هرگز نمیبخشمشون
+اینهمه داستان.
چرا تجاوز؟
چرا همش برچسب های تجاوز رو میخونی؟
_نمیدونم شاید این آرومم میکنه
+مگر کم تجربه کرده ای بدبخت؟
با خواندن اینها بدتر افسردگیت عود میکنه
_نه بذار بخونم شاید با خوندن خاطرات تلخ افرادی که اقبالی مشابه بخت من رو داشتن این کمی آرومم کنه بفهمم تنها من نیستم که در این دنیای کثیف اینجوری شدم.
+فکر نمیکنی بدبینی ات به عالمو ادم از اینی که هست بیشتر بشه؟
_دیگه از این بیشتر؟
بالاتر از سیاهی رنگی هم هست؟
+پس حداقل به همین سایت(انجمن کیر تو کس) بسنده کن
اینهمه دونبال این سایتو اون سایت نگرد دنبال کلمه منحوس تجاوز.خودتو داغون میکنی
اینها مکالمه همیشگی من و درونم بوده چندین سال
که مثبت ها، راهنمای درون مثبت ،و منفی ها سخن نهانگاه افسرده من.
سالها داستان های شما عزیزانم را خوانده ام در اتاقم و در بروی همه بسته. و سیگار پشت سره سیگار و قطرات اشک هم همچنین، قطره پشته قطره
و پنجره هم باز
چه در سرمای سوزان و چه در گرمای طاقت فرسا
که دود سیگار معلوم نشه.
حوصله نوشتن خاطرات خود را نداشتم.
با بعضی از دوستان خوبم که مقداری از وقایعم مطلع بودن مطرح کردم که آیا بنویسم یا نه
که بیشترشون از قدرت قلمم خبر داشتن گفتن بنویس
مطمءنیم تاثیر خوبی میتوانی بذاری رو دیگران
و میتونی مایه عبرت خوبی بشی برا کسانی که هنوز به این بلا مبتلا نشدن
بعضی ها هم گفتن ننویس.دلایلی هم مطرح کردن که صرف نظر میکنم از مطرح کردنشون.طولانی داره میشه.
حالا کی حوصله ایمیل درست کردن داره خدا. بابا ولش کن اصلا( اونوقت نمیدونستم برا نوشتن داستان ایمیل داشتن لازم نیست تازه فهمیدم )
(اینم قابل توجه دوستانی که مثل من فکر میکردن. پس شمام دست به قلم بشید و بنویسید.الان که دارم مینویسم حس میکنم نوشتن آرامش خوبی به آدم میده)
من حتی حوصله پاسخ نیم خطی برا رفقای خوبم که ده ها پیام نوشته اند را هم ندارم.
+کجایی تو پسر؟
+موردی؟
+زنده ای؟
چرا جواب نمیدی پس عه
+چته؟
_هیچی بابا ولم کنید به حال خودم بمیرم.
+چیشده
_هیچی.
+چرا بابا چیزی نمیگی به ما
_شبخوش.
+واااا
_وا بی وا .
_شبخوش ببخشید منو
_هوای حوصله بد ابری ست
+بابا کمی بیا بیرون اینقد تو خونه نمون پسر دیوانه میشیا.
_نه. شبخوش یا روز…
اینگونه بود غالب مکالمات من با دوستانی که نمیدونستن مشکلمو
باز حرف زدن با خود
براستی چرا من؟
خدایا چرا من ؟
کاش منو زشت میآفریدی
کاش این نعمت خدادادی، زیبایی و لطافت.(بگذریم که گاهی هم خیلی بدردم خورده)
هر دو را یکجا نمیدادی
یا اگرم دادی کمی هم خشونت و سفتی و سختی و زمختی هم در کنار اون چاشنی میکردی.
نه. نمک لازم نبود مرسی
داشت
شاید این کمکم میکرد تا این اتفاقا نیوفته
مثل خیلی از بچه خوشگل های دیگه
که دیدم اتفاقی براشون نیوفتاده
یه مطلبی هم برا کسانی که وسعت نظر ندارندو میگن تو کامنت ها به افراد
که تو حتمن دلت بوده که مخالفت شدید از خودت نشون ندادی
نه عمو .اشتباه نکن.همه که یجور نیستن
همه که خشونت به خرج دادن بلد نیستن.
مثل اینکه شما از آهو بخوای که چنگ بندازه و مثل پلنگ بدره
بس است
حوصله ام سر رفت
دیگه نمیتونم بنویسم
ساعت ۳ شبه.کم مونده برا خوردن سحری
برم سیگاری بخرم و آب میوه ای بعد قرصی آرام بخش (همیشه نمیخورم،وقتی که حال ندارم)
&&&&***&*&&&&
اومدم
اما دو روز بعد
خدایا حوصلشو بده تا کامل و بدون نقص بتونم ده ها و ده ها داستان و سرگذشتمو بنویسم.
شاید قلمم اندیشه ای ژرف تر به صاحبان فکر
و کامی شیرین تر به صاحبدلان
و وسعتی در دید به ژرف اندیشان
ببخشد.
هر داستانی شاید به اندازه خود چنین باشد.
و هیچ چیزی شیرین تر از خوشه چینی از اندیشه دیگران نیست.
نمیدونم از کجا شروع کنم
از چی شروع کنم
من ز بسیاری گفتارم خموش
من ز شیرینی نشینم رو ترش.
خب طبیعتا باید از اولین تجاوز شروع کنم.
باید کلمه ای اضافی نباشه
چون میخوام به خوده کصافت ها هم بفرستم همه داستان هامو
و بگم بهشون که هیچگاه ازشون نمیگذرم.
چون…
(آدمه زیاد مذهبیی نیستم برخلاف خانوادم)
اما پیامبر و امامان معصوم رو بعنوان عقلای عالم و صاحبان علم لدنی قبول دارم که شکی در بیانات اونها نیست
چون علم اونها لدنی ست لدنی یعنی عنداللهی یعنی علمی که از نزد خدا آمده.
بگذریم .
نمیخوره بمن اینجور حرف زدن ها.خفه شم.
برگردیم به چون…
نمیگذرم ازشون چون…
شنیدم از پیامبر روایتی که فرموده:کسی که آلت در دبر او رفت دیگر خیری در او نیست.
وای که چه تکان دهنده ست این بیان.
من خودم اینو به عینه تجربه کردم در زندگیم
منی که با دنیایی از استعداد و هوش ذاتی چندان آدمه مهمی نتونستم بشم.
نه. ارادمم ضعیف نبود. اشتباه نکنید
بلکه بسیار پر کار و پر انرژی بودم
هم در کسب علم و هم در کسب ثروت.
اما با هر تجاوز انگار کم کم اینها کم شد.و کم شد
تا اینکه رسید به نهایته سر حده کسالت.
حاشیه بس است…
فقط پنج یا شش سالم بود
میفهمی؟ پنج یا شش سال
پسر بچه ای در نهایته لطافت و زیبایی و ادب.
که بهش یاد ندادن حرف روی حرف بزرگتر اوردن.
اون پدر مادره بی فکر. یاد ندادن که بچه جون
همه جا نباید مطیع محض بزرگتر بشی.حتی در برابر اعضای خانواده
وقتی به اعضای خصوصیت دست زدن باید واکنش نشان بدی
اینجا دیگر حرف شنوی ممنوع.
بلکه باید بیای و به ما بگی
پدرم که کارمند اداره بود
بعد از اونم میومد و مشغول کشیدن تریاک.
مادرمم عین خودم خوش قلب و ساده
و نسبت به همه خوش بین.
اره. در این سن بودم که یه دایی داشتم.کوچکترین داییم بود اسمشو مثلا میذاریم رامین.
اونوقتا خیلی دوست داشتم با مامانم بریم خونه مادر بزرگم
چون هم مهربون بود.هم خاله هایی که اونوقت مجرد بودن و همبازی بودیم باهم.
همم اینکه تو حیاط پشتی مادر بزرگم مرغو خروس زیادی داشتن
جوجه زیاد در میوردن مرغاشون
که من خیلی دوست داشتم جوجه هارو.عشق میکردم باهاشون.حتی یبارم دندون قروچه گرفته بودم یکی از اون نازترین هاشو خفه کرده بودم تو دستم
همونجور راست گرفته بودم حالت دستمو و اومده بودم بین مهمونا که اونا هم خیلی خندیده بودن.
گوسفند داشتن.تنور برا نون پختن داشتن.خلاصه خونشون برام جذابیت خاصی داشت
موقع رفتن هم با گریه و زور میبردنم خونه.بعضی وقتا مجبور میشد مادرم میذاشت میموندم.
اونوقت یادمه آدامس های آیدین بود که عکس های فوتبالیست ها از توش در میومد.و یه زیبایی و جذابیت خواصی داشت
دایمم که اونموقع تو ایام نوجونی بود زیاد از اون آدامس ها میخرید و زیاد از اون عکس ها داشت.خلاصه همه بچه ها باهم بازی میکردیم با عکس های داییم.من خیلی دوست داشتم عکسای داییو که خیلی هم زیاد بودن و تمیز
با دست میزدیم رو عکس ها هر کی بیشتر میتونست تعداد برگه های عکس بیشتری برگردنه اونا رو برمیداشت موقتا برا خودش .البته بعده اتمام بازی میدادیم دوباره به داییم همشو.
یروز داییم منو برد زیر زمینشون گفت امیر بیا بریم کارت بازی کنیم
ظهر بود مادر بزرگم اینا هم خوابیده بودن
یادم نیست زیاد خیلی وقت پیشه
مامانم اینا بودن یا من تنها اونجا بودم خونشون. یادم نیست
خلاصه یه حموم داشتن تو اون زیر زمین که همراه با اتاق هاش فرش انداخته بودن توش و وسایل گذاشته بودن اونجا.
خلاصه یه مقدار بازی کردیم بعد گفت بیا بریم حموم گفتم باشه دایی جون
بعد یه ذره اونجا هم بازی کردیم بعد جمعش کرد. منو بغلش گرفت و بوسم میکرد و لب هامو بوس میکردو دستشو میزد به جلوم و پشتم
همونروز به همین مقدار اکتفا شد
مدت ها هم باز به همین منوال بود.بیشتر از اون نبود.(چون خانواده خوب و با شخصیت و با تربیتی هستیم.ممکنه بگید چجور خانواده با شخصیتی هستید که داییت با تویه پسر بچه اینکارو میکرده ولی خب اینم میدونید وقتی شهوت بر انسان غلبه کنه دیگه نمیتونه جلو خودشو بگیره حدیث هم هست که وقتی آلت مرد بلند میشه نصف عقلش میخوابه.اونم که یه پسر نوجوون که تازه به بلوغ رسیده و ناکامل در خلوت با پسری که وصفشو گفتم نیازی به تکرار نیست
خلاصه بعد از یه مدت یادمه یه روز که خونه هیچکس نبود مثل اینکه مامان اینا و مامان بزرگ و خاله ها رفته بودن مهمونیه بعد از خواب عصرگاهی
باز داییم منو برد داخل همون حموم و باز همون کارارو کرد یه مدت بعد شلوارمو کشید پایین
منم هیچ حسی نداشتم
نمیدونم درک میکنید این حرفمو یا نه اصلا مغز بچه اونقد کوچیک میشه شاید اصلا فکرش به اینچیزا نرسه که اینچیزا زشته.حتی شدید تر از اینم انجام داد باهام بازم تا یه مدت بخدا نمیدونستم میزان زشتیه این کار رو (مگر خیییییلی خفیف) تا بعد که با یه حرفش فهمیدم که اینکارا چقد زشته (که در ادامه میگم اون حرفو!!!.)
پیشتر هم گفتم که پدر مادرمم اصصصلا از اینچیزا چیزی نگفته بودن برام.
خلاصه شلوارمو کشید پایین و تف انداخت به سوراخم و کیرشو گذاشت دم سوراخم و فرو کرد تو
اون لحظه الان انگار جلو چشمامه.اصلا دردی نکرد برخلاف دیگران که تعریف میکنن از اولین سکسشون.
یوقت فکر نکنید قبل از اون هم اینکارو باهام کرده بودن .نه.خب اگه کرده بودن اول اونو تعریف میکردم.
نمیدونم خلاصه علتش چی بود .بدنم خیلی نرم بوده؟ که الانم خیلی نرم و ژله ایه دقیقا حالتی مثل حالت ژله ای داره(دوست ندارم زیاد اینمدلی حرف بزنم ولی چاره ای ندارم برا تصور کردن شما بگم )
یا اینکه نمیدونم کیرش خیلی کلفت نبوده شاید
چون من ندیدم کیرشو. با نگاه کردن به کارت ها مشغول بودم زیرش.
ولی اون لحظه یادمه زیاد رفته بود توش
نمیدونم شایدم دردش کم بوده که یادم نمونده
قشنگ حسش میکردم
فکر کنم کلفت نبود ولی دراز بوده و گوشتی بوده احتمالا علاوه بر قلمی بودن که دردم نگرفته بود.
بعد دیگه اینچیزا رو نمیدونستم اونوقت که دروغکی بگم به شما که آبشو ریخت توم یا نریخت. اصلا هیچی نمیدونستم از اینچیزا
آقای سامی ببشید دیده اونوقت من اصلا نمیدونستم بخدا کاندوم چیه. بچه بودم
اون داییه خرم باید میکشید سره اون بی صاحب به قول خودتون
تولو خدا دعبام نتونید. ه ه ه ه ه
(خب اینم یه شوخی برا رفع خستگی)
این شد که لعنتی من هیییییییچگونه ترسی نداشتم از این کارا
کاش اون لعنتی هم مثل قسمته خیلیای دیگه کلفت بود تا حتی خون جاری میکرد.جیغو فریادمو در میورد.:
تا دیگه قبول نمیکردم که اینکارو باهام بکنن
امیدوارم خوب حرفمو درک کرده باشید و با کامنت های ناراحت کننده بر ناراحتی هام افزوده نکنید?
خلاصه اینکه داییم دو سه باری باز منو کرد. بعد یه روز گفت امیر بیا بریم زیر زمین من گفتم نمیام میخواستم برم بازی کنم با بچه ها تو کوچه خیلی اصرار کرد نرفتم بعد گفت اگه بیای عکس های آدمس آیدین رو میدم بهت که رفتم.چون اونارو خیلی دوست داشتم باز منو برد فرو کرد به نانازه بیچارم.یادمه یبارم میگفت بیا که مشغول دون دادن به جوجه های مادر بزرگ بودم و بازی میکردم باهشون. و به زور کلشونو میبردم تو ظرف آب که بخورن .نمیدونم چرا اونا هی نوک شونو عقب میکشیدن و نمیخوردن .و نمیرفتم که گفت اگه بیای تیله هامو میدم بهت که باز رفتم
(الان به ذهنم خطور کرد از اونوقت ریشه بیزینس کردن که در این اواخر به ذهنم رسیده بود
میخواستم یه چیزی بخرم.از اونوقت ریششو داییم تو قلبم زده بوده
و منو به پاداش دریافت کردن ،در مقابل کون دادن عادتم داده بود.که ادامه ندادم دیگه خوشبختانه چون گفتم پول حرام به چه درد میخوره.حتی وسیله ای که بخوام با پول حرام بخرم
خوردن برا شکم که مطلقا انجام ندادم.چون حالا وضع مالیمون هم بدک نبود که نیاز شدید داشته باشم. حالا اینها بعدها در داستان ها تفصیلش خواهد آمد.که چه سرگذست هایی از سرم گذشته خلاصه اونم دیدم طالبم زیاده گفتم بذا پول بخوام ازشون شاید کمی شل کنن. دیگه اینقد اصرار نکنن کلافم کنن )
خلاصه یبارم برد منو تو همون حیاط پشتی خیلی بزرگ که گفتم
بعد منو رو ماسه ها خوابوند.
خوابید روم.تا وزنشو انداخت رو باسنم
گفتم آااااااای دایییییییی
گفت چیه؟
گفتم خاک ها اذیتم میکنه.خندید گفت خاک نیست این ماسه ست
دولم میخورد به ماسه ها درد میگرفت
بعد اورد اونجایی که دولم در تماس بود رو گود کرد با دستش تا دولم اونجا بره دیگه نخوره به زمین و رون های نرمم فقط در تماس باشه با ماسه ها .
چند تا هم شیشه خرده بود پرتش کرد اونور که ماسه های نرمی هم بودن یادم میاد. بعد گفت بخواب خوشگلم یه ذره خوابیدم توف انداخت رو سوراخم اروم اروم کرد توش
بعد گفتم دایی داغه ماسه ها دارم میسوزم
آخه وسط ظهر تابستون بود
بعد منو بلند کرد و به دیوار همون تنور گاه یه مدتم اونجا منو کرد.
خلاصه دیگه تربیت مربیت کارسازش نبود.همیشه منو میکرد
طعم کونم و گرمای داخلش لای دندونش گیر کرده بود. فک کنم اونم تازه داشت تجربه میکرد لذته توشو
تا اینکه تموم شده بود داشتیم میومدیم به خونه اصلی که به هم وصل بودنننننننننننننن میخوام چیزی رو که پیشتر گفتم که چی شد فهمیدم این کارا چقد زشته
(باز تکرار و تاکید میکنم برگردید به پنج شش سالگی خودتون و بچه هایی که اطرافتون میبینید که چقد آدم در اون سنین فکرش و مغزش کوچیکه. البته استثناعاتی هم وجود داره انکار نمیکنم. همه اینجور نیستن)
من یدفه نمیدونم چی شد یهو گفتم من میخوام به دایی حسین
(بزرگترین داییم بود)بگم تو با من اینکارارو میکنی.
وقتی شدته ترس دایی رامینمو دیدم. و شدته واکنشش رو که چشماش درشت شدو صورتش سرخ. و گفت نههههههه یوقت نگی هااااااااا.این کارا خیلی زشته.خونه بفهمن منو میکشن.
(وای خدا انگار الان جلو چشممه اون لحظه)
بعد از اون لحظه فهمیدم شدته قبح این کارارو
گفتم که قبل از اون یه چیزه بسیییییییییار بسیار خفیفی میدونستم قبح اینکارارو مثل مهی خفیف)
بعد برگشت یهو گفت تو خودت میگفتی دایی عکس های بازی رو بده بمن تیله هاتو بده بمن بعد باهام اینکارو بکن. ببین چقد باید پست باشیا.
بعد گفت منم میگم بهشون که تو خودت بمن اینارو گفتی
شما حساب کنید یه بچه پنج شش ساله چجور میتونه جواب اینو بده.؟؟؟اصلا بلده جواب بده؟؟؟
اصلا بلده استدلال بکنه.یا عین بلبل با زبونش بشوره بذاره کنار یارو رو؟؟؟؟
بگه کصافته بیشعور من گفتم؟؟؟؟
حرف به دهن من میذاری؟؟؟؟
یا خودت تطمیع کردی منو با چیزایی که دوست داشتم
قشنگ یادمه با اون چهره معصومانه یادمه بغض کردم اشک تو چشمام حلقه زد سرمو بلند کردم به چشماش نگاه کردم که قدش خیلی بلند تر از من بود با چشم های درشت و مظلومانه و معصومانه که الانم اینجوره (به گفته اطرافیان) گفتم دایی (تتتو خودت گفتی دیگه.)همین شد جوابه من
هه. فدات شم الهی هی
خلاصه بلندم کرد از زمین بوس کرد چشمامو .گفت فدای چشمای قشنگت بشم گریه نکن حالا دیگه میفهمن چیزی شده. کمی وایسا با جوجه ها بازی کنیم بعد بریم تو
خلاصه دیگه اون کارو باهام انجام نداد.هیچوقت
ولی همزمان با اون یا نمیدونم قبل او داییه کوچکتر از بزرگترین داییم
منو میبرد همون زیر زمین (۴ تا دایی دارم)
بعد نمیدونم دایی رامین دیده بود مارو . بخاطره این جرات پیدا کرده بود اونم اینکارو بکنه یا نه.نمیدونم احتمال میدم
خلاصه دایی سعید رو صندلی میشوند منو بغلش و ساعت ها کیرشو میمالید بهم و به سینه هام دست میزد ولی اون هییییچوقت شلوارمو در نیورد.بخاطر همینم این عاقبت بخیر شد چون به تربیت خانوادگیش تا حدی بالاخره پایبند بود ولی دایی کوچیکم زنش جنده از آب دراومد آبروشم رفت و الانم داره مهریه میده.هم جنده از اب در اومد هم مهریه میده چند ساله.شک ندارم آهه منه.
تارو پود عالم امکان بهم پیوسته است
اگر دردی به قلب کسی وارد کردی بدون اون درد به قلب تو هم خواهد رسید.عامل بیچارگی و سستی من اون بوده بنا بر اون حدیثی که از پیامبرمون گفتم.
اگه روم میشد و چیزی بعنوان حیا وجود نداشت به مادرم میگفتم مادر جون اینکه هی میگی آخه چی شد به تو پسرم که به اون خوبی بودی
کم کم. کم کم اینجوری شدی میگفتم مادر جون علتش رو از کاره بردارت بدون. به استناد اون حدیث.
البته انکار نمیکنم عوامل دیگر هم تخیل هستند ولی این بنظرم مهم ترین عامله علوم روز هم همینو میگن.
اثراتی که تجاوز بر روح و روان و احیانا بر جسم وارد میکنه تا آخره عمر با انسان میمونه
خلاصه دوستان عذر خواه هستم بخاطره اطاله کلام.چون اولین داستانم بود قدری مقدمه مفصل لازم مینمود در نظرم.
خب اولین داستان بود و دوران بچگی هایم. طبیعتا خیلی جاذبه هایی که شما شاید دوست داشته باشید در داستان ها، کمتر بود که در داستان های بعدی کم کم میاد چون از دروغ نمیتونستم آبو تاب بدم الکی.
و هر چی که یادم بود گفتم
بیشتر جنبه آموزندگی داشت تا چیزهای دیگر
خصوص برای کسانی که تازه مادر شده اند یا پدر. یا انشالا میخوان بشن. و این داستانو میخونن
که کودک اینه…
با اون طولو تفصیل
که بدانند و بشناسند ذهن کوچک خردسال را.
و با کیل خودشون هیچوقت مسایل را وزن نکنند. فکر نکنند بچه میزان درکش نزدیک است به بزرگتر ها بلکه بدانند که زمین تا آسمان است فاصله این ادراک ها.(کعرض و السماء) بدانند که باید به بچه گفت و آگاهش کرد. تا کار از کار نگذشته.
و مثل من به باد فنا نرفته.
دوستان عزیزم. الهی امیر به فدای شما تورو خدا حتی یک کامنت بد نذاره کسی تحمل شنیدنشو نداره قلب نازکم
که اگه چیزه بدی بشنوم دیگه دستم راحت نخواهد نوشت.شایدم اصلا ننویسد
غرضم از نوشتن،
جلب همدردی و راهنمایی و محبت های صمیمانه شماست.که دلمو گرم کنه
اگر مرحم نمیتوانی .نمک هم مباش.لاقل سکوت کن
دوستان عزیزم چهار پنج ساعت وقت گذاشتم .خیلی خستم کرد و به سختی و به زحمت نوشتم با این روحیه ای که شاید از لابلای
عبارات مشخص بود.امیدوارم دوستان حتی یک کامنت ناراحت کننده ندهند
(که برخی عزیزانم عادت دارن )تا این خستگی بیشتر از این نشه.
و پشیمان و منصرف نشوم با روحیه لطیفی که دارم از نوشتن ادامه سرنوشت هایم که بسیار عجیبو غریب و نادر هستن
بطوری که در این چند سال که داستان های انجمن کیر تو کس را میخونم نمونه سرنوشت های خودم را کمتر دیده ام.
دوسداره همه شما هموطنانم .خوب یا بدتون. همه و همه
امیر
نوشته: امیر میسرابل(میسرابل=بدبخت