هر کی به هر کی 262
–
مادر میلاد اسمش بود مینا . ولی از اون زنایی بود که نشون می داد خیلی با ایمانه و از این که ما این جا بساطی شبیه به بساط جنده بازی به راه انداختیم خیلی عصبیه و ممکنه کار دستمون بده .
میلاد : آریا جون حالا اگه می خوای کاری بکنی باید زود تر انجام بدی که اون یه وقتی قسم نخوره که همه ما رو لو بده . اگه کار به اون جا بکشه دیگه باید حتما قسمشو انجام بده و اجراش کنه .
-حالا اگه ما به جاش کفاره بدیم نمیشه ;
-کجا گوشه زندون ; باید حواسمون باشه ..
-بقیه چی .پدرت چی ..
-من نمی دونم فقط چند تا از این زنا اگه لخت شن و اونا مردای ما رو تحریک کنن شاید مردا راضی شن که با دادن یک زن چند تا زن نصیبشون شه و خیلی هم حال کنن . مخصوصا داداش .. بابا میشا هم تا حدود زیادی راضیه .. من از این حال و روزش می فهمم که حسابی یکه خورده .. ولی مامانمو نمی دونم چیکارش کنم . اون این قدر این چیزا رو بد می دونه که نگو . حتی همین حالا شم روسری گذاشته سرش -میثم جان من دارم میرم سمت مامانت . ببینم چیکارش می تونم بکنم . آیا میشه اونو از این مجلس ردش کرد یا نه . پدر و مادر شهره , شهاب جان و شهلا خانوم چطورن;
-اونا که خیلی اهل حالن . و یه مدتی رو هم در شهر های بزرگ زندگی می کردند و از این نظر میشه به اونا گفت اجتماعی و متمدن تر ..
خنده ام گرفته بود .. می خواستم بهش بگم از کی تا حالا کیر و کوس و کونو به اشتراک گذاشتن شده تمدن ; ولی حس کردم که با این بحث های الکی از محور اصلی دور میشیم . به نحوی به چند تا از زنای خوش اندام تر رسوندیم که باید بر هنه شن تا این مردای تازه وارد تحریک شده از این که زناشون در سکس ضربدری و گروهی شرکت کنن خیالشون نباشه . یه شورت پام بود و یه زیر پیر هن هیکلی و رکابی ..یعنی بدون آستین .
-مینا خانوم اگه اشکالی نداره می خوام چند کلام حرف خصوصی باهاتون بزنم . .. یواشکی زیر گوش میثم گفتم تو و شهره برین اون پنج تا رو آماده کنین ..
-تو فقط یه کاری کنی که مامانو بفرستی روستا و موی دماغمون نشه راضی کردن اونا با من ..
-با تو و شهره
-باشه به شهره هم میگم با خواهرش و دامادش که برادر من باشه صحبت کنه . منم با اونا حرف می زنم . ولی بابابام بیشتر حرف بزنم بهتره .. خیلی عالی میشه . می تونم شهناز رو که زن داداش و خواهر زنم میشه بکنمش . اگه بدونی چقدر کار درسته .
-میثم جان مادرت هم خیلی کار درسته.
-اگه پشت گوشتو دیدی اینو هم می بینی که روسری از سرش در بیاره . ..
مینا با اکراه اومد گوشه ای که نور چراغا به اونجا هم می رسید ولی کمی سایه انداخته بود . با این حال اون می تونست هیکل منو ببینه . مینا حدود چهل و پنج سال سن داشت . مانتو و روسری همچنان تنش بود .
-پس شما این جا دارین مانور بسیجیها رو برگزار می کنین ;
-بله تازگی ها بهش میگن رزمایش.
-ارواح ننه باباشون شدن کارشناس ادبیات . فقط همینا رو بلدن دست کاری کنن . کاری داشتی ;
-نه مینا جون …
-مینا جون ;
-خب شما خیلی خوشگل هستید و ظریف …حیفم میاد پسوند جون به اسم شما اضافه نکنم .
اون چهره اش درشت بود. جذاب بود ولی زیبا نبود . بدن خوبی داشت .
-شما این طور فکر می کنین ; این جا که تاریکه .
-ولی نور به صورت قشنگ و پوست لطیف شما می خوره .. آخ که اگه مجرد بودین همین حالا از شما خواستگاری می کردم.
-پسر زشته برو با یه همسن خودت شوخی کن .
-من با کسی شوخی ندارم . خیلی ظرافت و زیبایی داری که نمونه شو من تا حالا ندیدم . وگرنه هیچ اصراری برای این نداشتم که از وجود شما استفاده کنم .
-برو اون ور تر .. برو گمشو .. برو از ننه ات استفاده کن .
-اتفاقا از اون هم استفاده می کنم.
بی غیرت.
-مینا خانوم ..می بینی این جا چه آب و هوای خوبی داره ;
-به من دست نزن .
-ولی من نمی تونم . حس می کنم نیروی جوانی و تازگی خاصی درت وجود داره که اگه دستت به کسی برسه می تونی اون نیروی شادابی و جوونی رو بهش منتثقل کنی . -نکنه سنگ خودت رو به سینه می زنی;
-من می خوام با دستای خودم ازت انرژ;ی بگیرم .
-شما ها خجالت نمی کشین به اسم بسیج و اسلام دارین آبروی مسلمونی رو می برین هرچی فکر کردم دیدم با زبون خوش نمیشه با این زن طرف شد ولی تجاوز کردن به اون هم کار درستی نبود . می ترسیدم این جا قتل اتفاق بیفته . با این که نیرو های ما زیاد بود ولی این که نمی شد هشت نفر رو کشت و راحت چالشون کرد . …. ادامه دارد …. نویسنده …. ایرانی