هزار و یک شَر (قاضی و سه فضول)
این داستان رو مدّت ها پیش نوشته بودم. دلم نیومد پاکش کنم بنابراین به عنوان آخرین یادگاری از خودم برای سایت می فرستم و تقدیم می کنم به تمام دوستان خوبم که همیشه بهم دلگرمی دادن و حمایتم کردن. دوستتون دارم و خداحافظ.
قاضی و سه فضول
روزی روزگاری در شهری کوچک، قاضیِ شهر که به تازگی همسرش را از دست داده بود و به دلیل ترس از قضاوت اطرافیان، امکانِ ازدواج مجدد را نداشت، هوسِ رفتن به فاحشهخانه را کرد؛ ولی چون همه در شهر او را میشناختند به فکر افتاد با لباسِ مبدّل وارد آنجا شود. ازاینرو، ریش و سبیلش را سفید رنگ کرده و خرقهی مندرسِ پیرمردان را پوشید. از قضا، سه فضول که همیشه در کنارِ فاحشهخانه، زاغ سیاه ِفاحشهها و مشتریان را چوب میزدند، چشمشان به پیرمردی افتاد که عصازنان رهِ فاحشهخانه را میپیمود. یکی از آنها گفت: «گمان می کنم آن پیرمردِ بیچاره به دنبال خانهی حکیم می گردد و اشتباه سر از اینجا در آورده است.»
دیگری گفت: «اگر اینطور باشد، بر ماست کمکش کنیم.»
هر سه به طرف قاضی رفته او را احاطه کردند. یکی گفت: «پدر جان! اشتباه آمدهای. خانهی حکیم دو کوچه بالاتر است؛ ولی این حکیم، خیلی دَغلباز است. جیبت را خالی میکند؛ دردت را دوا نمیکند هیچ، دردی هم به دردهایت اضافه میکند.»
آن یکی گفت: «درد خود را به ما بگو. ما در کارِ درمان چیزی از این حکیم کم نداریم؛ خود تو را درمان خواهیم کرد.»
قاضی که از ترسِ لو رفتن نمیخواست سخن بگوید، خود را به لالی زد. یکی از فضولها گفت: «بیچاره کرو لال است.»
آن یکی گفت: «شاید مشکل ترموستات دارد. من شنیدهام این مرض در مردانِ مُسِن، رایج است.»
سومی گفت: «خاک برسر بی سوادت بریزم! اسم آن ترموستات نیست؛ پروپوسفات است.»
دیگری گفت: «دردش هرچه میخواهد باشد. مگر نشنیدهاید که شیخ عُظما گفت شاشِ شتر بر هر دردی درمان است؟ بیایید به او شاشِ شتر بنوشانیم؛ هر مرضی داشته باشد برطرف می شود.»
آن یکی گفت: «من شتری در خانه دارم که در شاشیدن همتا ندارد. روزی دست کم 50 شات(۱) میشاشد.»
هر سه قاضی را کشان کشان به شتر رساندند. آلت شتر را در دهان او گذاشته و شاشِ شتر را تازه تازه به او نوشاندند؛ سپس رهایش کردند. قاضی بیچاره سه روز اسهال شد و خانه نشین. پس از آن دوباره به فکر افتاد با نقشهای بهتر وارد فاحشهخانه شود. یه روز غروب دیدبانی داد و دید که احشام، سر ساعتِ مشخّصی از کنارِ در فاحشهخانه عبور میکنند. بنابراین پوستین خر به تن کرد و خود را در بین احشام انداخت و در میان گردوغبار و شلوغی وارد فاحشهخانه شد. یکی از سه فضول که درِ فاحشهخانه را میپایید به آن دو فضولِ دیگر گفت: «کرّه خری را دیدم که از گلّهی احشام جدا شده وارد فاحشهخانه شد.»
دیگری گفت: «اگر فاحشههای لُخت را ببیند و رَم کند چه؟»
سومی گفت: «مگر تو اگر فاحشهی لخت ببینی رَم می کنی؟»
دیگری گفت: «نه! من که کرّه خر نیستم. من اگر فاحشهی لخت ببینم سیخ می کنم.»
اوّلی گفت:« به جای اینکه اینجا بایستید و کُسشعر بگویید، بشتابید که او را بیرون کنیم. شاید این امر سبب شود که پاانداز(۲) برای تشکّر زین پس ما را هم به فاحشهخانهاش راه دهد.»
هر سه فوراً چوب به دست گرفته و دوان دوان وارد فاحشهخانه شدند. همین که قاضی می خواست کمر راست کند، سه فضول با چوب به جانِ او افتادند و تا میخورد او را از کون و خایه با چوب زدند و لنگ لنگان راهی گلّهی احشام کردند.
قاضی چند روزی را در بستر افتاد و به مالیدن ضماد برکون و خایههایش پرداخت. پس از آنکه دوباره سرپا شد، به فکر افتاد اینبار هوشمندانهتر نقشه بریزد که سه فضول به او شک نکنند. پس صورتِ خود را با سرخاب و سفید آب آراست. لباسهای دورانِ جوانیِ همسر مرحومش را به تن کرده، چادر چاقچور کرد و غروب با ناز و کرشمه راهی فاحشهخانه شد. یکی از سه فضول که او را دید می زد، گفت: «اووف! عجب دافی است.»
دیگری گفت: «همه ی فاحشههای این پاانداز لاغر مردنی هستند. تا به حال این فاحشهی زیبا و تپل را اینجا ندیده بودم. به گمانم تازه وارد است.»
سومی خایههایش را خاراند و گفت: «این پا انداز که هر چه می کنیم دلش از ما صاف نمی شود و ما را به داخل فاحشه خانه راه نمی دهد. بیاید برای انتقام، فاحشهی او را بدزدیم و کیری از عزا در بیاوریم. یک پولی هم کف دستش میگذاریم. برای فاحشه که فرقی نمی کند چه کسی او را میگاید.»
هر سه حرف یکدیگر را تأیید کردند و جلوی درِ فاحشهخانه، قاضی را توی گونی انداخته با خود به کوچهای خلوت بردند. صبر کردند که هوا تاریک شود؛ سپس در تاریکی شب او را برای کامجویی از داخل گونی بیرون آوردند. هر سه کیر به دست، مشغول کنکاش بدن او شدند. یکی گفت: «عجب فاحشهای است، ریش و پشم دارد!»
آن دیگری با تعجّب گفت: «کیر و خایه هم دارد!»
سومی کمی فکر کرده و سپس از فرطِ حشر گفت: «اشکالی ندارد. نوبتی کونش را میگاییم سپس پولش را داده رهایش میکنیم.»
پس چنین کردند و هر کدام به نوبت کونِ قاضی نگونبخت را گاییدند. یک پول سیاه هم به جیبش گذاشته و او را رها کردند.
قاضی که گشاد گشاد راه می رفت، به زور خود را به خانهاش رساند. دیگر نتوانست کارهای این سه فضول را تاب بیاورد و برآن شد که درس عبرتی به آنان بدهد.
فردای آن روز، رئیس امنیّه را فراخواند و دستورِ بازداشتِ هر سه فضول را صادر کرد. مأمورین امنیه بیچون و چرا فضول ها را دستگیر کرده به نزد قاضی بردند. قاضی گفت: «شما سه شاکی دارید که به علّت ترس از فاش شدن هویّتشان، در انظار حضور ندارند ولیکن در جمع حضور معنوی دارند. یکی از آنها پیرمردی ست که ادّعا میکند به او با زور شاشِ شتر خوراندهاید. دیگری چوپانیست که ادّعا میکند خایههای کرّه خرِ نَرش با چوب سیاه و کبود کردهاید جوری که عقیم شده است. و سومی مردِ زننمایی ست که ادّعا می کند از کنار فاحشهخانه عبور میکرده که اورا گرفته و به او تجاوز کردهاید.»
یکی از فضولها گفت: «جناب قاضی! آن پیرمردِ کرولال راهش را گُم کرده بود. ما رایگان درمانش کردیم، خودِ او موقع رفتن با زبان بیزبانی از ما تشکّر کرد.»
دیگری گفت: «آن کرّه خر را هم از داخل فاحشهخانه بیرون کشیدیم که به فاحشهها آسیب نرساند.»
سومی گفت: «آن مرد زننما یکی از فاحشههای فاحشهخانه بود. با چشمان خودمان دیدیم که به سوی فاحشهخانه میرفت. در ضمن پولش را هم دادیم. مگر گاییدن فاحشهها با پرداختِ حقّ آنها، تجاوز محسوب میشود؟»
سه فضول هر چه از خود دفاع کردند، به گوشِ قاضیِ زخمخورده نرفت. اوّل آنان را به نوشیدن یک لیوانِ آبجو خوری از شاشِ تازهی شتر، بعد صد ضربه چوب به کون و خایه و سپس گاییده شدن از کون توسطِ جلادانِ کیرکلفت محکوم کرد و برای تنبیه از فضولی به زندان افکند.
وقتی خیالش از بابتِ اجرای عدالت در موردِ سه فضول آسوده شد، برآن شد که به فاحشهخانه برود؛ ولی برای محکم کاری، لباسِ کولیانِ دورهگرد را پوشید و شاد و خوشحال وارد فاحشهخانه شد. وقتی پانداز او را دید، به احترامِ او از جا بلند شد و گفت: «خیلی خوش آمدید جناب قاضی! اجازه بدهید دستتان را ببوسم. از وقتی شرّ این سه فضول را از جلوی فاحشهخانه کم کرده اید. رونق اینجا دو چندان شده است. تمام مسئولین حکومتی هر روز اینجا هستند و خدا را شکر سهمی از خزانه هم به فاحشهخانه میرسد.»
قاضی به فکر فرو رفت و پرسید: «کدام مسئول حکومتی؟»
پاانداز با خوشحالی گفت: «اوّل جنابِ مشاورِحاکم تشریف آوردند، پیش پای شما هم رئیس امنیّه آمد. »
در همین حال چشمِ قاضی به گوسفند پشمالو و فربهای افتاد که آرام آرام وارد فاحشهخانه شد. سپس کمر راست کرد و جلوی پیشخوان روی دو سمِّ خود ایستاد. پاانداز با احترام به او سلام کرد و گفت: «خیلی خوش آمدید جنابِ داروغه! بفرمایید این هم کلیدِ اتاقتان.»
صد شکر که با همّت قاضی
آباد شد این فاحشهخانه
هم جاکش و هم فاحشه راضی
صرفِ حسنات شد خزانه
(۱) هر شات معادل یک اُنس است.
(۲)دلالِ محبّت، جاکش
نوشته: Freya