هفده سالگی

وقتی روی بلندی وایساده باشی، سخته که انتخاب‌ کنی که بپری یا از دیدن منظره‌ی هر چیزی که زیرِ پاته لذّت ببری. حتّی اگه دل و دماغ لذّت بردن رو هم نداشته‌باشی، بازم همون چند لحظه غرورِ بالا بودن، شاید باعث‌بشه که از پریدن منصرف بشی…
شایدم به‌همین دلیل باشه که بلندی رو برای پریدن انتخاب می‌کنن، چون دل‌کَـندن از زندگی سخته…امّا کسی که می‌پَـره، دیگه واقعاً بـُریده…از خودشم بُریده…


+چی‌شده آبجی؟بازم خوابِ بد دیدی؟
هانیه عرقِ روی پیشونیش رو پاک‌کرد و لیوان آبِ کنار تختش رو سَرکشید. دیگه برای برادر کوچیک‌ترش هم عادی شده‌بود که از جیغ‌کشیدن و از خواب پریدن‌هاش، نترسه.

+آبجی خوبی؟
-آره عزیزم خوبم. ببخشید حامد‌جان. بازم ترسوندمت؟
+نه آبجی. امّا داشتی گریه می‌کردی آخه.
-الهی قربونت بشم. بیا تو بغلم، داداش مهربونم.
+آبجی؟ فردا تولّدته، بابا چرا نیومد امشب؟
-میاد عزیزم. میاد.
+فردا چند سالت میشه؟
-هفده سالم تموم میشه.
+منم می‌خوام هفده سالم تموم بشه، میشه؟
-آره عزیزم میشه…

بالاخره حامد تو بغل هانیه خوابش‌برد. امّا دلشوره نمی‌ذاشت خودش بخوابه. فردا تولّدش بود ولی هیچ اشتیاقی نداشت. باباش هم که هنوز نیومده‌بود و حتّی زنگ هم نزده‌بود. گفته‌بود مرخصی می‌گیره ولی…
با صدای پچ‌پچ از خیالاتش بیرون اومد…

++آروم…آروم. بچّه‌ها بیدار میشن.
*خب حالا…بعد چند وقت تونستم بیام، حالا از ترس بچّه‌هات، باید یواش حرف بزنم. مگه قرص خوابش رو ندادی بخوره؟
++دادم…
*خب دیگه…پس حله. بریم زودتر تو اتاق که می‌خوام پاره‌ت کنم. ببینم وقتی داری جر‌ می‌خوری، بازم یواش حرف می‌زنی یا از لذّت، داد می‌زنی که محکم‌تر بکنم…می‌خوام امشب دوباره عروست کنم.

هانیه آروم دستش رو از زیر سر حامد که دیگه خوابیده‌بود بیرون کشید. گوش وایساد تا صدای دَرِ اتاق رو بشنوه و بعدش مثل یه روح، از اتاقش بیرون‌رفت. نمی‌دونست خوابه یا بیدار. شایدم ادامه همون کابوسی‌بود که هرشب نصفه و نیمه از خواب بیدارش می‌کرد. همهمه‌ی ذهنش اجازه نمی‌داد بفهمه چی توهمه و چی واقعیت. کلمات تو ذهنش می‌چرخید.
پاره…قرصِ خواب…لذّت…یواش…عروس…
با هرقدمی که برمی‌داشت، به کابوسش بیشتر نزدیک می‌شد. باورش سخت‌بود که تو خوابش داره قدم می‌زنه و نفس می‌کشه یا حتّی رنگ دیوارها رو برعکس خوابش که سیاه و سفیده، رنگی می‌بینه. با تلقین این‌که فقط خوابه، به خودش جرات‌داد و بالاخره در اتاق خواب رو باز‌کرد.
_ماااامااا…
شوکه شده‌بود. مادرش رو با یه مرد غریبه، لخت می‌دید که به‌هم گره خورده‌بودن. تصویر مردی که یه ماه‌گرفتگی بزرگ روی بازوی راستش تا پایینِ آرنجش کشیده شده‌بود و لای پای مادرش تکون می‌خورد، دیگه هیچ‌وقت از ذهنش پاک‌نشد…

~هانیه؟ هانیه جان؟
-ها…چی‌شده؟
~چندبار صدات کردم. حواست کجاست؟کجایی؟
-عه…هیچی امیر، خوبم.
~چرا هروقت شب تولّدت میشه، یه‌جوری میشی؟
-تو که میدونی…پس چرا یه‌جوری وانمود می‌کنی انگار من دیوونه‌ام؟
~می‌دونم عزیزم. میدونم ده ساله، شب تولّدت یاد برادرت هستی که همون شب از دست‌دادی…امّا نه حرفی از اون شب می‌زنی و نه فراموشش می‌کنی.
-یه دزد اومده‌بود خونمون وقتی فهمیدم و داشت فرار می‌کرد، خورد به حامد از پلّه‌ها پرت‌شد و سرش خورد به نرده‌ها…همین.
~همین ؟ چرا این سال همین رو میگی فقط؟
-چون شاید می‌ترسم اون دزدی که همه‌چیز زندگیمون رو برد…اَه‌ه‌ه‌ه‌ه…امیر ول‌کن دیگه.
~باشه، باشه…ولش‌کن. فردا برای تولّدت، دوست داری بریم کافه یا خونه‌ی ما؟ آخه می‌دونی، بابا خیلی اصرار داره تو رو ببینه…
-به وقتش می‌بینه، عجله‌نکن.
~الان دو ساله که میگی به‌وقتش، وقتش کی میشه؟
-می‌دونی امروز خیلی داری سوال می‌کنی؟ زود، خیلی زود…یه چیزی بخوریم امیر؟
~چی دلت می‌خواد؟ بگو برم برات بگیرم.
-خودم دارم، از همون آیس کافی‌ها که دوست داری ولی دوست‌دارم قبلش برام بخوریش.
~عه…چه عجیب‌شدی امروز. اینجا؟ تو که نذاشتی تو این چند‌ سال برات بخورم. چه‌خبره امروز؟

راست می‌گفت. هیچ‌وقت نذاشته‌بود حتّی لب‌های امیر، به لای پاهاش نزدیک بشه، چه برسه به…

-امروز هم میدم بخوری برام…هم باید یه‌جوری بکنی که پاره‌بشم…جِـر بخورم…اصلاً امشب، نه امروز باید عروسم کنی.

فرصت تعجّب کردن به امیر نداد و لب‌هاش رو چسبوند. انقدر تو پیچ و خم کوهسار بالا رفته‌بودن که دیگه نه کسی رو میدیدن و نه کسی اونها رو می‌دید. یه‌طرف لبه‌ی درّه بود و یه‌طرف هم جاده‌خاکی که ماشین امیر جلوی دید رو گرفته‌بود.

اولین بار بود که انقدر حریصانه لب‌های امیر رو می‌مکید. روی زیرانداز خوابید و شلوارش رو پایین‌کشید. به تنها چیزی که فکر نمی‌کرد، این بود که کسی بیاد و تو اون وضعیّت اون‌ها رو ببینه…
سر امیر رو فشار داد لای پاهاش. چشمهاش رو بست و سرش از شدّت لذّت، گیج رفت.

-وای…امیر بخور برام…بخور لعنتی…همش رو بخور…

اصلاً نفهمید کِی و چه‌جوری شلوار امیر رو درآورد. با دستش آلت سفت و داغ امیر رو گرفت و با دست دیگه موهاش رو کشید تا دوباره لب‌های امیر رو که این‌بار مزه و خیسی وجودش رو به خودش گرفته‌بود، بخوره. آروم آروم آلتِ امیر رو برای اولین بار تو وجودش جا داد…امیر از هیجان این لذّتِ ناگهانی، بااولین فشار، ارضا‌شد و نفس‌نفس کنان، روی هانیه وا رفت…
هانیه نمیدونست واقعاً دوستش‌داشت یا…همه‌چی براش شبیه یه قصّه‌ بود که انگار قرار‌نبود تموم بشه.

-خوب‌بود؟ دوست‌داشتی؟
~عالی‌بود هانیه…ببخش نتونستم دووم بیارم و زود اومد. باورم نمیشه که دیگه مال خودم شدی. عروسم شدی…
-اشکال‌نداره عزیزم…گفتم که دلم می‌خواست عروسم کنی. حالا برات آیس‌کافی بریزم؟
~اووم…به‌به…حتماً

لیوان امیر رو پُـرکرد.

نگاهی به لای پاهاش و زیرانداز کرد…خون زیادی ندید. شایدم خون جلوی چشماش رو گرفته بود که چیزی نمی‌دید. نگاهی به امیر کرد که خونی که از دهنش بیرون اومده بود، صورتش رو پوشونده بود…
خندید…باصدای بلند خندید…
اصلاً یادش نمیومد، آخرین باری که از ته دلش خندیده‌بود، کِـی بود. شاید هیچ‌وقت. حتّی وقتی تمام روزها داشت برنامه‌ریزی این روز رو می‌کرد، بازم نمی‌تونست باورکنه که روی جنازه‌ی کف و خون قاطی‌کرده‌ی دوست‌پسرش، کسی که نمی‌دونست دوسش داره یا به‌زور مجبور بود باهاش بمونه، انقدر ذوق‌زده باشه. بال درآورده بود و داشت پرواز می‌کرد. یاد حامد افتاد که آرزو می‌کرد هفده سالش بشه اما تو همون هفت‌سالگی موند. یاد باباش که وقتی اومد مرخصی و فهمید که چی‌شده، رگش رو زد. مادرش که همون شب از بالکن خودش رو پرت‌کرد پایین. امّا…

گوشی امیر رو از جیبش درآورد و قفلش رو با انگشت امیر باز‌کرد. از تو لیست، باباجون رو پیدا‌کرد.
*جانم پسرم.
-سلام
*شما؟
-من هانیه هستم. دوست امیر.
*به‌به دختر گلم. خوبی عزیزم. مشتاق دیدار.
-برای همین زنگ‌زدم. گفتم خودم بگم که ما کوهسار هستیم. بالای بالا کنار آلاچیق. دوست‌داشتم شب قبل از تولّدم ببینمتون…
*باشه عزیزم الان راه میوفتم، نزدیکم زود می‌رسم. گوشی رو میدی به امیر؟
-امیر رفت تا پایین چیزی بگیره و بیاد.
*باشه عزیزم الان میام.

هانیه لب درّه وایساده بود و به گریه‌های بابای امیر روی جنازه نگاه می‌کرد. ماه‌گرفتگی بزرگی که از بازوی سمت راست تا پایینِ آرنجش کشیده شده‌بود، از زیر پیرهن آستین کوتاهش، معلوم‌بود.

به پایین نگاه‌کرد. ارتفاع خیلی زیاد بود. فکر‌کرد، وقتی روی بلندی وایساده باشی، سخته که انتخاب‌کنی که بپری یا از دیدن منظره‌ی هر چیزی که زیرِ پاته لذّت ببری. حتّی اگه دل و دماغ لذّت بردن رو هم نداشته‌باشی، بازم همون چند لحظه غرور بالا بودن، شاید باعث‌بشه که از پریدن منصرف بشی…
شایدم به همین دلیل باشه که بلندی رو برای پریدن انتخاب می‌کنن، چون دل‌کندن از زندگی سخته. امّا کسی که می‌پَـره، دیگه واقعاً بـُریده…از خودشم بُریده.
فهمید که دیگه بریده. از خودشم بریده…
پایان

نوشته: lordsnow45

دکمه بازگشت به بالا