همآغوشِ شیاطین!
بعد از کلی کارگری و سگدو زدن و حمالی، تونسته بودم یه پولی رو پس انداز کنم و یه چندرغاز رو هم از پدرم کش برم. که بتونم یه جایی رو اجاره کنم و یه کافهی جمعوجور رو با رفیقام راه بندازم. رفیق که چه عرض کنم، یه اکیپ خلوچل که از همون دوران ابتدایی با هم بودیم.
بعد از سه هفته، تقریباً تموم کارها از جمله تمیز کاری و خرید وسایل و چیدمان وسایل رو انجام دادیم و کافه رو افتتاح کردیم. کافه دو طبقه بود، طبقهی همکف خودِ کافه و طبقهی بالا قلیون سرا بود. خودم و رامیار و هیوا رو کافه بودیم و هژیر و امیر و علی رو قلیون سرا. اون اوایل فقط رفیقهای خودمون میاومدن، ولی با گذشت زمان و تبلیغات زیادی که انجام دادیم، کمکم کارمون گرفت و مشتریهای ثابت و گذریمون بیشتر شدن. عصرها هم که اکیپهای دختر و پسری میاومدن و مافیا بازی میکردن، همین جوِ خودمونی باعث شده بود که حسابی کارمون بگیره و همهچی روال باشه.
چند هفته گذشت…
حدوداً ساعت ۸ شب بود، که یه دختر و پسر وارد کافه شدن. تو نگاه اول ته چهرهی پسره برام آشنا اومد ولی نشناختمش. ولی همین که با دختره به سمتم اومدن، حدس زدم که آشنا باشن. به چند قدمیم که رسیدن بهتر تونستم چهرههاشون رو ببینم. پسره نیشش باز شد و با یه لحن خودمونی و گرم گفت: «سلام داش رضا. مبارکه. چند وقتی بود شنیده بودم کافه زدی، هی میخواستم بیام بهت سر بزنم ولی فرصت نمیشد.»
لبخند زدم و با یه حالت لودگی گفتم: «ببخشید من به جا نیاوردم راستش، قیافهتون خیلی آشناست. ولی متاسفانه ذهنم یاری نمیکنه.»
خندید و گفت: «سامان! دوران دبیرستان، مدرسهی خوارزمی، کلاس ۱۰۱. یادت نیست؟ که ردیف آخر کنار کریم دالتون اینا مینشستیم!»
تازه یادم اومد. سامان. یه پسر باحال و بامعرفت و خونگرم. سریع بهش نزدیک شدم، دست دادم و گفتم: «شرمنده رفیق، چهرهت یکمی تغییر کرده و نشناختم. ولی لحن حرف زدنت و صدات و خندههات دقیقا شبیه همون دورانه.»
جفتمون خندیدیم و بغلش کردم. بعد با دختری که کنارش بود خوشوبش کردم و خطاب به سامان گفتم: «معرفی نمیکنی؟»
گفت: «هانیه خانوم، دوست دخترم هستن.»
بعد خطاب به هانیه گفت: «رضا جان، همون رفیقی که تعریفش رو کرده بودم.»
بعد از یه گپ کوتاه چند دقیقهای، سامان و هانیه رفتن نشستن و منم سفارششون رو براشون فرستادم.
چند دقیقه بعد، هیوا با آرنج کوبید تو پهلوم و گفت: «حاجی چه دافی بود!»
با تعجب پرسیدم: «کی؟!»
گفت: «همین دختره دیگه، دوستدخترِ رفیقت!»
بهش چشم غره رفتم و گفتم: «سرجدت من پیش سامان آبرو دارم. هیز بازیات رو برای این یکی رو نکن.»
گفت: «چرت نگو بابا. دختره خودش میخاره!»
گفتم: «لاشی تو این مدت کوتاه چجوری به این نتیجه رسیدی که دختره میخاره؟»
هیوا به رامیار نگاه کرد و گفت: «چقدر شوته این!»
رامیار که پسرخالهام و از همهمون بچه مثبتتر و بیآلایشتر و صافوسادهتر بود، گفت: «تو همین مدت کوتاه، دختره با هیوا کلی چشم بازی کرد. همهش نگاهش رو هیوا بود!»
عصبی شدم و گفتم: «این دلیل میشه دختره بخاره؟ لابد از کنجکاوی بوده. یه جوری حرف نزنید که انگار هیوا رو نمیشناسم. لابد هیوا یه آماری داده که دختره نگاه کرده!»
هیوا گفت: «اصلا من لاشیِ عالم! ولی وقتی رفتن، به رد نگاهِ دختره و جنس نگاهش دقت کن!»
هیوا با اختلاف لاشیترین و هیزترین پسری بود که دیده بودم. به قول خودش بُکُن بود و دخترها و زنهای زیادی رو کرده بود. اونقدر لاشی که اگه مادرِ خودشم بهش پا بده، درنگ نمیکنه و کصش رو میگاد. تقریباً از همهمون خوش چهرهتر بود و از لحاظ جثه هم قدبلند و هیکلی بود.
موقع رفتن سامان و هانیه، ناخودآگاه بیشتر به هانیه دقت کردم. چهرهش معمولی رو به متوسط بود، ولی اندامِ حقی داشت. حجاب آنچنانی هم نداشت و میشد فهمید زیر اون تیپ اسپورت چه کص و کونِ نابی پنهونه. اونقدر غرق تماشای سینهها و رونهای هانیه بودم که کلا یادم رفت، جنس نگاهش به هیوا رو بسنجم. سامان و هانیه داشتن میرفتن و باید یه فرصت چند دقیقهای میخریدم. سریع گفتم: «راستی سامان، میتونم شمارت رو داشته باشم؟»
گفت: «چرا که نه.»
تو همون چند ثانیهای که سامان داشت شمارهش رو میداد، یه نگاه به چشمهای هانیه کافی بود که بفهمم هیوا بیراه نمیره! رد نگاه هانیه رو هیوا بود و جنس نگاهش هم، جنس خوبی نبود! حداقلش اینه که از رو کنجکاوی نبود!
ولی چرا؟ اون که خودش دوست پسر داشت! اونم دوست پسر خوبی مثل سامان. که چیزی از قیافه و تیپ و اخلاق کم نداشت. تازه تا اونجایی هم که من یادمه، سامان خیلی حشری بود و شک نداشتم که از لحاظ جنسی چیزی برای هانیه کم نمیذاره و حسابی از خجالت بهشت لای پاهاش در میاد.
آخر شب که همه جمع شده بودیم، هیوا باز بحثش رو پیش کشید و پیش بچهها پز داد و گفت همچین دافی بهم نخ داده. منم یه بحث کوچیکی باهاش کردم و گفتم که این بحث رو تموم کنه! ولی دلیل کارم چی بود؟! بخاطر رفاقتم با سامان همچین چیزی گفتم، یا بخاطر اینکه منم تو کف هانیه بودم؟!!!
همون شب شمارهی سامان رو ذخیره کردم و تو اینستاگرام اکانتش رو پیدا کردم. فالوش کردم و از تو فالووراش هانیه رو هم فالو کردم. ولی صرفاً فالوورم بود و فقط پستها و استوریهاش رو نگاه میکردم و هیچ حرکتی نمیزدم. نمیدونم چم شده بود و چرا یهو اونقدر هانیه تو ذهنم بولد شده بود. اصلا بحث علاقه و این کصشعرا نبود. یه حس جنسی عجیب به هانیه پیدا کرده بودم. دوست داشتم کل بدنش رو ببینم و کشفش کنم. دوست داشتم سر تا پاش رو ببوسم و بلیسم. دوست داشتم لذتِ گاییدنِ اون کص و کون جذابش رو بچشم.
یه مدت کلاً کارم این شده بود که پستها و استوریهاش رو ببینم و باهاشون خودارضایی کنم…
یه هفته گذشت. اون روز من کار داشتم و دیرتر از بقیه به کافه رفتم. ولی همین که وارد کافه شدم، هیوا و رامیار و هژیر زدن زیر خنده! با تعجب گفتم: «چیه؟!»
هژیر با خنده گفت: «خاک تو سر هَوَل و لاشیت کنن!»
هیوا گفت: «بعد اسم منِ بدبخت بد در رفته.»
گفتم: «چی میگید کسخلا؟ مثل آدم حرف بزنید ببینم جریان چیه؟»
رامیار گفت: «سر جریان همین فالو کردن هانیهست!»
بعد هیوا سریع گفت: «خاک تو سرت. سریع پیجش رو پیدا کردی و فالوش کردی؟ واقعا متاسفم برات. بعد به من میگه لاشی. لابد بهش پیام هم دادی و گفتی بیا کصت رو بخوررررم و حسابی لیسیدی براش.»
گفتم: «شِر و وِر نگو پلشت. من فقط فالوش کردم و پیامی هم بهش ندادم. همه که مثل خودت هیز نیستن. همینه که میگن کافر همه را به کیش خود پندارد!»
دوباره خندید و گفت: «یعنی تو الان با اینکه من هانیه رو فالو کنم و بهش پیام بدم مشکلی نداری؟!»
حالت چهرهم عوض شد، سعی کردم خودم رو عادی نشون بدم. گفتم: «چه مشکلی. اصلاً همین الان بهش پیام بده. اصلاً برو بُکُنِش به من چه!»
هیوا گفت: «ممنون که اجازه دادی. ولی من دیشب بهش پیام دادم!»
بعد با هژیر و رامیار زدن زیر خنده. از اینکه با فالو کردن هانیه باعث شده بودم، هیوا پیجش رو پیدا کنه، حسابی اعصابم کیری شده بود. و از اینکه هیوا بهش پیام داده بود، کیریتر.
هیوا گوشیش رو به سمتم گرفت و گفت: «دیدی گفتم خودش میخاره! بخون…»
پیامها رو سرسری خوندم و متوجه شدم هانیه واقعا میخاره و انگار نه انگار خودش دوست پسر داره. گوشی رو پس دادم و گفتم: «اوکی… ولی اون دوستپسر داره و کارت درست نیست.»
گفت: «باشه حالا دپرس نشو. قول میدم بذارم تو هم بکنیش.»
و دوباره همه زدن زیر خنده…
یه مدت گذشت و هیوا هانیه روز به روز بیشتر با هم اوکی میشدن. در حالی که هانیه همچنان با سامان تو رابطه بود و این موضوع رو مخم بود. بارها خواستم جریان رو به سامان بگم. ولی یه چیزی همیشه مانعم میشد! اونم این بود که من به واسطهی هیوا میتونستم به هانیه نزدیک بشم و منم بکنمش. اونم که خودش هرزه بود و برای کیر لهله میزد. پس دلیلی نداشت با دست خودم به همچین فرصتی گند بزنم.
هیوا همه چیز رو بهم میگفت و میدونستم به سکس رسیدن. حتی بعضی شبها که ما نبودیم، هانیه رو میآورد کافه و اونجا با هانیه سکس میکردن. هربار هم که از جزئیات سکسهاشون میگفت، من حشریتر و برای کردن هانیه تشنهتر میشدم.
تا اینکه یه روز هیوا برگشت کافه و خیلی خوشحال بود. بدون اینکه چیزی بگه، دستم رو گرفت و رفتیم یه گوشه نشستیم. یه لبخند غرور آمیز زد و گفت: «یه سوپرایز خفن برات دارم!»
گفتم: «چی؟!»
گفت: «امروز هانیه خونهمون بود!»
گفتم: «خب؟!»
گفت: «گوشیم رو جاساز کردم و از سکسمون فیلم گرفتم! فقط برای خودت. که ببینی هانیه عجب لعبتیه و چقدر خوش سکسه.»
بعد با اشتیاق گوشیش رو باز کرد، داد بهم و گفت: «ببین!»
هانیه جلوی هیوا زانو زد و با ولع شروع کرد به ساک زدن. یه جوری کیرش رو میبلعید و تا ته تو حلقش فرو میکرد که انگار چندین سال بود که کیر ندیده. چند لحظه بعد، سفت کیر هیوا رو بوسید و گفت: «من این کیر رو میپرستم. کیرت تو دهنم. کیرت تو کونم. کیرت تو کصم. بگا منو هیوا. جرم بده. یه جوری که نتونم راه برم. اصلااااً بهم رحم نکن.»
بعد از حرفهای هانیه، هیوا انگار شهوتش چند برابر شد. هانیه رو بلند کرد و پرتش کرد رو تخت. تو کسری از ثانیه، شورت و شلوارش رو درآورد و پاهاش رو باز کرد. بین پاهاش قرار گرفت و کیرش رو تا ته تو کص هانیه فرو کرد. با سرعت گرفتن تلمبههای هیوا، نالههای هانیه هم شدت گرفت. یکی دو دقیقه تو همون حالت تو کص هانیه تلمبه زد و بعد اون رو به حالت داگی کرد. پشت سرش قرار گرفت، موهاش رو تو مشتش گرفت و با سرعت بیشتری شروع کرد به تلمبه زدن. لا به لای تلمبههاش گفت: «تو جندهی خودمی. دوست داری اینجوری جلو سامان جونت جندگی کنی؟ دوست داری جلو چشم سامان اینجوری کص و کونت رو بگام؟ دوست داری سامان از نزدیک ببینه دوست دخترش چه جندهایه؟»
انگار با حرفهای هیوا، هانیه حشریتر شد، تکون دادن بدنش رو بیشتر کرد و با صدایی آمیخته با شهوت گفت: «اره. اره دوست دارم. اصلا دوست دارم با سامان دوتایی کص و کونم رو بگاید. اییییی بکن تو کونم هیوا. کیرت رو بکن تو کونم تورو خداااا…»
هیوا سریع کیرش رو درآورد و فرو کرد تو کون هانیه. رو هانیه چمباته زد و کل وزنش رو روی بدن دختر بینوا انداخت. جوری که دیگه داگی نبود و به حالت دمر خوابیده بود. حالا کاملا زیر هیوا و در اختیارش بود. هیوا هم بدون مراعات با شدت تو کونش تلمبه میزد و از داغی و تنگی کون هانیه تعریف میکرد. چند دقیقه بعد کیرش رو درآورد، نعرهای کشید و با شدت رو کون و کمر هانیه ارضا شد…
یک ماه بعد…
داشتم آماده میشدم برم کافه، که گوشیم زنگ خورد. رامیار بود. جواب دادم و بعد از خوشوبش گفت: «بیا دنبالم که باهم بریم کافه. یه موضوع مهمی هست که باید حتما بهت بگم.»
گفتم: «خب خودت بیا کافه، همونجا حرف میزنیم.»
گفت: «باید تنها باشیم. فقط من و تو!»
گفتم: «اوکی.» و راه افتادم.
رفتم دم در خونهی رامیار، بعد از خوشوبش با خاله، با رامیار به سمت کافه راه افتادیم. گفتم: «خب، بگو ببینم چه موضوع مهمیه که باید بقیه ازش بیخبر باشن و فقط بین خودم و خودت باشه؟!»
پوزخند زد و گفت: «همه خبر دارن. فقط من و تو بیخبریم!»
چند لحظه مکث کردم و گفتم: «منظورت چیه؟»
گفت: «پریشب رو یادته که همه تو کافه خوابیدیم؟»
گفتم: «خب؟»
گفت: «چشمهام تازه داشت گرم میشد که هیوا و هژیر و امیر بلند شدن و رفتن بالا!»
گفتم: «خب؟!»
گفت: «منم بلند شدم و خواستم برم بترسونمشون، که قبل از اینکه متوجه من بشن، فهمیدم دارن در مورد یه چیزی حرف میزنن. منم گوش وایستادم و دستوپا شکسته یه چیزهایی دستگیرم شد.»
عصبی شدم و گفتم: «بنال دیگه رامیار ببینم چی شده، جون به لبم کردی.»
گفت: «پنجشنبهی همین هفته، هیوا و هژیر و امیر قراره برن باغ امیر اینا! سهتایی و بدون ما و بدون اطلاع به ما!»
پوکر شدم و گفتم: «خب به کیرم… این موضوعِ مهمت بود؟!»
گفت: «پنجشنبه تولد هانیهست!»
تعجب کردم و گفتم: «خب؟؟ تولد هانیه چه ربطی به این موضوع داره؟»
گفت: «هیوا، هانیه رو به باغ دعوت کرده که براش تولد بگیره. ولی هانیه خبر نداره که هژیر و امیر هم اونجا هستن!»
عصبی شدم و گفتم: «رامیااااار اصل مطلب لامصب… اصل مطلب رو بگو.»
سرش رو به علامت تاسف تکون داد و گفت: «اصل مطلب تجاوزه! اون سه تا حیوون میخوان سه نفری به هانیه تجاوز کنن و ازش فیلم بگیرن. و بعداً هم با همون فیلم تهدیدش کنن و هرکاری که دلشون میخواد سرش بیارن!»
چند دقیقه سکوت کردم و ماجرا رو تو ذهنم بررسی کردم. یکم فکر کردم و گفتم: «مطمئنی رامیار؟»
گفت: «هیچوقت اینقدر مطمئن نبودم!»
گفتم: «پنجشنبه ساعت چند؟»
گفت: «۱۰ صبح. میخوای بری؟»
گفتم: «نکنه میخوای اجازه بدم هرکاری دلشون میخواد سر دختر بیچاره بیارن؟»
گفت: «پس منم میام.»
گفتم: «تو جایی نمیای! تو کافه و منتظر خبر من میمونی. اگه اتفاق بدی بیفته بهت خبر میدم. باید یکیمون تو کافه باشه. پس تو میمونی، حله؟!»
گفت: «ولی…»
حرفش رو قطع کردم و گفتم: «دیگه ولی نداره رامیار. الان هم که میریم کافه طبیعی رفتار کن و بند رو آب نده لطفا…»
پنجشنبه صبح زود و جوری که ساعت ۹ اونجا باشم راه افتادم. باغ خارج از شهر و ورودی یکی از روستاهای اطراف بود. یکم جلوتر از باغ و جایی که زیاد تو دید نباشه پارک کردم و منتظر موندم. با اینکه یکم فاصله زیاد بود اما کاملا به درِ باغ دید داشتم و اگه کسی وارد یا خارج میشد میتونستم ببینم.
ساعت یه ربع به ۱۰ بود که ماشین هیوا رو دیدم. جلو باغ ایستاد، در رو باز کرد و با ماشین وارد باغ شد. به داخل ماشین دید نداشتم، ولی با توجه به اینکه خودش پیاده شد و در رو باز کرد، حدس میزدم که خودش و هانیه باشن. حدسم درست بود و تقریباً بیست دقیقه بعد هژیر و امیر رسیدن. ماشینشون رو بیرون باغ پارک کردن و خودشون وارد باغ شدن. از ماشین پیاده شدم و سریع به سمت باغ رفتم. از درب ورودی تا رسیدن به خونهباغ مسافت تقریبا طولانیای داشت و باید از بین درختهای سیب رد میشدیم. قدمهام رو تندتر کردم و قبل از اینکه هژیر و امیر به خونهباغ برسن، بهشون رسیدم.
وقتی صدای قدمهام رو پشت سرشون حس کردن، به سمتم برگشتن. از دیدنم جا خوردن و شوکه شدن. امیر با تعجب و دستپاچگی گفت: «رضا تو اینجا چیکار میکنی؟»
در حالی که داشتم نفسنفس میزدم، گفتم: «میخواید چه گهی بخورید؟!»
هژیر گفت: «حالت خوبه رضا؟ چته؟ چی میگی؟ اصلا اینجا چیکار میکنی؟»
گفتم: «واسه خودمم جفت شیش مشنگ؟ خودم بزرگتون کردم الان میخواید خودم رو بازی بدید؟ یا عین آدم با من برمیگردید و کاری با اون دختر ندارید، یا من چشمم رو روی یه عمر رفاقت میبندم و به پلیس زنگ میزنم!»
امیر زیر لب گفت: «گاومون زایید…»
هژیر بهم نزدیک شد و گفت: «اصلا برام مهم نیست که کی بهت گفته و چجوری از ماجرا بو بردی. ولی نمیذارم امروزمون رو خراب کنی!»
گفتم: «منم نمیذارم برای یه روز لذت خودتون، زندگی یه دختر بدبخت رو نابود کنید!»
عصبی شد و گفت: «شعار نده یزید… شعار نده. برای من نقش آدم خوبا رو بازی نکن. تو همون کسکشی هستی که دزدکی از حموم کردن خالهت فیلم گرفتی و باهاش جق زدی. تو همونی هستی که یه عمره که دنبال کردن خالهتی و برای کردنش حاضری کون هم بدی. تو به خالهی خودت که محرمته رحم نمیکنی، به رامیار که پسر خالته رحم نمیکنی، بعد الان انتظار داری ما به یه دخترِ جنده که زیر خواب نصفِ شهره رحم کنیم؟ کسخل این خودش میخاره. از خداشم هست که همزمان سه تا کیرِ کلفت سوراخهاش رو جر بدن. در ضمن، تو الان نگران اون دختر نیستی، تو نگران خودتی. تو داری از حسودی میترکی. کونت داره لهله میزنه که فقط چند دقیقه رو با اون دختر باشی. چون خودت دستت به گوشت نمیرسه، میگی پیفپیف بو میده! اگه خودتم بازی باشی، بازم بازی رو به هم میریزی؟!»
عصبی شدم و گفتم: «حرمت رفاقتمون رو نگه میدارم و جوابت رو نمیدم، ولی…»
حرفم رو قطع کرد و گفت: «ولی و اما و اگر نداریم رضا. یا بازی کن، یا بازی رو به هم نزن. یک کلمه، هستی؟ بسم الله… اگه هم نیستی، نه رفاقتمون رو خراب کن، نه روزمون رو. راهت رو بکش و برو. شتر دیدی ندیدی. بدون حرفِ پس و پیش، یک کلمه، هستی یا نه؟!»
چشمهام رو بستم و فکر کردم. با خودم گفتم چه من باشم چه نباشم اونا کار خودشون رو میکنن. اصلاً چرا اینا طعم کص هانیه رو بچشن و من نچشم؟ تا رسیدن به کردنِ اون کصی که چند ماه در حسرتش بودم، چند قدم فاصله داشتم. چرا باید با دستهای خودم به این فرصت طلایی گند بزنم. تازه، هانیه خودش میخارید و دختر خرابی بود! وگرنه به سامان خیانت نمیکرد. پس هرچی سرش بیاد حقشه!
چند لحظه بعد چشمهام رو باز کردم، به چشمهای هژیر خیره شدم و گفتم: «هستم!!!»
لبخند رضایت رو لبش نشست و گفت: «منتظر نشونه دادن هیوا میمونیم. به محض اینکه نشونه داد، وارد خونه میشیم. یکییکی میکنیم و هیوا هم فیلم میگیره. آخر کار هم دختره به خیر و ما رو به سلامت. بخاطر فیلمی که ازش داریم و آبروی خودش هم که شده، هیچ گهی نمیخوره و میره رد کارش…»
دهنم از شدت استرس خشک شده بود و نمیدونستم کارمون درسته یا نه. ولی چهرهی مصمم هژیر و امیر باعث میشد که استرسم کم بشه. چند دقیقه بعد، هژیر گفت: «وقتشه!»
و آرومآروم به سمت خونه رفتیم. هژیر آروم و خطاب به من گفت: «با پیامک به هیوا گفتم تو هم اینجایی! اتفاقاً از اومدنت خوشحال شد و نیاز نیست اونجا و تو اون شرایطِ حساس، دلیلِ اومدنت رو توضیح بدی.»
خونه قدیمی بود و کلا یه هال و یه اتاق داشت، درِ اتاق بسته بود، ولی با اینحال صدای نالههای هانیه تا هال میاومد. به در که رسیدیم، هژیر در رو باز کرد و وارد اتاق شدیم. هیوا کف زمین دراز کشیده بود و هانیه رو کیرش نشسته بود و داشت بالا و پایین میشد. بعد از دیدن ما خشکش زد و از حرکت ایستاد. سریع از روی هیوا کنار رفت و خودش رو پشت تنِ لشِ هیوا انداخت. پتو رو روی تنِ برهنهش کشید و منتظر واکنش هیوا موند. هیوا بلند شد و به سمتمون اومد. با تعجب پرسید: «شما ها اینجا چیکار میکنید؟!»
هژیر گفت: «مگه تولد هانیه خانوم نیست؟! براش هدیههای تولدش رو آوردیم! زیاد مزاحمتون نمیشیم، هدیههامون رو بهش میدیم و میریم!»
هانیه شوکه شده بود و نمیدونست چه اتفاقی داره میفته. هیوا گفت: «بهبه… چه رفیقای با مرامی، هانیه خانوم با کمال میل پذیرای هدیههای کلفتتون هستن! مگه نه هانیه خانوم؟»
هانیه همچنان تو بهت بود و از تو چشمهاش ترس رو میشد دید. با اینحال نه چیزی میگفت و نه حرکتی میکرد. هیوا خطاب به هانیه گفت: «اول هدیهی کدومشون رو میخوای؟ پیشنهاد خودم هدیهی هژیره. حسابی میتونه سورپرایزت کنه!»
هانیه با تته پته گفت: «هیوا اینجا چخبره؟!»
هیوا به سمت هانیه رفت و کنارش نشست، بغلش کرد و گفت: «نیاز نیست بترسی عزیزم. این سورپرایز تولدِ سکسیترین و جندهترین دختر دنیاست…»
بعد با اشارهی هیوا، هژیر و امیر تو کسری از ثانیه شلوارهاشون رو در آوردن و کیرهای شق شدهشون نمایان شد.
بعد هیوا خطاب به هانیه گفت: «سورپرایززززز… نگو که سورپرایزم رو دوست نداشتی که ناراحت میشم!»
هژیر بهشون نزدیک شد و گفت: «مسخره بازی کافیه. آمادهش کن که میخوام از دهنش شروع کنم.»
همین که هژیر به هانیه نزدیک شد، هانیه شروع کرد به جیغ و داد و تقلا کردن. هیوا سریع روسریش رو از پشت، محکم رو دهنش بست و گفت: «بخوای اذیت کنی، همینجا میکشمت. پس سعی کن شل کنی، که هم خودت لذت ببری و هم ما!»
بعد خطاب به هژیر گفت: «فکر کنم باید فعلا از گاییدن دهنش صرف نظر کنی و از کصش شروع کنی!»
هیوا، هانیه رو بلند کرد و از پشت، دستهاش رو جوری دور دستهای هانیه قفل کرد، که دستهای هانیه کاملا بالای سرش و قفل شده قرار بگیره. تو همون حالت ایستاده، کیرش رو توی کون هانیه فرو کرد. هژیر هم از جلو بهش نزدیک شد، پاهای هانیه رو یکم از هم بازکرد، دستش رو بیخ رونهاش گذاشت و پاهاش رو از زمین بلند کرد و کیرش رو تو کصش فرو کرد. حالا هانیه بدون اینکه با زمین تماسی داشته باشه، بین هیوا و هژیر قرار گرفته بود و کیر هژیر تو کصش و کیر هیوا تو کونش بود. با اینکه هیوا دهنش رو بسته بود، اما با اینحال جیغهای ملایمش به گوش میرسید و خیس شدن چشمهاش مشهود بود. دیدن اون صحنه احساس ضد و نقیضی رو ایجاد میکرد. نمیدونستم باید حشری بشم، یا دلم به حال هانیه بسوزه. چند دقیقه بعد هانیه رو روی زمین خوابوندن. هژیر رو سینهش نشست و دستهای هانیه رو سفت رو زمین گرفته بود که هانیه تکون نخوره. هیوا هم پاهاش رو از هم باز کرده بود که کصش کاملاً نمایان بشه. امیر که از همه قد بلندتر بود، دیگه طاقت نیاورد و بین پاهای هانیه قرار گرفت و کیر کلفتش رو تو کصش فرو کرد. در حالی که امیر وحشیانه تو کص هانیه تلمبه میزد، هژیر خطاب به هانیه گفت: «مقاومتت بی فایدهست. فقط خودت و ما رو بیشتر اذیت میکنی. دهنت رو باز میکنم که راحت بتونی ناله کنی و ساک بزنی. ولی اگه دندون بزنی و گاز بگیری، همینجا دندونهات رو یکییکی با انبردست میکشم و بعدش میکشمت! اُفتاد؟!»
هانیه با تکون دادن سرش تایید کرد. هژیر دهنش رو باز کرد. هانیه دیگه نایی برای دست و پا زدن و جیغ و داد نداشت. به هیوا نگاه کرد و با بغض گفت: «چرا…»
بعد زد زیر گریه… هژیر جلوتر رفت و بیاعتنا به گریههای هانیه، کیرش رو توی دهنش فرو کرد و شروع کرد به گاییدن دهن هانیه. و با ناله میگفت: «اووووف چه خوبه دهنش. وایییی که چه حالی میده…»
غرق تماشای اون صحنه بودم که با بشکن هیوا به خودم اومدم. هیوا که گوشی به دست و با کیر شق شده مقابلم ایستاده بود، گفت: «نمیخوای بکنی؟ این همون دختریه که برای کردنش لهله میزدیاااا! دستدست کنی تا چند دقیقه دیگه چیزی برات نمیمونه!»
بدون اینکه چیزی بگم، شلوار رو در آوردم و لخت شدم. هیوا به کیرم نگاه کرد و گفت: «جووون چه کیری. قطعااااً هانیه دوست داره! همینجا دراز بکش.»
همونجا رو زمین دراز کشیدم. امیر و هژیر از روی هانیه بلند شدن و هانیه رو به سمت من آوردن. هانیه در حالی که داشت هقهق میزد و صورتش از اشک و درد، خیس و قرمز شده بود، با کص روی کیرم نشست. واااای. چقدر خیس و لزج و داغ بود. کاملاً گشاد شده بود و کیرم با کوچکترین تکونی تا ته تو کصش فرو رفت. هژیر پشت سر هانیه قرار گرفت و از پشت کیرش رو تو کون هانیه فرو کرد. هانیه جیغ بلندی کشید و گفت: «ایییییییی…» و گریهش شدت گرفت. هیوا ایستاده بالاسر من و مقابل صورت هانیه قرار گرفت. سر هانیه رو بین دستهاش گرفت و کیرش رو توی دهنش فرو کرد. حالا سه تا کیر همزمان مشغول گاییدن هانیه بود و سه نفر از گاییدنش داشتن لذت میبردن. گاییدنش به حدی لذتبخش بود که دیگه خبری از عذاب وجدان نبود و نالههای از سر لذتمون کل اتاق رو گرفته بود. تو همون پوزیشن چند تا جا به جایی دادیم. امیر جای من قرار گرفت، من جای هژیر، هژیر جای هیوا. اینبار من کون هانیه رو میگاییدم. کونش کاملا گشاد و نرم شده بود و راحت کیرم تا خایه تو کونش فرو میرفت. هژیر هم در حالی که تو دهنش تلمبه میزد میگفت: «این طعم کون خودته. طعم کون خودِ کونیت. چه لذتی داره جنده؟ خوشمزهست؟»
و بعد شدت تلمبههاش رو بیشتر کرد، جوری که هانیه عوق بزنه. چند دقیقه بعد همه به ارضا نزدیک شدیم و امیر قبل از همه اعلام کرد که نزدیک ارضا شدنه.
هیوا گفت: «کافیه.»
بعد خطاب به هانیه گفت: «هرچی بهتر کارت رو انجام بدی، زودتر از این وضعیت نجات پیدا میکنی. زانو میزنی و یکییکی کیرهامون رو ساک میزنی و آب همهمون رو میاری و میخوری. بعد از خوردن آب آخرین نفر، هر گوری که دوست داشتی میتونی بری.»
هانیه که همچنان داشته گریه میکرد، بلند شد و زانو زد. امیر به عنوان اولین نفر جلو رفت و بعد از چند لحظه ساک زدن، آبش رو تو دهن هانیه خالی کرد. هیوا داد زد: «حتی یه قطره آب کیر هم نباید هدر بره و باید همهش رو بخوری. فهمیدی کونده؟ تو لیاقتت همینه که زیر کیرهای ما جر بخوری و آبمون رو قورت بدی.»
نفر بعدی هژیر بود. و در آخر من و هیوا همزمان. جفتمون همزمان مقابل صورت هانیه قرار گرفتیم و شروع کردیم به مالیدن کیرهامون. چند لحظه بعد من با شدت و حجم زیادی کل آبم رو تو دهن هانیه خالی کردم و به سی ثانیه نرسید که هیوا هم ارضا شد و آبش رو تو حلق هانیه خالی کرد…
هنوز لذت ارضا شدن از سرم نپریده بود، که امیر گوشیم رو کوبید رو سینهم و گفت: «جواب بده ببین کیه این سیریش، صدای زنگ گوشیت تو کل سکس رو مخم بود!»
یه نگاه به گوشیم انداختم و یه نگاه به بقیه، بعد با تعجب گفتم: «سامانه! ۱۰ بار زنگ زده!»
نگاه همه از جمله هانیه رو من قفل شد و هانیه حالش از اینی که بود بدتر شد. هیوا گفت: «جواب بده و عادی رفتار کن. سوتی ندی و ببین چی میخواد.»
قبل از اینکه جواب بدم، هژیر گفت: «بذار رو بلندگو.»
سامان بعد از خوشوبش گفت: «داداش امروز تولد هانیهست. میخوام براش تولد بگیرم و سورپرایزش کنم. میتونم برای شب چند ساعتی کافه رو اجاره کنم و اونجا تولدت بگیریم؟!»
هانیه بعد از شنیدن حرفهای سامان، زانوش رو بغل گرفت و عمیقتر شروع کرد به گریه کردن.
با اشارهی بچهها که به نشونهی تایید بود، به سامان گفتم: «آره داداش بیاید. قدمتون روی چشم. خوشحال میشیم و در خدمتیم…»
سامان و هانیه، وسط کافه و زیرِ رقصِ نور شروع کردن به رقصیدن. با اینکه تاریک بود اما میشد اشکهای هانیه رو دید و با اینکه شلوغ بود، میشد صداش رو شنید که با بغض خطاب به سامان میگفت: «اشک شوقه…!»
سامان خوش و خرم و بیخبر از همهجا با هانیهی بیچاره و دلشکسته میرقصید و یه مشت متجاوز، با نقابهای رنگارنگشون و لبخندهای رو لبشون، برای سامان و هانیه دست میزدن و جیغ و کِل میکشیدن…
تو همین احوال بودم که با صدای رامیار به خودم اومدم: «دمت گرم مشتی!»
با تعجب پرسیدم: «چرا؟!»
گفت: «بخاطر اینکه نذاشتی به هانیه تجاوز کنن و شب تولد و کل زندگیش خراب بشه. خیلی مردی…»
لبخند زدم و گفتم: «آره… آره… همینطوره…»
۶ سال بعد…
با شورت رو تخت دراز کشیده بودم و برای آماده شدن شقایق لحظه شماری میکردم. شقایق که تازه از حموم اومده بود، با حولهای دور کمرش، جلوی آینه ایستاده بود و مشغول آماده شدن بود.
در حالی که داشتم رو شورت کیرم رو میمالیدم، گفتم: «بیاااا دیگه شقایق. کیرم داره منفجر میشه…»
شقایق لبخند شیطنتآمیزی زد و گفت: «عجله نکن دیوونه. تا صبح وقت داریم و تا خود صبح میتونی بکنی…»
با صدای اعلان گوشیم، به سمت گوشی رفتم که سایلنتش کنم، ولی با دیدن پیام هیوا جا خوردم.
“همین الان تلگرامت رو چک کن!”
دلشوره گرفتم و سریع تلگرامم رو باز کردم. از یه اکانت ناشناس دوتا پیام داشتم. اولی یه فیلم بود و دومی یه پیام.
“سورپراز…! این اولیش بود! من الان چهارتا شاهد دارم! منتظر دومیش باشید!
من هنوز زندهام حرومزادهها…”
سریع فیلم رو باز کردم. دقیقا همون فیلمی بود که هیوا از تجاوزمون به هانیه گرفته بود. فیلم رو استپ کردم و از اتاق خارج شدم. تو هال، با دقت بیشتری فیلم رو دیدم. چند لحظه بعد، هیوا زنگ زد و گفت: «برای شما هم فیلم رو فرستاده؟»
با تعجب گفتم: «کی؟ اره الان یه فیلم برام اومده!»
گفت: «اگه گوشی شقایق پیشته، سریع از دسترس شقایق دورش کن!»
گفتم: «چی شده هیوا؟!»
گفت: «هانیهی حرومزاده… فیلم رو برای خودمون و زنهامون فرستاده! و ماجرای تجاوز اون روز رو براشون تعریف کرده. الهه همه چی رو فهمید و رفت خونهی پدرش. زنهای امیر و هژیر هم فهمیدن! دست بجنبون تا شقایق هم نفهمیده!»
گفتم: «ولی صورتهامون که تو فیلم نیفتاده!»
گفت: «احمق… زنهامون از رو صدا و اندام و کیرهامون مثل آب خوردن میتونن تشخیص بدن که افراد داخل فیلم ماییم!»
ولی چجوری اون فیلم به دست هانیه رسیده بود؟! چند ثانیه فکر کردن کافی بود که به جواب سوالم برسم. هیوا… برای تهدید و ترسوندن هانیه، اون فیلم رو براش فرستاده بود و هانیه هم این همه سال اون فیلم رو نگه داشته بود…
سریع به سمت اتاق رفتم و وارد شدم. شقایق رو تخت نشسته بود، گوشی دستش بود و با دقت و چهرهی پریشون به صفحهی گوشی خیره شده بود…
پایان
نوشته: هــــمآغـــوشِ شـــیطان