هدیه خدا
سلام من ساحلم و ۲۲ سالمه. یک ساله ازدواج کردم و ساکن تهرانم. من از حس و حالم مینویسم و همش واقعیه، نخواستم برای دلخواه مخاطب چیزی بهش اضافه کنم بنابراین اگه دنبال شنیدن دروغ های قشنگ هستین از خوندنش صرف نظر کنین. یکی دوسال پیش هم یه داستان اینجا نوشتم (دریای آغوش تو) اگر دوست داشتین بخونین: https://shahvani.com/dastan/دریای-آغوش-تو-۱-
جونم براتون بگه که من با شوهرم از سه سال پیش آشنا شدم، هر دو دانشجوی ترم یکی بودیم اون زمان اما از دو دانشگاه متفاوت، و به واسطه یه جمع دانشجویی آشنا شدیم. یک سال و نیم دوستی سادهای داشتیم که البته اسمش رابطه نبود اما توی این مدت کم کم به همدیگه علاقمند شدیم و ایشون اومد خواستگاری و عقد کردیم. وقتی علاقه مون به همدیگه رو آشکار کرده بودیم، تصمیم گرفتیم نسبت به خونوادههای هم بیشتر شناخت پیدا کنیم. به همین منظور محمد پیشنهاد داد که با خواهرش بیرون بریم. هدیه ۲ سال از من کوچکتر و اون زمان ترم یک دانشگاه بود. برخورد اول با خواهرش شیرین بود، دختر کم حرفی بود با نگاه و لبخند مهربون! شخصیتش منو یاد یکی از دوستای قدیمیم میانداخت که دوره نوجوانی تو دلم عاشقش بودم. چهره هدیه جذاب و ساده بود، آرایشی نداشت و الان هم هیچ وقت آرایش نمیکنه. معتقده آرایش کردن مثل نقش بازی کردنو دوست داره دیگران واقعیت صورتش رو ببینن. حجابش هم کامله و از رنگها و طرحهای ناز و بامزه توی پوشش استفاده میکنه. نه ازون طرحهای گلگلی و پر زرق و برق! بیشتر سعی میکنه از مد کره جنوبی الهام بگیره و خلاصه دخترمون شیک میگرده:)
تا وقتی عقد ما انجام بشه، دو سه بار دیگه بیرون رفتیم، برای هم کادوهای کوچکی گرفتیم و دوستیمون شکل گرفت، البته حالت رسمی و مودبانهای داشت و صمیمیت ایجاد نشده بود. بعد از عقد هم با رفت و آمد به خونه خانواده همسر، دوستی من با هدیه شکل صمیمیت به خودش گرفت و تا به امروز تقویت میشه.
صورت هدیه از همون ابتدا برای من جذاب بود، لباش شبیه منقار پرندهها رو به جلو و برجسته و اینو به شوخی چند بار بهش گفتم! خیلی بانمکه انگار که یه اردک خوردنی و نازه! چشماش مثل کرهایها که دوستشون داره یکمی بادومیه و خماری داره. دلم میره واسه چشماش مخصوصا وقتی که به سمت دیگهای نگاه میکنه یا توی فکره! چشماش مثل داداشش وقتی میخوابه نیمهباز میمونه و سفیدی کمی از بین دوتا پلکهاش پیداست که سایه مژههای ظریفش رو منعکس میکنه. بینیش یکمی قوز داره و صاف و یکدست نیست، اما همین به ظاهر نقص، چهرهش رو اصیل کرده. همیشه فکر میکنم صورتش شبیه پرترههای قدیمی اروپاییه که از دخترکهای نجیبزاده میکشیدن، اون دخترهایی که تو سرشون فکرها و دغدغههای خاصی داشتن و از طرفی رنج زن بودن همیشه در نگاه اونها پیدا بود.
هدیه قشنگم موهای کوتاهی داره، البته چند وقتیه که یکم بلندتر شدن و به پایین شونههاش رسیدن، اما موی کوتاه و لخت اون زمانش خیلی بهش میومد! موهاش سیاه پرکلاغیه و با پوست گندمی تیرهش خیلی همخونی داره. گاهی اوقات با اتو یه موج تو موهای لختش درست میکنه که دلم براش میره! یادمه اون اوایل یه بار بهش پیشنهاد دادم که موهاشو ببافم، میگفت موهام کوتاهه و نمیشه! اما من از قبل چندتا کلیپ بافتن موی کوتاه دیده بودم که بتونم براش ببافم. از حموم اومده بود و موهاش دلبرش نم داشت که براش دوتایی بافتم. مثل نقاشی شده بود دخترم! کلی ذوق کرده بود و ازم خواست بازم براش ببافم. قند تو دلم آب شده بود که قراره بازم لمسش کنم حتی شده موهاشو!
هدیه مثل خودم خواهر نداره و درونگراست. وقتی به یکی اجازه میده نزدیکش بشه یعنی خیلی براش ارزش داره اون آدم و من از این بابت خیلی خوشحال بودم و هستم! من براش مثل یه دوست صمیمی یا حتی خواهر شدم. هدیه همیشه به من میگه بغلت حس آرامش داره و من از هر فرصتی مثل موقع سلام و خداحافظی برای بغل کردنش استفاده میکنم و چند ثانیهای که تو بغل همیم با تمام وجود عشقو احساس میکنم. یادمه این که بغلم آرامش داره رو موقعی گفت که خالهش خونشون بود و با رابطه خواهرشوهر و عروس بین ما شوخی میکرد! میگفت قدیما وقتی عروس خواهر شوهرشو بغل میکرد، مادرشوهر زیرلب وانیکاد میخوند که دخترش از شر عروس خانم در امون باشه! شما نسل جدید که اصلا ماچ و بغل تو کارتون نیست خداروشکر! ما هم که از اول باهم خوب بودیم و هیچ کینه و حسادتی بینمون شکل نگرفته بود؛ دوتامون بلند شدیم همو بغل کردیم که شوخی خاله جان به هدف نرسه و بفهمن ما از اون خواهرشوهر و عروس ها نیستیم!! هدیه بعدش گفت: بغلت خیلیی آرامش داره:) اون بغل کردن یه حس خاصی به هردومون داد. انگار که خونه امنمونو توش پیدا کردیم… انگار که دوست داریم کشش بدیم و زمان بایسته تا بیشتر تو این حس غرق بشیم و لذت ببریم… الان که اینا رو مینویسم تشنه بغل کردنش شدم و میمیرم برای رسیدن لحظهای که دوباره بکشمش تو آغوش خودم… حتی برای چند ثانیه!
از لبای بانمکش که گفتم! خود من هم لبام یکمی برجستگی داره و همیشه فکر میکنم چقدر لبهامون به هم میاد! چی میشد که چفت میشدن به همدیگه و روی هم سر میخوردن! چی میشد اگه به جای محمد که وقت و بی وقت باهم که تنها میشیم لبامو میخوره و میبوسه، لبای هدیه مال من بود! حتی فکرش قلبمو به تپش میندازه و بدنمو داغ میکنه. موقع بافتن موهاش با خودم تصور میکنم که یه دفعه به طرف صورتش خم بشم و لبهاشو ببوسم. لبهاشو آروم با دندونم گاز بگیرم و با زبونم تا ته حلقشو قلقلک بدم! بی مقدمه در اتاقشو باز کنم و همونطوری که معمولا روی تختش ولو میشه و یه کتاب دستش میگیره و میخونه، برم سراغش و صورت خودمو به جای کتاب جا کنم و تا جون دارم ببوسمش و دیوونش کنم!
بعدم برم سراغ گردن لاغر و کشیدش که هر وقت سرشو کج میکنه برام چشمک میزنه. آخ که میمیرم واسه گودی وسط گلوش و ترقوههای همیشه بیرون زدش دو طرف این گودی خوشگلش! جون میدم که این گودی رو لیس بزنم، مک بزنم و بو کنم! بعد اون میمیهای کوچولوشو نوازش کنم و واسش با زبونم دلبری کنم. حیف که زیاد لباسای چسبون نمیپوشه که این کوچولوهای خوشمزهشو ببینم، همیشه توی گشادی لباسهاش گم میشن:( کاش یه روز اونقدر به همدیگر نزدیک بشیم که تو بستن سوتینش کمکش کنم یا جلوی من لباس عوض کنه و براش غش کنمم.
واسه تک تک اعضای بدنش میتونم نفس نفس بزنم و کصمو به تپش بیارم، عین قلبم! و با خیالش هم کیف کنم و لذت ببرم هم حسرت بخورم. میدونم که هر چی بگذره به هم نزدیکتر هم میشیم، اینم میدونم که اونم منو دوست داره، شاید با چشمی که من نگاهش میکنم نگاهم نکنه و مثل من عاشق نباشه، نه هیچ وقت ازش انتظار ندارم که مثل خودم دیوونه بشه! اما دلم به همین حس خوبی که بهم داره خوشه…
کاش مثل قصه هایی که اینجا مینویسن ته این داستان هم رسیدن و چشیدن باشه! که اگر بشه حتی اگه چندین سال از الان بگذره میام و مینویسمش و میگم بالاخره هدیه خدا رو که گرفته بودم بازش کردم؛)
خوش باشین و عاشق! و بی حسرت…
بماند به یادگار، مرداد ۱۴۰۳
نوشته: Aseman