هر کی به هر کی 13


صبح زود زنا و مردا با هم از خونه رفتن بیرون تا یه دوازده ساعتی رو با هم خوش باشن . زنا طوری به خودشون رسیده بودن که اگه می خواستم برن عروسی این جوری تر گل ورگل نمی شدن . یه حرفایی بین فرنوش و آرمیلا رد و بدل شد که منظورشونو فهمیدم ولی اونا پیش خودشون فکر می کردند که من حالیم نیست وحتما فکر می کنم اونا در مورد یه مسئله عادی دارن صحبت می کنن . آرمیلا به فرنوش گفت آخ کیف داره که امروز من همون اول به تورت بخورم -خودتم حالت گرفته میشه الکی الکی نگو کیف داره . یه ماه کیف کردیم بسه دیگه این یه روزو که نباید مث اون یه ماه درش بیاریم .. داشتم با خودم فکر می کردم که مثلا یه گروه با نقاب پشت کنن و جنس مخالف در استارت کار یهو به طرفشون هجوم ببرن یه حالت مسخره ای داره و به مرور زمان همه شون شناخته میشن ولی یه هیجان هم داره این که تا یکی بخواد سبک سنگین کنه وبره طرف انتخاب خودش می بینه که یهو یکی دیگه اونو قاپیده . بعضی ها از همون اول خودشون تابلون . مثلا طبق گفته پریسا .. دختردایی منصوره هم تو این مجلس هست یه کوه گوشت کیلویی ولی خیلی خوشگل و تپل . مردا از ترس این که زورشون کم شه وواسه بقیه کم بیارن اول طرف اون حمله نمی کنند . خب حالا چه لزومی داره اون نقاب بذاره رو صورتش ;/;  اون خودش از کون شناخته شده هست . صبر کردم تا مطمئن شم که شرکت کنندگان همه رفته باشن . تعداد زنا یکی کمتر از مردا شده بود مادر بزرگ می گفت اگه نیرو کم باشه میره تو خط زنا ولی از قرار معلوم یکی دو تا از مردا عمل جراحی داشتند ودر حال استراحت بودند و این در استارت کار به نفع آقایون تموم شد . اون جوری که پریسا واسم تعریف کرده بود هر کس اون دم در یه کمد مخصوص با یه شماره مخصوص خودشو داشت . طرف آبی مال زنا بود وطرف قرمز مال مردا . مادر بزرگ کلید قرمز رو داده بود به من . مثل حموم عمومی های قدیم باید لباسارو در می آوردیم وکلید رو می سپردیم دست مادر بزرگ یا پدر بزرگ . منتهی دیگه از لنگ خبری نبود . سوتین و شورت هم باید در آورده می شد  . خیلی هیجان زده بودم . وای امروز چه عکس العملی در قبال من نشون میدن . رفتارشون چطوره . از بابا آزادم یه خورده حساب می بردم اگه اون گیر بده چی میشه از اینا گذشته من طرف کی برم ;/; کون گنده تر ;/; پوست تازه تر ;/;جوون تر یا مسن تر  ;/; ما فقط از پشت می تونستیم انتخاب کنیم که این فقط واسه آغاز کار بود . ساعت حدود صبح بود که وارد خونه مادر بزرگ شدم . فاصله بین رختکن و محوطه بزرگ هال و پذیرایی که در واقع یک تالار چند صد متری مفرش بود یه چادر بزرگ کشیده بودند پدر بزرگ پشت صندوق قرمز و مادر بزرگ هم پشت پیشخوان آبی ایستاده بود . خودمو لخت کرده لباسامو گذاشتم تو رختکن وکلید رو تحویل آرمان جون دادم -دیرکردی عزیزم تو آخرین نفر بودی .. خیلی به خودم رسیده بودم . امروز نوبت زنا بود که در آغاز کار ماسک بذارن . رفتم میون جمعیت . دلم مثل سیر و سرکه می جوشید . سرمو انداختم پایین که فعلا کسی گیر نده تا بعد . مادر بزرگ و پدر بزرگ وارد شدند . همه به احترام اونا سکوت کردند . محوطه بزرگ پذیرایی با رادیاتور های شوفاژگرمای مطبوعی داشت . پدر بزرگ و مادر بزرگ هم کاملا لخت شده بودند . پری جون هنوز طراوت و نشاط جوونی رو داشت وتا حدودی هم پدر بزرگ بدک نبود ولی کیرش خیلی شل و آویزوون شده بود . مادر بزرگ یه بلند گو دستی دستش گرفت و رفت رو یه صندلی بلندی نشست و پس از خیر مقدم گفتن به حضار و یه سری مقدمه چینیهای دیگه رفت سراغ معرفی عضو جدید .-این افتخار نصیب من شده که یک جوان شایسته ومحجوب وخونواده دار از نژاد آرمان بزرگ را به شما معرفی کنم . البته معرف حضورهمه شماست ولی با ورود به سن قانونی وگذراندن مراحل آزمون کتبی وشفاهی وپذیرش در این آزمایشها با افتخار و سر بلندی این موفقیت نصیبش گردیده که مجوز ورود به محفل گرم فامیلی برای ایشان صادر گردد . این شما و این نوه گلم آریا . نمی خوام مثل آخوندای بالا منبری باشم . می دونم همه شما هیجان زده این و دل تو دلتون نیست و منتظرین کی حرفای من تموم میشه . خانوما به خط پشت به مردا . آقایون برن در فاصله ده متری اونا . خوش باشین تا چند لحظه دیگه یه فشنگ ساچمه ای از تفنگ آرمان خان کبیر شلیک میشه و مراسم امروز به طور رسمی افتتاح میشه . در همین گیر و دار پدرم خودشو رسوند کنار من و گفت حالا دیگه  سر خود هر کاری دلت خواست می کنی ;/; -زبون در آورده وگفتم بابا من دیگه مرد شدم قرار نشد که خلاف قطعنامه رفتار کنی . هرکی وارد اینجا میشه دیگه مصونیت اجتماعی داره . وهیچکس نباید متعرض کس دیگه ای بشه . نزدیک بود بگم پدر جان  زنت و دخترت جلو بقیه دارن کوس میدن عین خیالت نیست حالا من یه مرد هستم و میخوام بیام حال بکنم حساس شدی که گفتم بهتره فعلا این حرفارو به پدرم نزنم وبیش از این با دم شیر بازی نکنم . بابا  با آرمیلا خواهر بزرگم و آنیتا خواهر کوچیکم که یه سال ازم کوچیک تر بود خیلی بهتر رفتار می کرد . اون یکی مادر بزرگ وپدر بزرگم که دیگه سنی هم ازشون گذشته وتو این مجالس نمیان خواهش کردن یه چند وقتی رو آنیتا پیششون باشه تا دایی کوچیکه ام که ترم آخر دانشگاهشه  درسش تموم شه و بر گرده وبابا به زور قبول کرد . خواهرم اسباب کتابشو هم برد اونجا تا این چند ماهه رو پیش اونا باشه وهر چند وقت در میون هم بهمون سر می زنه .. تو همین فکرا بودم که صدای شلیک تیررو شنیدم همه چی قره قاطی شده بود . هر مردی خودشو مینداخت رو یه زنی .با این که می دونستم جنس به اندازه هست ولی از ترس این که نکنه دختر دایی منصوره نصیبم شه خودمو چسبوندم به نزدیک ترین زنی که کنارم بود . هیکل خواهر و مادر و پریسا رو نداشت . پوست تنش بدک نبود . سفید برفی نبود ولی از سبزه سفید تر بود . اونو خوابوندمش زمین . نقابو از صورتش بر داشتم . وایییییی کوه به کوه نمی رسه آریا به زن عمو ثریا می رسه … ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 
language=javascript> function noRightClick() { if (event.button==) { alert(“! حق کپي کردن نداري “) } } document.onmousedown=noRightClick

دکمه بازگشت به بالا