هر کی به هر کی 1
–
من و پریسا با هم خیلی خوب بودیم . خیلی خوب و صمیمی . حتی گاهی هم می شد که صورت همو ماچ می کردیم . اون زن داداش من بود و راستش اوایل هیچ حسی در من به وجود نمیومد جز این که از این که اون باهام خیلی صمیمی شده و به من بها میده خیلی خوشحال بودم . من اسمم آریاست و چند وقت دیگه هیجده ساله میشم و سال اخر دبیرستانمه. داداش آرین منم که چهار سالی ازم بزرگتره چند وقتی میشه که ازدواج کرده و یه بوتیک بزرگ یا به اصطلاح خودمون و قدیمی تر خرازی و لباسفروشی داره واکثرا میره خارج جنس میاره هر وقت که اون نیست من گاهی به مغازه اش یه سرکی می کشم . هر چند که زن داداش اونجا رو می گردونه . شبا هم میرم خونه شون و واسه این که پریسا تنها نباشه یه گوشه ای می گیرم و می خوابم . البته گاهی هم اون وقتی که داداش نیست میره خونه مامانش . من و اون این قدر باهم جیک شده بودیم که حتی از دوست دخترای خودم و این که دوستی من با اونا در چه مرحله ایه صحبت می کردیم . اونم از این که چرا تا به حال از داداش بار دار نشده می گفته و این که رحمش یه چسبندگی خاصی داره که با چند جلسه تحت درمان قرار گرفتن مشکلش حل میشه . و همیشه هم به من سفارش می کرد که مراقب باشم که با کی دوست میشم و دخترای این دوره و زمونه همه یا بیشتراشون شیطونن و گذشت اون زمانی که اونا خیلی دنبال پاکی و نجابت بودن و وقتی به یکی می گفتن دوستت داریم تا آخر خط دنبالش می رفتن . حالا می بینی یکی تو بغل یکی خوابیده داره کیفشو می کنه از اون ور داره به یکی دیگه زنگ می زنه میگه عزیزم عشق من دوستت دارم . کی میای خواستگاری ;/;هرچند همشون این جوری نیستن . منم بهش می گفتم زن داداش کوتا ازدواج ;/;.ویه شوخی هم باهاش می کردم و می گفتم مگه من مثل داداشم دیوونه ام واونم گونه هامو نشگون می گرفت و تنبیهم می کرد . در هر حال اون شب پریسا به موبایلم زنگ زد . خیلی ناراحت وگرفته بود . از صبح تا اون لحظه که ساعت ده شب بود تنها بودم . همه رفته بودند به یک مهمونی خونوادگی . منو طبق معمول نبرده بودند . این چه مهمونی بود که هر سه ماه در میون یه روز اونم تو خونه بابابزرگ برگزار می شد وفقط اونایی که ازدواج کرده بودند می رفتند . البته تعجب می کردم تازگیها که پسرعموم ازم بزرگتر بود وهنوز ازدواجم نکرده بود می رفت به این مهمونی . من حوصله این جور دعوتیها رو نداشتم . هر وقت خونه رو خالی گیر می آوردم یکی از دوست دختر هامو می آوردم و ترتیبشو می دادم یا اگرم کسی در دسترس نبود یه جنده ای می آوردم وحالشو می بردم . مطمئن بودم که وقتی که اونا رفتن به همچه مهمونی تا دوازده ساعت بعدش بر نمی گردن . این مهمونیها بیشترش از صبح تا غروب بود . گاهی وقتا تو فصل گرما از شب تا صبح هم بر گزار می شد . بگذریم مامان اینا هم در همین لحظه رسیدند . آرمیلا خواهر بزرگم که پنج سال ازم بزرگتر بود و اونم تو بوتیک داداش کار می کرد به همراه شوهرش فرنوش یه سری به ما زدند و رفتن خونه شون . داداش آرین هم ظاهرا رفته بود فرودگاه تا از همون طرف بره تایلند و یه سری جنس با خودش بیاره . مامان الیا و بابا آزاد منم که خیلی خوشگذرون و آزاد بود هردوشون هم سن بودن و سال سنشون بود . بابا هم واسه خودش یه سوپر مارکت بزرگ داشت که فقط ده دوازده تا شاگرد توش بودند . هر وقت از مهمونی بر می گشتن خیلی بشاش و پر نشاط بودن . چند بار ازشون راجع به این دعوتیها پرسیدم و می گفتند پسر ! این جلسه قرض الحسنه های خانوادگیه با این پولهای کلانی که هر ماه میذاریم به حساب دفترچه که به دردت نمی خوره سرت به کار خودت باشه . خونه و زندگی که تشکیل دادی خودت میای تو جریان .-پس بابا پسر عمو آرمین چرا اومده تو جلسه -خب یه سری مسائل بانکیه که سن اگه از هیجده بیشتر شه موردی نداره . نفهمیدم بابا منظورش چیه -پس منم هیجده سالم شد می تونم بیام ;/;-پسر چقدر تو حرف می زنی من خودم به حسابت پول می ریزم و نماینده تو میشم . تو برو فکر درس و دانشگاهت باش . دیگه زیاد اونو تحت فشار قرار ندادم و رفتم طرف خونه داداشم که اونم مثل خونه ما یه خونه ویلایی بزرگ قبل از میدون اصلی تجریش بود و فاصله زیادی هم با هم نداشتیم . پریسا به محض این که منو دید خودشو انداخت تو بغل من و های های زد زیر گریه . اون داشت گریه می کرد ومنم به جای این که دلم برای زن داداش خوشگله و ناز تپلم بسوزه از بوی تنش و اون بلوز تنگش و سینه های برجسته اش که به سینه هام چسبیده بود وسوسه شده بودم . دلم می خواست دستمو بندازم دور کمرش و بغلش کنم . روم نمی شد ولی وقتی که دیدم اون این کارو کرد و دستاشو دور کمرم حلقه زد منم خجالتو گذاشتم کنار دستامو دور کمرش قرار دادم واز این وضعیت استفاده یا همون سوءاستفاده کردم . اوخ کیرم شق شده بود وبرجستگی اون به شلوار و وسط پاش همون جایی که کوسش همونی که نازشو بخورم قرار داشت فشار می آورد -پریسا بگو چی شده داداش سرش بلایی اومده ;/;چرا صورتت کبود شده ;/;چرا بازوهای خوشگلت زخمی شده ;/;-نمی دونم به من بگو شما مردا همش همین جوری هستین ;/;هرکاری که دوست دارین می کنین و اون وقت توقع ندارین دوست دخترتون یا زنتون اون کارو انجام بدن ;/;دنیا رو واسه خودتون می خواین ;/;-چی شده زن داداش . امروز انگار از دنده چپ پا شدی ;/;مثل این که این مهمونی بهت نساخته -نمیدونم چی بگم مهمونی که بهم ساخته ولی این داداشت باهام نساخته … ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
language=javascript> function noRightClick() { if (event.button==) { alert(“! حق کپي کردن نداري “) } } document.onmousedown=noRightClick