هرجایی 61
–
مامان فدات شه مامان واست بمیره راست میگی ;/; منو که اذیت نمی کنی .. نمی دونستم از کی تشکر کنم . با این که می دونستم آلوده و کثیفم دستمو به سوی آسمون دراز کرده و می گفتم خدایا شکرت .. -مامان چته آروم تر .. صداشو آورد پایین تر مامان آبرومونو بردی ;/; بسه دیگه .. ولی خودش از این که منو این جوری می دید احساساتی شده بود . به یاد عمری زجر و عذاب و محرومیت و حسرت خودم افتاده بودم . حسرت به خاطر روز های از دست رفته . یه چند تا زن که همراه بچه هاشون بودند و از جریان با خبر بودند می گفتند خوش به حالش اگه من جاش بودم الان یکی یکی لباسامو همین جا درش می آوردم . یکی دیگه می گفت من سرمو می زدم به دیوار .. دلم می خواست دنیا بدونه که دخترم قبول شده . می خواستم یه بهونه ای پیداکنم به بقال و اتوکش و کتابفروش محل بگم . به هرکی که از کنار خونه مون رد میشه بگم . برم به خونه بتول و بهش بگم . دیگه اون لحظات چی می تونست ناراحتم کنه . -بیا نیلوفر بیا بغلم . بیا خوب بوت کنم .. -مامان نکن این جوری عادت می کنی -عادت کردم . من هیشکی رو ندارم . من خیلی تنهام . من فقط تو رو دارم . و خدایی که با همه بدیهام تنهام نذاشته .. -مامان کی میگه تو بدی . به من یاد بده که منم مث تو خوب باشم . یه جور خاصی نگاش کردم و هر چی خواستم بفهمم که منظورش چیه نتونستم . اون شاید همین جوری این حرفو زده بود . اصلا دلم نمی خواست بخوابم . می خواستم بیدار بمونم و از این لحظه های خوشی استفاده کنم . فکر کنم و کیف کنم . شایدم فکر می کردم که اگه بخوابم در خواب کابوس ببینم و ببینم که هنوز نتیجه نیومده و اون موفق نشده .. -بریم یه چند تا لباس واست بخرم -مامان هنوز که انتخاب جا و رشته که نکردم –ببین عزیز تو همون جای اولو که چش بسته بزنی قبولی ..-مامان نمی خوام تو رو بندازم توی خرج . تو که الان همش وقت و بی وقت میری سر کار و من دلشو ندارم . همون یه لباس اضافه برام کافیه . من می خوام برم درس بخونم . -بذار فقط نگات کنم . نمی خوام به صبح فردا برسم -مامان لبتو گاز بگیر می خوای بری و تنهام بذاری ;/; -نه خوشگلم منظورم این بود که اصلا نمی خوام امروز تموم شه امشب تموم شه .. -مامان بازم از این روزا داریم . تا من هستم کاری می کنم که تو همیشه خوشحال باشی . هیچوقت تنهات نمی ذارم . اگه بی پولی تو رو عذابت داده من اجازه نمی دم که بیشتر از این رنج بکشی ولی یه چند سالی بازم طول می کشه . اولین فرصتی که بشه میرم کار می گیرم . تو دیگه نباید بری سر کار -حرفشم نزن نیلوفر اگه مامانتو دوست داری بار آخرت باشه که این حرفو می زنی -بالاخره که باید برم سر کار . مگه ما خانوم دکتر بیکار هم داریم . انگار دوست داری درس بخونم و برم عروسک بازی .. هر دو تامون با این حرفش به شدت خندیدیم . -مامان خیلی استرس داشتی . خوب نیست .اگه قبول نمی شدم یا نمره و رتبه ام بد می شد اون وقت چیکار می کردی .-هیچی همش خودمو مقصر می دونستم که امکانات خوبی برات فراهم نکردم . تا سال آینده بازم باید ثانیه شماری می کردم . -مامان خوبم من جواب این خوبیها تو چه جوری می تونم بدم .. این حرفش بد جوری به دلم نشست هم به دلم نشست و هم دلمو به درد آورد . زجر می کشیدم از این که اون می گفت من جواب خوبیهای تو رو چه جوری می خوام بدم در حالی که من یک بدکاره بیشتر نبودم . یک زن هرزه و هر جایی . شایدم هم خیلی ها اینو بدونن و بهش گفته باشن اما اون به روم نمیاره ولی حرکاتش که این طور نشون نمی داد . اون روزی که اون بفهمه و ازم بدش بیاد .. بازم میشه روزی که از خدام آرزوی مرگ کنم . اون وقت من میشم بت شکسته اون . نیلوفر من رفت به دانشگاه . بهترین دانشگاه و بهترین رشته .. من و لاله هم شده بودیم متحد هم . یه چند وقتی رو در حالت کیف و خوشی نتونستم که سکس داشته باشم . تا این که روز اولی رو که دخترم رفت دانشگاه منم از اون طرف رفتم خونه لاله . یه آخوند خوش قیافه خوش کلامی بود که در اصل از من خوشش اومده بود و می خواست تر تیب منو توی خونه لاله بده ولی من دلم نیومد که از این خوان نعمت به تنهایی استفاده کنم . می دونستم که این روحانی از اون زن باز هاست . شنیده بودم که یه روز چهار تا رو کنار هم گذاشته و تر تیب همه رو با هم داده ولی نمی دونم چرا از لاله خوشش نیومده بود .. -حاج آقا عیبی نداره هر چی رو که می خوای بهم بدی کمش کن یا نصفش کن ولی با اونم باش . نمی خوام حس کنه که در مقابل من کم آورده .. یه نگاهی به من انداخت و گفت من تعجب می کنم با این روحیه ای که تو داری این کارا چیه .. می خواست ازم تعریف کنه ولی منم می تونستم جوابشو بدم که تو با این حسن نظری که داری این جنده بازیها چه معنایی داره . مگه زنت سیرت نمی کنه ;/; ولی از اونجایی که می دونستم مردا تنوع طلبند و نمی خواستم نون خودمو هم آجر کنم دیگه ادامه ندادم …. ادامه دارد … نویسنده … ایرانی