هرکول در سرزمین خورشید (1)

پارسال تابستون که رفته بودیم به فک و فامیلهای مادرم توی ژاپن سر بزنیم یه خاطره ی باحال توی شهر اوزاکا واسم پیش اومد:
داشتم توی پارک(kazoku)کازوکو قدم میزدم که یهو دیدم یه زنه داره بلند بلند با شوهرش بگو مگو میکنه و اونا روی یکی از صندلی های پارک نشسته بودند و من هم کمی جلوتر روی یکی ازصندلی نشستم.
کازوکو یکی از زیباترین پارک های شهر اوزاکاست و در زبان ژاپنی به معنای خانواده است.
اونا هم همش با هم بگو مگو میکردن و من داشتم به قایق های کوچکی که توی دریاچه ی گیوئن که رو به روم بود نگاه میکردم چند دقیقه ای گذشت که دیدم یه دختر خوشکل با قدی نسبتا کوتاه و لاغر و با یه پسره کوچیکتر خودش اومدن کنار همون مرد و زنه و رو ی صندلی نشستند.
این طور که معلوم بود پسر و دخترشون بودن…
دختره چشمای نازی داشت مشکی و کمی کشیده و درشت.
حقیقت از دختره بگی نگی خوشم اومد و دختره به مامانش گفت: koko de kudasaiee haha na watakushi.
چقدر هم خوشکل حرف میزد ولی خداییش با قیافه داداشش اصلا حال نکردم خیلی تپل و چشم تنگ بود.
گوشیم رو در آوردم و الکی باهاش ور میرفتم ولی یه چشمم به دختره بود.
پیش خودم گفتم واقعا بعد از این همه رفتن به شهرهای مختلف ژاپن مثل توکیو ،یوکوهاما، و حتی جزیره هوکایدو که خونه ی خاله ی مادرم اونجاست به جرات این زیباترین دختری بود که توی سرزمین خورشید میدیدم.
توی همون موقع یه پیرمرد اومد کنارم روی صندلی نشست دو دقیقه ازم پرسید:
nanji deska?‎
یعنی: ساعت چنده؟
بهش گفتم: goji jugofun mae des
یعنی: ساعت یه ربع به پنج است.
من مادرم ژاپنی و پدرم ایرانی هستش و من به زبان ژاپنی کم و بیش تسلط دارم.
بعد از چند دقیقه اون مرد و زنه بلند شدن و راه افتادن و قدم زنان همین طور که با هم حرف میزدن از جلوم رد شدن و مثل اینکه خواستن با قدم زدن مشکلشون رو حل کنن.
دختره با داداشش روی صندلی پیش هم نشسته بودن و وزش باد خفیفی هم که میوزید موهای یک دست مشکی دختر رو حرکت میداد.
پستون های کوچیکش بسیار خوش فرم بود و لب های سرخش واقعا بوسیدن داشت.
گاه گاهی نگاه عمیقی‎ به دختره مینداختم که انصافا خوشکل بود.
هوا نیمه ابری بود و همانطور که گفتم باد ملایمی میوزید و موج زیبایی به دریاچه گیوئن میداد.
پیرمرد چلغوز بلند شد و ‏رفت…
پارک هم کم کم با غروب آفتاب شلوغ تر میشد.
نور چرخ و فلکی هم که درست سیصد متری پشت سرم بود و رو به روشن شد.
با اینکه زیاد نگاهش میکردم ولی اونم دو سه بار بهم نگاه کرد و تصمیم گرفتم یه چشمک بهش بزنم، منتظر بودم نگام کنه ولی بی فایده بود همش با داداشش ژاپنی تلاوت میکرد و سرش رو انداخته بود پایین.
یه لحظه نگام کرد و منم چشمک خوشکلی بهش زدم.
البته یه ربعی میشد که بهش زل میزدم ولی
فکر کنم خوشش اومد ولی هیچ عکس العملی نشان نداد، نگاهامون به هم بیشتر شد و با لبخند جواب نگاهاشو میدادم، داداشش هم که اصلا تو باغ نبود و با تبلتش بازی میکرد.
صندلی من رو به روی او بود.
بعد از چند دقیقه
بهش گفتم:‎‏ ‏anata no onamae wa?‎
یعنی: اسمت چیه؟
دیدم بلند شد و و گفت:
Ya gozaimas karivaritaseda iie, furui na des’. kowaremono wa arimasen
dekimaska?
یعنی:‎ ‎‏ سلام خوبین نگاهتون واسم جذابه فکر نمیکنم اهل اینجا باشین، شما اهل کجا هستین؟
گفتم:‎ watakushi no name wa herkool des iran shiokova‏
یعنی: من هرکول هستم و اهل ایرانم.
اسم شما چیه؟
گفت: اوزاوا
و بهش گفتم: اکاک کوداساای.
یعنی لطفا بشینید.
گفت: ای یه، اوشیه شیمتا آکرو چی چی وا.
یعنی:نه، الان بابام اینا میان.
بهش گفتم: میتونم فردا همین ساعت شما رو همینجا ببینم؟
و با کمی مکث قبول کرد و گفت:
دزویورشیکو، ماتا ااید کوداساای.
اویاسومی ناساای، سایونارا
از دیدن شما خوشحال شدم و فردا میبینمت شب بخیر و خداحافظ…
منم گفتم: سایونارا یعنی خداحافظ
به سمت خونه خالم برگشتم و دیگه هوا تازه تاریک شده بود.
پارک شلوغ شده بود و چرخ و فلک پارک هم به آرامی میچرخید و بچه ها کنار بزرگترها قدم زنان به این طرف و آن طرف میرفتند ولی نمیدونستم چرا ته دلم خالی شده بود و قسمتی از دلم با او رفته بود انگار یه کرنومتر در من تولید شده بود که فردا را لحظه شماری میکرد.
ادامه دارد…

نوشته: هرکول سکسی

دکمه بازگشت به بالا