همسایه خوابگاه
سلام
من عضو سایت نیستم و همین یه خاطره رو اینجا گزاشتم
اسمم مهران و موضوع مربوط به زمانی هست که 32سالم بود تو یکی از شهرای جنوب ساکن بودم و در مجاورت خونه ما یه خوابگاه دخترونه بود که به صورت خودگردان اداره میشد. یه دوستی مختصر با مسئول خوابگاه داشتم گاهی هم که نیاز به کار تاسیسات بود رفت و امد میکردم به خوابگاه ولی غیر دید زدن دخترا کاری نمیکردم. تا اینکه از یه دختر به اسم سمانه شماره گرفتم… اون موقع گوشی لمسی رایج نبود… با بلوتوث برا هم آهنگ و یا متن میزاشتیم…ولی اصلا پا نمیداد و راضی به رابطه نمیشد. تا اینکه برای چند روز خونه خالی میشد و گفتم اگه بتونم یه جور اوکیش کنم… نا گفته نمونه که هواشو داشتم دوراد
ور. مثلا از در خوابگاه کلید داشتم… شبا اگه دیر میرسید یواشکی از پنجره کلید مینداختم براش یا اگه چیزی لازم داشت میگرفتم میزاشتم رو لبه پشت بوم که بیاد برداره… کلا رابطه مون در حد لاس زدن بود برای من و تیغ زدن برای اون
ولی اینم بگم نسبت به دخترای دیگه خوابگاه با وجود اینکه تیپ و هیکلش خوب بود رو به کسی نمیداد(بعدا فهمیدم باباش یه مقام عالی رتبه نظامیه که جفت کردم) برگردیم به موقعی که نیت کردم از تنهایی سه چهار روزه استفاده کنم… دم غروب بهش زنگ زدم و کمی رمانتیک بازی دراوردم تا نرم بشه… فقط راضی شد بعد حضور غیاب بیاد رو پشت بوم…ساعت 10 بود اومد بالا با چادر رنگی… مثل یه حوری زیر نور ماه میدرخشید زیرش تاپ شلوارک پوشیده بود . چون ساختمون بلند بود از اطراف زیاد دید نداشت ولی محض احتیاط اوردمش بین کولرها یه کم چشم تو چشم بعدش فقط یه لب و یه بغل… عجله داش گف دیر میشه بچه ها
متوجه میشن نیستم… منم چون میخواستم بکنمش خودمو کنترل کردم گفتم باید با برنامه پیش برم. لپاش و پیشونیشو بوسیدم گفتم باشه عزیزم ولی من تا صبح هم که شده بیدار میمونم تا شامو با هم باشیم… یه لب گرفتیم و رفت… منم پریدم شام گرفتم با مخلفات و شمع و غنچه رز … تا 12 بهش پیام دادم… گف نیم ساعت دیگه بخوابن میام ولی تو خونه نمیام… از من اسرار و اون انکار… گفتم حالا بیا ببینمت . اومد با همون تیپ قبلی فقط جای تاپ یه حلقه ای یقه خشتی تنش بود زیر چادر …یه کم احساساتیش کردم اوردمش خونه… سفره رو چیده بودم… شمع روشن … گل ها دو که دادمش پرید بغلم ولی زود خودشو جمع کرد…
اصلا برنامه دادن نداشت … شامو خوردیم و اومدیم بشینیم رو مبل گف کنار هم نه… شیطان در کمینه… تو دلم گفتم خواهر شیطان و تو رو من با هم گاییدم کسکش… ولی بازم ارامش گفتم باشه گلم…نشستم رویرش رو مبل… یه کم که گپ زدیم گفتمش ازمن خجالت میکشی که نمیای پیشم… گف آره دقیقا. گفتم این که راه داره
با چرب زبونی راضیش کردم بیاد رو پام بشینه که منو نبینه و خجالت نکشه. تا نشست شروع کردم اول با حرفام و نفس پشت گردنش… یه کم با موهاش بازی کردم و براش بافتم که کم از بدقلقیش کم شد ولی بازم رام نبود همینطور که حرف میزدم به حرفش میگرفتم تا ببینم تو چه حالیه… اهسته پهلوهاشو لمس میکردم و پشت گدونشو میبوسیدم دستام با احتیاط حرکتش بیشتر میشد خیلی با حوصله کار میکردم میحواستم دیوونش کنم سوتین نداشت تا دستم به نوک سینه اش رسید سرشو به صورتم فشار داد و لرزید دستمو افقی گرفتم رو دوتا پستونش پشت گردنشو گاز ریز میگرفتم و دست دیگه رو بردم تو شرتش … وای… یه کس تپل خیس
و سفت … بدنش مثل بید میلرزید… شروع کرد به التماس که زود باش… پا شد مثل وحشی ها دستمو کشید برد رو تخت واقعا الان یادم نیس بعد چند دقه دیدم دارم مثل یه اسب تو کوسش تلمبه میزنم اونم بدتر ازمن نعره میزنه… همونطور که مبزدم یه کم به خودم اومدم… گفتم مهران چه گوهی خوردی… باید عقبشو میکردی… شل کردم…فهمید… جنده یه فحش هم بهم داد گف بزن من ارتجاعیم…نترس
تا گفت اوکی شدم از اول بدتر بهش میکوفتم… یه کم سبزه بود و حشری. گف تمومش نکنی که عقبم میخوام… اولین بار بود از یه دختر میشنیدم…حدودا 1ساعت رو تخت بودیم و مشغول… داگی گزاشتمش خودمم رو پنجه پا کلنگی گزاشتم تو کوسش… تا بیشتر بره توش… یه کم که جیغش در اومد درآوردم همون مدلی گزاشتم تو کونش موهاشو که خرگوشی بافته بودم مثل افسار اسب گرفتم دستم و با حرث و ولع تلمبه میزدم هردومون وحشی بودیم تو همین حالت با هم ارضا شدیم واقعا بیهوش شدیم
اگه بود شرمنده… خاطره بود نه قصه
نوشته: مهران زیبا