همسان
از همون بچگی عجیب بودم. عجیب به دنیا اومدم، عجیب بزرگ شدم و عجیب موندم. اصلاً اگه عجیب یه آدم بود، قطعاً اون آدم من بودم. وقتی به دنیا اومدم، دکترها فهمیدن که یکی از چشمهام اصلاً باز نمیشه. اینجوری شد که چند روز بعد از تولد رفتم زیر تیغ عمل. بزرگتر که شدم مادرم فهمید به طعم شیرین حساسیت دارم و بدنم به طعم شیرین واکنش نشون میده. در نتیجه به اولین آدم تاریخ بشریت تبدیل شدم که قند و میوه و شیرینی نمیخوره! یه کم بزرگتر که شدم فهمیدم که برعکس بقیهی همسن و سالهام، دندونهای شیریام نمیافتن. اولش فکر کردیم عادیه ولی بالغ شدم و همچنان دندونهای شیریام سر جاشون بودن. دندون پزشک در حالی که پشماش ریخته بود گفت تو دندون دائمی نداری! یا شاید هم دندون شیری نداری و از اول دندونهات دائمی بودن! اونجا بود که رفیقام بهم لقب سفید دندون رو دادن.
وقتی سی ساله شدم، دکترم فهمید که صفحهی رشدم هنوز بازه و همچنان در حال رشد هستم! ولی روند رشدم کنده، چون بدنم ویتامینِ کافی رو نداره! چرا نداره؟ چون نمیتونم میوه بخورم؛ و همین باعث تعادل شده، وگرنه میرزا مقوا میشدم!
بقیهی عجایب؟ بماند، چون خارج از حوصلهست. اما عجیبتر از همهی اینها، قصهی عاشقیِ منه! عجیبتر از قصهی دیو و پری، رومئو و ژولیت، لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد و حتی عجیبتر از دندونهای شیریام! یا شاید هم دائمیام!
وقتی عاشق شدم حتی نمیتونستم دست چپ و راستم رو از هم تشخیص بدم. حتی نمیدونستم فرق دختر و پسر چیه و فکر میکردم بچهها رو از مغازه میخرن. اونقدر بچه که فکر میکردم تموم طلبهها خمینی هستن و یکی از دستهاشون مصنوعیه!
چهار سالم بود که خونوادگی رفتیم شهرستان. ولی چون بدنم ویتامین سی کافی رو نداشت، طبق معمول سرما خوردم و مسافرت بهم تلخ شد. از طرفی هم فک و فامیل شهرستانی تصمیم گرفتن یکی دو روز رو برن روستا خونهی پدربزرگم. از اونجایی که من مریض بودم و روستا سردتر از شهر بود، پدر و مادرم تصمیم گرفتن من رو با خودشون نبرن و بسپرن دست یکی از اقوام دور. میگم اقوام دور، چون طرف همسرِ پسر عموی مامانم بود. حتی پسر عموی مامانم خودش خونه نبود و همسرش توی خونه تنها بود.
من راضی نبودم برم، ولی خب رضایتم مهم نبود و من رو بردن اونجا و خودشون هم رفتن روستا. راستش حس خیلی بدی داشتم و بدجور از مامان و بابام به دل گرفتم. ولی بعد از دیدن همسرِ پسر عموی مامانم، تموم کدورتها رو کنار گذاشتم و از اتفاق پیش اومده خوشحال شدم. اون زن به حدی زیبا بود که بعد از دیدنش حس عجیبی گرفتم. اونقدر عجیب که به کُل، مامان و بابام رو فراموش کردم. یه حس قشنگ، حسی شبیه به حسی که بعد از خوردن شکلات تلخ به آدم دست میده. چون تا حالا شکلات شیرین نخوردم، شکلات شیرین رو مثال نزدم. اسمش نازنین بود. مثل اسمش نازنین بود. بیست سالش بود و چهرهاش بیبی فیس و مهربون بود. به محض دیدنم بغلم کرد و گفت: “خوش اومدی کوچولو.”
منم سفت بغلش کردم، نرم بود و بوی خوبی میداد. داشتم بوی خوبش رو استشمام میکردم که ازم جدا شد. ولی من دلم میخواست دوباره بغلش کنم. یادم افتاد وقتهایی که گریه میکنم مامانم بغلم میکنه! سریع با آب دهنم زیر چشمهام رو خیس کردم و الکی شروع کردم به گریه کردن. اونم سریع اومد بغلم کرد و شروع کرد به نوازش کردنم. یه چند دقیقهای توی بغلش بودم و وقتی آروم شدم گفت: “شکلات و میوه و کیک و شیرینی که نمیخوری! چی دوست داری بیارم بخوری؟”
گفتم: “ماکارونی!”
عصر بود و وقت ماکارونی خوردن نبود. ولی من دلم ماکارونی میخواست. یکم مکث کرد و گفت: “الان برات درست میکنم. فقط تا وقتی که آماده میشه باید خودت رو سرگرم کنی.”
رفت کنار تلویزیون و دوتا نوار سیدی برداشت. یه لبخند قشنگ زد و گفت: “پلنگ صورتی یا تام و جری؟”
برعکس همسن و سالهام عاشق تام بودم و از جری متنفر بودم. از اون پلنگِ صورتی بیریخت هم که اصلاً خوشم نمیاومد. نشستم پای تام و جری دیدن و نازنین هم رفت توی آشپزخونه. چند دقیقه بعد برگشت و کنارم نشست. سرم رو گذاشتم روی پاهاش و دراز کشیدم. اونم موهام رو نوازش میکرد. تام و جری دیدن کنارش چقدر لذتبخش بود…
یه کم بعد بلند شد و ماکارونی رو آورد. بعد از دیدن ماکارونی تعجب کردم و گفتم: “این ماکارونی چرا قهوهایه؟!”
لبخند زد و گفت: “تو شهر ما ماکارونیها قهوهای هستن!”
حتی مزهش هم فرق میکرد. ولی خیلی خوشمزه بود. هرچند بعدها وقتی که فهمیدم اون ماکارونی نبوده و رشته بوده کمرم شکست. ولی چون نازنین این کار رو باهام کرده بود بخشیدمش.
اون روز خیلی خوش گذشت و تا شب با نازنین فیلم دیدیم و بازی کردیم. موقع خواب دلم برای مامانم تنگ شد. چون اولین شبی بود که قرار بود بدون اون بخوابم. انگار نازنین دلتنگیام رو فهمید و بغلم کرد. بغلش آرومم میکرد. بعد از اینکه قصهی جوجه اردک زشت رو برام تعریف کرد، گفت: “میدونی من نینی دارم؟”
با تعجب و ذوق گفتم: “نینی؟ کجاست؟”
دستش رو گذاشت رو شکمش و گفت: “اینجا!”
بعد لباسش رو بالا داد و شکمش رو نشونم داد. شکمش برجسته بود. با دیدن شکمش حس عجیبی گرفتم. دستم رو گرفت و روی شکمش گذاشت. خیلی نرم و لطیف بود. بعد لبخند زد و گفت: “حسش میکنی؟”
گفتم: “آره. داره زیر دستم تکون میخوره. چرا نمیاریش بیرون؟”
خندید و گفت: “چون هنوز وقتش نشده. میخوای صداش رو بشنوی؟”
گفتم: “آره.”
گوشم رو روی شکمش گذاشتم و به صدای شکمش گوش دادم. دوباره اون حس قشنگی که شبیه خوردن شکلات تلخ بود اومد سراغم. توی دلم خالی شد و قلبم به تاپتاپ افتاد. دستهام خیس عرق شدن و دهنم خشک شد. چهقدر صدای شکمش آرامشبخش بود…
سرم رو برداشتم و گفتم: “نینیات دختره یا پسره؟”
گفت: “دختره.”
گفتم: “اسمش چیه؟”
گفت: “هنوز انتخاب نکردم. ولی یا آسکی یا آیسودا! کدومش قشنگتره؟”
گفتم: “آسکی…”
اون شب توی بغل نازنین خوابیدم و صبحش هم با صدای نازِ نازنین از خواب بیدار شدم. نزدیکهای ظهر مامان و بابام اومدن دنبالم و بعد از اون روز دیگه نازنین رو ندیدم. ولی تا مدتها به اون روز فکر میکردم و برای نازنین دلتنگ میشدم.
شاید با خودتون بگید چهجوری میشه که یه آدم خاطرات چهار سالگیاش رو اینقدر دقیق یادش باشه؟ باید بگم که من همونیام که هنوزم که هنوزه، صفحهی رشدم بازه و دندونهام شیریه! یا شاید هم دائمی! نمیدونم…
بیست سال گذشت و من بیست و چهار ساله شدم. توی اون بیست سال عاشق نشدم و عشق به نازنین عمیقترین عشقی بود که تا اون موقع تجربه کرده بودم. نازنین نقاش بود و همون سال با شوهرش رفتن تهران. چون فامیل دور بودیم دیگه هیچوقت پیش نیومد که همدیگه رو ببینیم. تا اینکه پسرِ یکی از فک و فامیلهای شهرستانیمون ازدواج کرد. اولش قرار نبود مراسم بگیره چون آه در بساط نداشت. ولی از شانس خوبش یه قرعهکشی توی بانک برنده شد و یه مراسم خفن گرفت و کل فک و فامیل رو دعوت کرد. من نمیخواستم برم ولی چون مادرم فوبیای رانندگیِ بابام رو داشت و خودش هم رانندگی بلد نبود، از من خواست که باهاشون برم و رانندگی کنم. خلاصه که آش خاله بود، میخوردم پام بود، نمیخوردم پام بود…
شب قبل از مراسم، خونوادهی داماد که ما باشیم؛ یه مراسم خودمونی توی خونهی داماد گرفتیم. اونجا بود که لابهلای قیافههای کج و کوله و عشوه شتریِ دخترهای فامیل، یه چهرهی آشنا رو دیدم! با اینکه یکم شکسته شده بود ولی بازم از تموم دخترایی که دیده بودم قشنگتر بود. بعد از دیدنش تموم خاطرات و حسهای عجیب بچگیام توی چند ثانیه برام مرور شد! اونقدر عمیق که بوی تنش و نرمی شکمش و صدای قشنگش رو دوباره حس کردم. بلند شدم و به سمتش رفتم. با خالهام داشت حرف میزد. هنوزم همونقدر مهربون بود. سلام کردم، با تعجب بهم نگاه کرد و جواب سلامم رو داد. خالهام گفت: “شناختی نازنین؟”
یه کم فکر کرد و گفت: “نه…”
خالهام گفت: “رضاست!”
نازنین تعجبش بیشتر شد و لب پایینش رو گزید. ذوق زده بهم خیره شد و گفت: “رضا کوچولو چهقدر بزرگ شده؛ باورم نمیشه…”
دقیقاً مثل بیست سال پیش انرژی مثبت داشت و با دیدنش حالم خوب شد. مشغول حرف زدن و حال و احوال بودیم که یکی صداش زد مامان! باورم نمیشد. یه دختر جوون عیناً شبیه خود نازنین! اصلاً با جوونیهای نازنین مو نمیزد. انگار خودش بود! صفر تا صدش به نازنین رفته بود و هیچیش به پدرش نرفته بود خدا رو شکر!
نازنین به دخترش اشاره کرد و گفت: “دخترم آسکی!”
اونقدر غرق تماشای آسکی شدم که نمیتونستم حرف بزنم. دلم میخواست زمان همونجا بایسته و تا ابد چهرهی آسکی جلوی چشمهام باشه. لامصب صداش هم شبیه صدای نازنین بود. بعد از دیدن آسکی، برای دومین بار توی زندگیام اون حس شکلات تلخ و تاپتاپ قلب و خالی شدن دل و خیس شدن دست و خشک شدن دهنم رو دوباره تجربه کردم…
به جز یه سلام و احوالپرسی رسمی چیزی بینمون رد و بدل نشد. البته در ظاهر! وگرنه جنس نگاههامون خودش کلی حرف نگفته داشت. همون نگاه اول آسکی کافی بود که بفهمم اونم جذبم شده. دیگه نگاهم به سمت نازنین نبود و چشمهام فقط آسکی رو میدید. اون شب بارها نگاهمون به همدیگه گره خورد. آسکی تیر آخر رو موقع رقص بهم زد. لابهلای رقصیدنش هر از چند گاهی چشمهاش رو مست میکرد و بهم نگاه میکرد. حتی رقصش هم چند لِول بالاتر از بقیه بود…
کار سختی نداشتم. توی اون شلوغی کسی حواسش به من و آسکی نبود. لابهلای خیره شدنهای چند ثانیهایمون به هم، بهش چشمک زدم و از خونه بیرون رفتم. توی حیاط منتظر موندم و چند دقیقه بعد آسکی هم اومد توی حیاط. آروم دروازه رو باز کردم و رفتم توی کوچه. کنار دروازه یه سکو برای نشستن بود. همونجا نشستم و چند لحظه بعد هم آسکی کنارم نشست. استرس داشتم و نمیدونستم چی بگم. چند لحظه بینمون حرفی رد و بدل نشد تا اینکه گفتم: “خوشحالم که بعد از بیست سال دوباره میبینمت!”
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: “ها؟”
چهرهاش توی اون حالت خیلی بامزه شده بود. لبخند زدم و خاطرهی اون روز رو براش تعریف کردم. حتی یه کم خالی بستم و گفتم من اسمت رو انتخاب کردم. اونقدر غرقِ صحبت شدیم که زمان از دستمون در رفت. تا به خودمون اومدیم دیدیم نازنین داره آسکی رو صدا میزنه. بلند شدیم و خواستیم بریم داخل که نازنین اومد توی کوچه! بعد از دیدن من و آسکی کنار هم جا خورد. یه لبخند مصنوعی زدم و با لودگی گفتم: “سلام!”
یه لحظه لبخند اومد روی لبش، ولی خیلی سریع خودش رو جمع کرد و خیلی جدی گفت: “آسکی برو داخل!”
بعد از رفتن آسکی، سرش رو به علامت تاسف تکون داد و یه لبخند رضایت روی لبش نشست… البته اون لبخند رضایته اونقدر واقعی بود که زورش به تاسفه چربید!
همون شب رابطهی من و آسکی شروع شد. با اینکه از هم دور بودیم ولی رابطهی عمیقی داشتیم و صادقانه همدیگه رو دوست داشتیم. چند ماه گذشت و دیگه طاقت دوری آسکی رو نداشتم. اونجا بود که تصمیم گرفتم به بهونهی کار برم تهران.
صبح تا غروب سرکار بودم و غروب تا شب با آسکی خیابونهای تهران رو متر میکردیم. از بوسههای یواشکی توی کوچهها بگیر تا داد زدنها و دوست دارمها روی پلهای هوایی. روزهای خوبی بود و لحظه به لحظهاش پر از عشق و آرامش بود.
چند ماه گذشت و تعطیلات عید رسید. خونوادهی آسکی تصمیم گرفتن برای تعطیلات به شهر ما بیان. چی از این بهتر؟ با سر افتادم توی کوزهی ترشی! نمیگم عسل چون مزهی شیرین دوست ندارم. از شانس خوبم تنها فامیل آسکی اینا توی اون شهر ما بودیم.
رابطهمون از یکسال گذشته بود و دیگه جفتمون تشنهی معاشقه بودیم. چند روز اولِ تعطیلات به بیرون رفتن و خوشگذرونی با خونواده گذشت. چون پدر و مادرهامون بودن نمیتونستیم حرکتی بزنیم. اینجوری شد که یه نقشه کشیدیم…
خونهی ما دوبلکس بود و طبقهی دوم دوتا اتاق خواب بزرگ داشت. خونوادهی ما توی یه اتاق میخوابیدیم و خونوادهی اونا توی یه اتاق دیگه. پذیرایی و آشپزخونه و سرویس، طبقهی پایین بودن. با آسکی قرار گذاشتیم که راس ساعت سه نصفِ شب، آروم و بیصدا بریم پایین. کار پر استرسی بود، ولی به امتحانش میارزید.
راس ساعت سه صدای در اتاق رو شنیدم و چند لحظه بعد خودم هم بلند شدم و رفتم پایین. آسکی توی آشپزخونه منتظر من بود. به سمتش رفتم و سریع بغلش کردم. کنار گوشش گفتم: “چرا اینجا؟”
گفت: “اینجا هم امنتره و هم فانتزی سکس یواشکی توی آشپزخونه دارم!”
لالهی گوشش رو بین دندونهام گرفتم و گفتم: “چه فانتزی سکسیای!”
به لبهاش خیره شدم و با ولع شروع کردم به بوسیدنشون. چند دقیقه مداوم فقط لبهای همدیگه رو بوسیدیم. نفس آسکی بند اومد و ازم جدا شد. آروم در گوشش گفتم: “میدونی رازِ لبهات چیه؟!”
گفت: “چیه؟”
گفتم: “وقتی شروع میکنم به بوسیدن، لبهات سِفته. هرچی بیشتر میبوسمت، لبهات نرم و نرمتر میشه. به حدی که حس میکنم داره توی دهنم آب میشه!”
لبخند زد و دوباره شروع کرد به بوسیدن. کمکم از لبم جدا شد و شروع کرد به بوسیدن و لیسیدن گردنم. گرمی و لزجی زبونش روی گردنم، شهوتم رو چند برابر کرد. سرش رو از روی گردنم بلند کرد و با یه صدای سکسی گفت: “کبودت کنم به گا بریم؟”
از پشت کونش رو تو مشتم فشار دادم، به خودم چسبوندمش و گفتم: “به گا رفتن با تو رو دوست دارم!”
آروم گفت: “خودت خواستی!” و تو یه حرکت کنار گردنم رو گاز گرفت. بعد با ولع شروع کرد به مکیدنش. با اینکه غرق لذت بودم از خودم جداش کردم و گفتم: “فرشتهی وحشیِ دیوونهی من! جدی جدی به گا میریم ها!”
لبش رو گزید و با لوندی گفت: “به گا رفتن با تو رو دوست دارم!”
دیگه طاقت نیاوردم و جلوش زانو زدم. لباسش رو بالا دادم و شروع کردم به بوسیدن و لیسیدن نافش. موهام رو توی دستش گرفته بود و سعی میکرد جلوی نالههاش رو بگیره. توی یه حرکت برش گردوندم و از پشت ساپورتش رو تا پشت زانوهاش پایین آوردم. از حس لذتبخشِ دیدن سکسیترین عضو بدن کسی که دوسش داری، هرچی بگم کم گفتم. همیشه معتقد بودم خوردن کس و کون کسی که دوسش داری، از بهترین عاشقانههای دنیاست. چشمهام رو بستم و توی اون عاشقانهی سکسی غرق شدم. با ولع لای کونش رو میبوسیدم و لیس میزدم. از صدای نفسهاش میفهمیدم که داره لذت میبره و همین باعث شد که بهتر کارم رو ادامه بدم. چند لحظه بعد سرم رو از خودش جدا کرد و به سمتم چرخید. یکم پاهاش رو از هم باز کرد، سرم رو بین دستهاش گرفت و به لای پاهاش هدایت کرد. دهنم رو کامل روی کُسش گذاشتم و با زبونم چوچولهاش رو لیس میزدم. چند دقیقه بعد نفسهاش به بیشترین حد خودش رسید. فشار دستش روی سرم بیشتر شد و با شل شدن بدنش فهمیدم ارضا شده. بلند شدم و بغلش کردم. محکم سرش رو روی سینهام چسبونده بود و منم از پشت کمرش رو میمالیدم. چند لحظه بعد ازم جدا شد، لبهام رو بوسید و جلوم زانو زد. با شهوت به چشمهام نگاه کرد و شلوارم رو پایین کشید. اولش با زبونش کل کیرم رو لیسید. بعد آروم کیرم رو داخل دهنش کرد و شروع کرد به ساک زدن. تموم مدتی که برام ساک میزد، نگاهش به چشمهام بود. میدونست که چهقدر دوست دارم توی این حالت به چشمهاش خیره بشم. اولین باری بود که همچین حسی رو تجربه میکردم. داخل دهنش نرم و لزج و گرم بود. بازی زبونش با زیر کیرم، من رو به اوج لذت رسونده بود. داشتم ارضا میشدم که آروم از خودم جداش کردم. بلندش کردم و پشت سرش ایستادم. دستهاش رو به اُپن تکیه داد و کونش رو به سمت من عقب داد. با آب کُسش لای کونش رو خیس کردم و آروم کیرم رو لای کونش بالا و پایین میکردم. آسکی کونش رو بهم فشار میداد و منم با شدت بیشتری لای کونش تلمبه میزدم. چند ثانیه کافی بود که با شدت ارضا بشم. آسکی خم شده بود و تموم آبم لای کونش و روی کمرش خالی شد…
از جذابیت اون سکس یواشکی و شهوتناک هرچی بگم کم گفتم…
۶ سال بعد…
آروم لباسش رو بالا دادم و گوشم رو به شکمش چسبوندم. حس خیلی خوبی داشت ولی شبیه به اون حسی که اولین بار تجربه کردم نبود. شکمش رو بوسیدم و کنارش دراز کشیدم. دستش رو توی ریشهام کشید و گفت: “داری به چی فکر میکنی؟”
گفتم: “به تو!”
گفت: “من؟”
گفتم: “تو اگه گل بودی، میشدی رز. اگه نیاز بودی، میشدی بغل. اگه آهنگ بودی، میشدی بیکلام. اگه صدا بودی، میشدی صدای موج دریا و اگه توصیف زیبایی بودی، قطعاً میشدی ماه…”
لبخند قشنگ همیشگیاش رو لبش نشست و چیزی نگفت.
بعدش یه صدایی توی ذهنم با اطمینان گفت: “تو عاشق نازنین نشدی! همون اولش هم عاشق آسکی شدی. به خاطر وجود آسکی بود که تو جذب نازنین شدی و همون موقع سرنوشت، آسکی رو برای تو نوشت…”
چند دقیقه بعد شکمش رو لمس کردم و گفتم: “اسمش رو چی بذاریم؟”
لبخند زد و گفت: “آیسودا…”
پایان
“برگرفته از یک داستان واقعی!”
آهنگ
نوشته: سفید دندون