هرکی به هر کی 52
–
بازم جای شکرش باقی بود که موقع ورود به خونه آرمیلا کسی منو ندید . هیشکی منو ندید و من رفتم اون داخل . شایدم چون وسط روز بود و هوا گرم بود کسی از خونه شون بیرون نمیومد . به چیزی دست نزدم . رفتم زیر تخت قایم شدم . منتظر بودم تا اون بیاد . می دونستم که واسش خیلی سخته که با ماشین خودش بیاد . چون اون دو تا زاپا س لازم داشت . ولی اخلاقشو می دونستم هر طوری شده باید خودشو با وسیله خودش می رسوند و همینم سبب می شد که فر نوش برسه . با استرس همون زیر موندم . حتی نفس هم نمی کشیدم . طوری تمرین می کردم که انگاری آرمیلا رو تخته و من باید فیلم بازی کنم که اون متوجه نشه که من اونجام . خسته شده بودم . می دونستم که این آخرین مرحله ایه که باید نشون بدم که قدرت واقعی دست کیه و ثابت کنم بهش که داداشش مرد شده و نباید بیخود باهاش بپیچه . حالا یا به خاطر عشق زیادیه یا نفرته یا خودی نشون دادنشه این چیزا واسم فرقی نمی کنه . باید حالیش بشه که نمی تونه در مقابل من عرض اندام کنه . این منم که برش تسلط دارم و باید که داشته باشم . دیگه زیادی آزادش گذاشته بودم . زمان به سرعت سپری می شد . خسته شده بودم . حرص می خوردم . پس چرا خواهرم نمیاد . خودمو عقب تر کشوندم . حال و روز خوشی نداشتم . همون زیر به زحمت خودمو لخت کردم و لباسامو در آوردم که اگه یه وقتی افتادم رو آرمیلا خودمو زیاد خسته نکنم و بتونم بقیه کار هامو خیلی راحت پیش ببرم .. دیگه داشتم نومید می شدم مثل این که قسمت نبود که این کارو انجام بدم . شاید یه حکمتی تو کار بود که باید اونو موکول می کردمش به روزای بعد .. لباسامو دستم گرفته و قصد داشتم خودمو از زیر تخت بیرون بکشم که یهو سر و صدای سلام علیکی رو پشت در ورودی شنیدم . وااااااییییی خودش بود . آرمیلا خواهر چموشم بود . ترسیدم زود رفتم تو اون سوراخم قایم شدم . دوساعت بود که اونجا بودم . در باز شد و اومد داخل . خوب گوشامو تیز کردم تا ببینم که آیا با کسی حرف می زنه یا نه . مثلا با شوهرش یا یکی از دوستاشه ;/; سر و صدایی نشنیدم . آسوده خاطر شدم . همه چی به خوبی پیش می رفت آرمیلا خودشو انداخت رو تخت . سر و صدای خفیف پرت شدن یه چیزایی رو پایین تخت می شنیدم . ظاهرا لباسای روشو از تنش در آورده بود و انداخته بود زیر تخت . می خواست خیلی ریلکس و راحت یاشه . خوب که نگاه کردم دیدم همه چی اونجا افتاده جز شورت .. احسنت آرمیلا کارمو راحت کردی . اون یه شورتتم در می آوردی دیگه نور علی نور می شد . ولی افتخار اونو خودم به عهده می گیرم . طوری میگامت که از کوس بره داخل شکمتو پاره کنه از دهنت در آد . وای یه لحظه از جاش پاشد . پاهای ستون کرده شو می دیدم که کنار تخت داره بهم چشمک می زنه . نکنه زیر تخت کاری داشته باشه . من فقط باید به خودم چند لحظه فرصت می دادم که با آرامش از اون سوراخ بیام بیرون وگرنه کارم تموم بود . رفت طرف ضبط و سی دی و یه ترانه از شکیلا رو واسه خودش گذاشت . آهنگ کمی با من مدا را کن رو .. کمی با من مدا را کن که خود را با تو بشناسم من گمراه تو پیدا کن من گمراه تو پیدا کن … این ترانه همین جور داشت واسه خودش تکرار می شد و منم صدای گریه هاشو می شنیدم . یعنی اون به خاطر عشق به من این طوری افتاده تو غم و غصه و سیمهاش قاطی کرده . هرچند اون جوری که تا حالا نشون داده بود این آبجی ما اصلا سیم نداشت و همش تو کار بی سیم بود . به خودم نهیب زده و می گفتم آریا این قدر احساساتی نشو . این آبجی خانومت گرگ تشریف داره این گوسفند نمایی اونو نگاه نکن . یادت رفته چه جوری داشت علیه تو پاپوش درست می کرد ;/; تورو به درخت آویزون کرد تا دوستاش به تو تجاوز کنن ;/; طوری به صورت سینه خیز خودمو از زیر تخت بیرون کشیده و نفس نمی کشیدم که انگاری تو جبهه جنگم و دارم از زیر سیم خار دار رد میشم .. من نباید از آرمیلا واسه خودم یه بت درست می کردم . ولی کرده بودم و حالا باید خودم این بتو می شکستم . هرچند اونم یه یه نوعی دیگه از من واسه خودش بت درست کرده بود ولی من منطقی تر می خواستم برای رسیدن به این بت و شکستن این طلسم تلاش کنم . این ترانه شکیلا هم منو به یاد غم و غصه هایی که از شکست عشقی در رابطه با آهو خورده بودم مینداخت . به یاد اون وقتایی که دلم میخواست همسرم شه و اونو به اون چینگ چانگ چونگ نامرد شوهر دادند ولی با همه این ها حق به حق دار رسید و این من بودم که دختریشو گرفتم و احتمالا می تونستم بابای بچه اش هم بشم . از تخت کاملا اومده بودم بیرون . خیلی آروم ایستادم . آرمیلا تو عالم خودش بود و انگاری که اصلا هوش نبود . چشاش بسته بود و رفته بود توی حس . الان وقت شنیدن این آهنگ بسیار زیبای شکیلا خانم نبود . رفتم جلو تر و اون پریز برقی رو که می دونستم مال سی دی بوده کشیدمش بیرون . آرمیلا تا چشماشو باز کرد که ببینه چی شده منو روبرو خودش دید و تا بخواد جیغ بکشه دستم رو دهنش قرار گرفت . .با آخرین زورم دهنشو فشار داده داشتم . دست و پا می زد و می خواست با دندوناش دستمو گاز بگیره . ولی مگه می شد کف دستو گاز گرفت ;/; تازه اگه جای دیگه رو هم گاز می گرفت من تکون بخور نبودم . تازه داشتم به اونچه که می خواستم می رسیدم وتا به هدفم نمی رسیدم ول کنش نبودم … ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی