هرجایی 92

طوری به صدای بلند حرف می زدم که دلم می خواست رحیم کاملا متوجه شه که من چی میگم و چی می خوام ولی با همه اینا نمی تونستم داد بکشم و توهین کنم -ببین نیلو پدرت هیچ حقی راجع به تو نداره . بری اون ور آب چیکار کنی . اگه اون بخواد تو رو نزد خودش نگه داشته باشه .. همون امریکا واست مطب بزنه .. اون وقت تو همونجا می مونی ;/; -مادر اگه بابا خودشو بکشه من پیشش نمی مونم . -حاج آقا ببخشید .. خانوم دکتر کلی مریض دارن . شاید واسه شما گفته باشه . بابای نامردش وقتی که  دخترش تازه به دنیا اومده بود گذاشته رفته بود خارج پیش زن و دو تا پسرش .. غافل ار این که منم حقی دارم . اون روزمن خودم پذیرفتم که اون بره .. ممنون دارش هم هستم که بهم کمک کرده یک بالاتر از انسان و فرشته به من داده . همین دختر که نظیرشو در دنیا نمی تونی ببینی . هم اسمش قشنگه هم قلبش هم روحش هم خودش جسمش صورتش .. هیشکی نمی تونه اونو ازم بگیره .. اشک از چشام سرازیر بود از اتاق رفتم بیرون ..کنار در . نیلوفر خودشو بهم رسوند . -مامان آبرومون رفت این چه کاری بود که کردی . این آقادوست باباست .. -نیلوفر اگه اون خود بابات هم باشه تو انگاری یه حسی نسبت به اون داری و می خوای که بری به دنبال آرزوها و رویاهای خودت . رویاهای با پدر بودن . مردی که هیچگاه در زندگی لذت داشتنشو درک نکردی -نه مادر .. چرا داری این حرفا رو در مورد من می زنی . مامان ! تو هم واسم مامان بودی هم بابا .. برادر بودی .. خواهر بودی .. دوست بودی .. فامیلایی بودی که نداشتیم .. من چطور دلم میاد که تنهات بذارم و برم .. در خیلی از داستانها خیلی از دخترا همین حرفا رو می زدند ولی وقتی که باباشونو دیدن انگاری تازه متولد شدند . تمام گناهان باباشون از یادشون رفت .. -مامان دوستت دارم این حرفا رو نزن . اصلا تا تو نگفتی نمیرم .. اصلا من بابامو نمی خوام .. باشه دیگه سرش داد نمی کشم .. می دونی مامان اون وقتا که ده دوازده سالم بود و دخترا ی هم سنمو می دیدم که چه جوری چسبیده به پدرشون انگاری توی بغلشون واسشون نازمی کنن و باباشون هم هرچی می خواد واسشون می خره .. چه حالی می شدم ;/; من نمی خواستم بابام چیزی واسم بخره . می خواستم نازمو بخره .. من که این آرزو رو ندارم که بیاد پیشم تا سرمو بذارم رو سینه اش و  اون قصه هایی رو که واسم نگفته تعریف کنه .. من که نمی خوام صورت  یخ زده شو ببوسم و دستامو دور گردنش حلقه کنم خودمو واسش لوس کنم .. من فقط آرزومه اونو پیداش کنم . سرش داد بکشم .. بهش بگم آخه چرا .. من نمیگم واسه خودم آدمی شدم .. ولی می خوام بگم بابای نامرد و هوسباز من تو اصلا می دونی یکی هست که خیلی ازت بدش میاد ;/; ..می دونستم که رحیم تمام حرفامونو شنیده … وارد اتاق شدم . نیلوفر هم اومد -ببخشید مادرم خیلی حساسه .. ولی زن خوب و زحمتکشیه . دوست و شریک شما یعنی بابای نامرد من در حقش خیلی ظلم کرده ..حالا من جوون هستم ولی مادر در انتظارش جوونی خودشو به پیری داد . … داشتم با خودم فکر می کردم که اون دیگه نگفته که مادرش هرزگی هم می کرده . می دونستم که رحیم اینو می دونه که بعد از اون بازم شدم یک زن هر جایی . همش مقصر اونه ..من هیچی دخترش چی ;/; رحیم پلکاشو به هم فشرد . اشک از چشاش جاری بود . هق هق گریه امونش نداده بود -ببخشید واسه قلبتون خوب نیست .. شما چرا این قدر حساس شدین . کاش بابای نامرد من یه ذره رحم و مروت شما توی دلش بود .. -دخترم !اون جوری که اون یعنی پدرت به من می گفت شما رو گم کرده بود . اومد و دید در جای قبلی نیستین …-پدر جان این قصه ها رو خودش بافته نخواسته بگه که خیلی سنگدله ..حالا زیاد خودت رو در گیر مشکلات من نکن اعصابت می ریزه به هم . اصلا انسانهابی هستند که در موردشون حرف زده نشه بهتره . نیلو دستشو گذاشت رو پیشونی مردی که نمی دونست باباشه .. من از پشت سرش واسه رحیم سر تکون می دادم .  با زبون بی زبونی بهش می گفتم که کاری به کار دخترم نداشته باشه ولی می دونستم که اون به این سادگیها ول کن دخترش نیست . مردی که سی سال من و نیلو رو به حال خودش گذاشته بود . نمی دونم شاید عاطفه ها در این مرد برای مدت کوتاهی نقش داشته باشند . شاید اگه یک ماه با نیلوفر باشه دیگه دخترش اون  اهمیت فعلی رو واسش نداشته باشه  ….. ادامه دارد … نویسنده …. ایرانی

دکمه بازگشت به بالا