! چه هدیه تولدی!»
گفتم: «تولدته؟»
که لیلا گفت: «هفتهی دیگه، دوازده سالش میشه.»
فقط یک لحظه نفسم بند اومد. لیلا که قیافهی من رو دید با لبخندی گفت: «آره. بهش نمیآد.» و رویا هم در جواب سوال نپرسیدهام گفت: «قدم ۱۸۵ سانته! از همه تو کلاسمون بلندترم. حتی خانم معلم!»
چهل و پنج سانت بیشتر از من بود! زبونم رو به دست آوردم و گفتم: «ماشالله… قد خانوادگی بلنده.»
و لیلا گفت: «آره از هر دو طرف. بابا و مامان هر دو قدشون بلنده.»
پس خواهر بودند! همان موقع پیشخدمت که قبلاً به او علامت داده بودم، با صورتحساب و لبخند سر رسید. لیلا تعارف کرد که حساب کنه، اما پیشخدمت گفت: «استاد مهمون همیشگی ما هستن. هرچی ایشون بفرماین.»
بعد از امضا کردن صورتحساب ناهار، هر سه بلند شدیم و به سمت آسانسور رفتیم. من باز هم توی کف قد این دو نفر بودم. حالا میدونستم که رویا که کنار لیلا اونقدر کوچیک به نظر میاومد، یه غول کوچولوست که چهل و پنج سانت از من بلندتره. مونده بودم قد لیلا چقدره.
توی آسانسور کوچک، غیر ما یکی دو نفر دیگه هم بودن. بنابراین نزدیک هم ایستادیم و ناگهان دیدم خیلی نزدیک لیلا ایستادم. سرم رو بلند کردم، اما متوجه شدم صورتش رو دیگه نمیبینم. در حالت ایستاده پستانهایش درست بالای سرم بود. سرم را که بلند کردم، کمی بالاتر، پایین پستانهای برآمدهاش میدان دیدم را گرفته بود.
از زیر اون سایه، گردن به بالای رویا رو هم نمیدیدم و پستانها انگار همهی آسمون رو گرفته بودن. با توجه به قدم تجربه ایستادن نزدیک آدمهای قد بلند زیادی از مرد و زن رو دارم. اما هیچ وقت نشده بود زیر سایهی پستان یک زن قرار بگیرم. روبرو رو نگاه کردم، شکم صافش جلوی صورتم بود و کمر دامنش روبروی دهنم. یه لحظه به خودم لرزیدم. بعد به خودم اومدم و قدمی عقب رفتم از زیر سایهی پستانها بیرون اومدم. انگار همه متوجه شده بودن چه اتفاقی افتاده، چون همه، حتی غریبههایی که توی آسانسور بودن به من نگاه میکردن. سرخ شدم و به شمارهی طبقه نگاه کردم. خوشبختانه همون موقع به طبقهی ما رسیدیم و من اول از همه بیرون زدم.
داشتم تند به سمت اتاقم میرفتم که ناگهان یادم اومد مهمون دارم و ایستادم و با دست بهشون اشاره کردم که بیان و به سمت اتاقم رفتیم. اتاق من طبقهی بالای هتل بود. یه اتاق کوچک با تخت دو نفره و یه کنسول دیواری که هم روش تلویزیون گذاشته بودن و هم یه تیکهشو با گذاشتن صندلی تبدیل به میز تحریر کرده بودن. یه آینهی بزرگ هم همون جا بود که میشد از اون میز به عنوان میز آرایش هم استفاده کرد.
خونسردیام رو به دست آورده بودم. کتری رو به برق زدم و با لبخند تعارف کردم بشینن. تنها چیزی که میشد روش نشست غیر از صندلی، تخت بود. هر دوشون لبهی تخت نشستن و منتظر شدن. انگار از رفتار من جا خورده بودن.
نشستم روی صندلی و تصمیم گرفتم زود شروع کنم که این فضای عجیب تموم بشه. شروع به خوندن کردم و یکی دو پاراگراف که جلو رفتم، حس کردم جو اتاق بهتر شده. از توی آینه هر دوشون رو میدیدم که راحتتر شدن و دیدم که رویا از هیجان سرپا ایستاد و دستاش رو به هم گرفت.
بعد گفت: «میشه… میشه موقع خوندن نوشته رو ببینم؟»
گفتم: «خامه. بدخطه.» بعد لبخندی زدم و گفتم: «باشه، بیا اینجا.»
رویا با خوشحالی اومد و بالای سرم ایستاد. اول روی میز کنسول نشست. بعد دوباره سر پا ایستاد. با انتهای صفحه رسیده بودم و میخواستم برم صفحهی بعد که یک دفعه اتفاق عجیبی افتاد. توی آینه دیدم که دستهای رویا به سمتم اومد.
رویا گفت: «ببخشید.» بعد زیر بغلهای من رو گرفت و بدون هیچ تلاشی من رو از جام بلند کرد. صدای جا خوردن لیلا اومد و توی آینه صورتش وحشتزده بود. خود من هم خشکم زده بود. رویا همون طوری من رو بالا آورد، بعد روی پاهای بلندش چرخید و روی صندلی نشست و بعد من رو روی پاهای خودش رو به میز نشوند. هر دومون رو به میز بودیم. رویا روی صندلی نشسته بود و من هم مثل یک صندلی روی پاهای جوان و دراز اون. دخترک دوازده ساله من رو مثل خرس اسباببازی روی پاش گذاشته بود.
نوشتهها جلویم بودند. بدجوری جا خورده بودم. تا به حال چنین اتفاقی برایم نیفتاده بود.
بالاخره به خودم اومدم.
داد زدم: «چیکار میکنی!» اما دیدم از صدای داد زدنم صورت رویا در آینه به سمت گریه رفت. خشکم زد. بچه بود. هر چند من نشسته روی پاهایش به چانهاش هم نمیرسیدم. نفهمیدم کی، لیلا پشت سر رویا بود. با چهرهای شرمنده، رو به پایین رو به من گفت: «ببخشید آقای شیفته. رویا اینطوری زبان میخونه. این طوری روی دست معلمش رو نگاه میکنه که چی درس میده. فکر کرده این طوری اوکیه. ببخشید.»
بعد گفت: «رویا آقای شیفته رو ول کن. پریناز خانمه که اجازه داده این کار رو بکنی.»
بعد به من گفت: «پریناز معلم زبانشه. پشت میز خونهمون به خاطر اختلاف قدشون نمیتونستن درست با هم کار کنن. این شد که بالاخره رضایت داد روی پای رویا بشینه.»
در آینه اخمی به رویا کرد و گفت: «چی بهت گفتم!»
رویا با گریه گفت: «ولی آخه اون طوری نمیبینم.»
دلم سوخت. یکی از بهترین طرفدار هایم بود و در همین مدت کوتاه خیلی او را دوست داشتم. پیش خودم فکر کردم، وقتی این اندازه باشی، خیلی چیزها برایت یک جور دیگر است. وقتی دوازده ساله و ۱۸۵ باشی هیچ جا جا نمیشوی. مثل خودم که همه جا لق میخوردم.
لابد چهرهام ملایم شده بود که رویا توی آینه با التماس به من گفت: «تو رو خدا آقای شیفته. میخوام ببینم چی میخونین. همین یه بار… تو رو خدا.»
چهرهی لیلا حالت مبهمی داشت. انگار او هم رضایت دارد و به نظرش چیز بزرگی نیست. لابد هم چیز بزرگی نبود. مردی که آنقدر کوچک باشد که زیر پستانهایش گم شده بود، لابد اشکال نداشت روی پای خواهرش بنشیند.
ایدهای برای داستان به فکرم رسید. ایدهای خیلی خوب که داستان را جلو میبرد.
ایده فکرم را مشغول کرد. ترکیب همهی اینها و حرفها و آمدن ایده باعث شد بدون فکر بگم: «باشه. این بار…. ولی با آدم بزرگا نباید این کار رو بکنی.»
لیلا در آینه لبخندی زد و گفت: «مرسی استاد. به خدا براش خیلی معمولیه. بعضی وقتا دوستاش رو هم مینشونه روی پاهاش…» بعد مکثی کرد و گفت: «حتی دوستای من هم یه بار روی پاش نشستن.»
نمیدانستم چه بگویم که رویا گفت: «میشه بخونین. تو رو خدا. میخوام ببینم چی میشه.»
و بیست صفحهی دستنوشته را همان طوری نشسته روی زانوی دخترک برایشان خواندم.
وقتی برای استراحت ایستادم، از روی پای رویا پایین پریدم و به سمت کتری برقی رفتم. لیلا که دوباره روی تخت نشسته بود، رو به رویا گفت: «رویا پاشو دیگه باید زحمت رو کم کنیم. یه ساعت دیگه باید بریم بازار.»
و رویا با بیمیلی بلند شد. از من کلی تشکر کرد. بعد از اتاق بیرون رفت. همان طور که کنار کتری برقی ایستاده بودم، لیلا به سمت من اومد. لبخندی روی لبش بود. گفت: «خیلی ممنون آقای شیفته. مرسی خیلی لطف کردین. ما یه قرار داریم که باید بهش برسیم… مرسی که… خوشحالش کردین… قبل از دیدن شما خیلی ناراحت بود.» بعد مکثی کرد. فکری کرد و من هنوز کلمات جواب را پیدا نکرده بودم که گفت: «ولی باید یه چیزی رو ببینم.» بعد ناگهان خم شد و او هم زیر بغلهای مرا گرفت و رو به خودش از زمین بلند کرد. زبانم بند آمد و خشک شدم. دومین بار بود که در یک ساعت گذشته دختری من رو از روی زمین بلند میکرد. بلند کرد و بالا برد و بالا برد تا خشتک شلوارم جلوی صورتش قرار گرفت. خوب بهش نگاه کرد. انگار دنبال چیزی میگشت. بعد بو کشید. بعدها متوجه شدم می خواسته ببیند از روی پای خواهرش نشستن تحریک شدهام یا نه که اگر میپرسید بهش میگفتم مریض نیستم که به بچهها نظر جنسی داشته باشم و رویا هر چقدر از من گندهتر باشه بچه است.
لیلا انگار راضی شده باشد من رو پایین آورد تا رو در رو شدیم و بعد دستاش رو دور من حلقه کرد و من رو در آغوش کشید. بوی کرم پودر و ادکلنش مشامم رو پر کرد و حسهام رو لبریز کرد. من رو عقب برد، بعد توی چشمهام نگاه کرد و گفت: «مرسی.» این بار تحریک شدم. شدید هم تحریک شدم. کدوم مرد سالمی رو میشناسید که به سینهی یه دختر جوون بچسبه، پر از بوهای زنانه بشه و اون طوری بغلش کنه و تحریک نشه؟
لیلا هم فهمید. چون گفت: «اوه» و رنگش گرمی به صورتش نشست. من رو یک کم از خودش فاصله داد و کیر راست شدهام رو دید که توی شلوارم خیمه زده بود. بعد لبخندی خجالتزده زد و من رو آروم زمین گذاشت.
دستش رو جلو آورد و گفت: «باز هم ممنونم. ببخشید اذیتتون کردیم.»
از رو نرفتم. اگر میرفتم باخته بودم. گفتم: «خواهش میکنم. خوشحال شدم.»
صورت خوشگلی که توی آسمون بود گفت: «منم همینطور…» بعد با تردید گفت: «ما چند روز دیگه هستیم… میشه باز هم شما رو ببینیم؟»
لبخندی زدم و گفتم: «آره حتماً.» و خوشحال بودم که به برآمدگی شلوارم که نزدیک زانویش بود اشارهای نکرده.
نوشته: بیبی سیتر
ادامه…