همسرم لیلا و ولنگاری
یک روز برفی بود، کتم را برداشتم و از خونه بیرون زدم. هر قدمی که برمیداشتم صدای خش خش یخ و برف زیر چکمه هایم در اون سکوت ساعت 5 صبح، عین سوزن توی گوش هام فرو میرفت.نمیدونستم سوزش چشمام بخاطر سرما بود یا بیخوابی. ولی میدونستم که دیگه اون آدم سابق نمیشم. لیلا، لیلای من ، دیگه نبود!
شبم روز نمیشد اگه هرشب لیلا رو مثل عروسک با اون بدن و سینه های پاستیلی اش در آغوش نمیگرفتم.همیشه بوی توت فرنگی تازه میداد و گوشهی لبان درشتش را وقتی به من نگاه میکرد به سمت بالا کج میکرد. هیچوقت اخم روی صورتش ندیدم مگر وقتی که به چیزی که برایش جالب به نظر میرسید دقت میکرد.خونه همیشه مرتب بود. غذایش لذیذتر از تمام غذاهایی بود که تا بحال مدعیان آشپزی و سرآشپزهای دوهزاری بهم خورانده بودند.
با اینکه چند سالی بود باهم ازدواج کرده بودیم ولی کافی بود دامنی کوتاه به تن داشته باشد، و یا قسمتی از سینه های درشتش از کنار لباسش بیرون بزند و یا با زبانش لب بالایی اش را بلیسد. آن زمان بود که شهوت جنون آمیزی در وجودم رخنه میکرد. شهوتی که اگر تخلیه نمیشد تمام فکر و ذکرم را زایل و نابود میکرد. اوایل ازدواجمان به او پیشنهاد داده بودم که سینه بند نپوشد و او هم قبول کرد اما وقتی دیدم که نمیتوانم هر روز او را با آن سینه های نوک درشت که از زیر هر لباس کلفت و نازکی بیرون میزد ببینم و از گاییدن وی خودداری کنم، به او گفتم که ازین پس سوتین به تن کند. او هم با اینکه به بی سوتین بودن عادت کرده بود و حال برایش سخت بود که به دوران گذشته بازگردد قبول کرد. با این حال چندباری وقتی که من زودتر به خانه میامدم و او خواب بود میدیدم که سوتینش را درآورده و به خواب خرگوشی نیم روزی اش فرو رفته است.
لیلا بدن عجیبی داشت، گویی وقتی خدا مشغول آفرینش او بود تیغش آن چنان تیز بوده و ذهنش آن چنان متمرکز بوده که یک تیکه اضافی در تن او باقی نگذاشته! شکم تخت، باسن برجسته و بزرگ، کمر باریک و ران های توپر عضلانی، دقیقا مترادف واژه خوش تراش بود جوری که دوست داشتم در لغت نامه فرهنگ فرهنگ فارسی معین که در گوشه کتاب خانه داشتم جلوی واژه خوش تراش با خودکار مشکی بنویسم لیلای من! اما همه ی اینها در عین لذت بخش بودن درد عمیقی را در من بیدار میکردند، انگار کسی در گوشم میگفت تو لایق این همه چیزهای خوب نیستی! آنگاه بود که زندگی شیرینم در لحظه به زهرمار تبدیل میشد.
لیلا نه فقط با من بلکه با همه خوشرو بود هیچوقت ندیدم پشت سر کسی بد بگوید، گهگاهی از پله های پر پیچ خم خانه ی خواهرم گله میکرد که چرا خانه بهتری نمیخرند، ولی منظور خاصی نداشت و بخاطر مشکل تنگی نفسش رابطه اش با ورزش و از پله بالا رفتن و پیاده روی سریع خوب نبود.
لیلا بی پروا از مردانی که در مهمانی های دوستانه و یا خانوادگی که میرفتیم پیش من تعریف میکرد و گمان نمیکرد که ممکن است حسادت من را برانگیزد.
اهل حجاب و مذهب و خدا نبود ولی هیچ وقت واز و ولنگ هم نبود لباس های موقری میپوشید با اینکه با همه، از زن و مرد خوش برخوردی میکرد ولی هیچ وقت لحنش زیادی دوستانه و صدای خنده اش زیادی بلند نمیشد.
اما بعد از مدتی در مهمانی هایی که به همراه او میرفتم متوجه چیزهایی عجیبی میشدم. مثلا میدیدم که لیلا چند مرد غریبه را دور خود جمع کرده و مشغول صحبت هستند. و وقتی من وارد جمعشان میشدم آن آقایان پوزخندی به من تحویل میدادند و تنهایمان میگذاشتند. مردها را درک میکردم که دلشان بخواهد به لیلا که یک زن به شدت جذاب و تو دل برو بود نزدیک شوند و هم میفهمیدم که چشم دیدن من را ندارند چون او مال من است همچنین به لیلا هم اعتماد داشتم که کار خطایی نمیکند و این اولین مهمانی نبود که با او میرفتم و امتحانش را پس داده بود.
اینها برایم بعد از یک مدت عادی جلوه میکرد و دیگر سخت نمیگرفتم . یک روز آتنا دوست دوران دانشگاهی ام که که معمولا در مهمانی ها و دور همی های ما حضور داشت با یک لباس شهوت برانگیز جلویم ظاهر شد.
-گفت هدایت چرا همیشه لیلا رو با خودت میاری؟
گفتم منظورت چیه؟خب زنمه دیگه.
-مطمئنی فقط زن توعه؟
+آتنا دهنتو آب بکش بجای این که به زن من گیر بدی دفعه بعد یک لباسی بپوش که اونقدر بلند باشه که حداقل بتونه تمام باسنت رو بپوشونه.
-این حرفتو میذارم پای بی شعوریت، ولی تا جایی که یادمه آدم خنگی نبودی هدایت، شاگرد زرنگ بودی ، چشماتو باز کن حواست به زنت باشه. دوس ندارم کسی تورو احمق فرض کنه. حتی اگه طرف زنت باشه!
+تو چیزی میدونی؟
-من چیزی دیدم!ولی نمیگم چی دیدم چون باور نمیکنی.
+حداقل یه حرفی بزن که بفهمم چی میگی.
-اون در زرده رو میبینی؟ همیشه بسته است. کلیدش دست کیه؟
چمیدونم صاحب اینجا دیگه، اردلان.
-دیدی خنگ نیستی؟حالا بگو ببینم میدونی چرا همیشه بسته است؟
+چون حتما چیزی اونجا داره که نمیخواد ما ببینیم. ببینم 20 سوالیه؟
-آقای وکیل در اون دانشکده حقوقی که رفتی رو باید گل بگیرن!
+ببین خانم کاراگاه، اگه میخوای با این حرفا بهم بفهمونی که لیلای عزیزم داره بهم خیانت میکنه کور خوندی.
-کور که تویی ، زنت رو دیدم که با اردلان رفت توی اون اتاق! این که چه اتفاقی توی اتاق افتاد رو دیگه خودت برو پیدا کن.
فارغ ازینکه حرف آتنا چقدر درست یا غلط بود تصمیم گرفتم حواسم رو بیشتر به لیلا جمع کنم اعتماد زیادی من به لیلا خیلی وقتها برای اطرافیانم هم عجیب و غیر منطقی به نظر میرسید. ازین به بعد حرکاتش را زیر نظر گرفتم. مثلا به خاطرم سپردم که لیلا برای آن جوانک موقع خداحافظی دست تکان داد و یا دیدم که موقعی که از پله های خانه بالا میرفتیم جلوتر از من بدون نفس تنگی ادامه میداد و همینطور لبخندش مثل سابق نبود و انگار پشت آن لبخند دلپذیرش پوزخندی زشت و وقیح پنهان بود.
اما اینها کافی نبود! کمی فکر کردم که چطور میتوانم مطمئن بشوم! لیلا یا خیانت کار بود و یا پاک ! خیانت کار مثل قاتل میماند وقتی یک خیانت انجام میدهد دیگر آب از سرش میگذرد! دیگر قبح کار برایش ریخته است و دوباره آن را تکرار میکند تا لذتی دوباره تجربه کند، بدون آنکه بار گناه بیشتری را متحمل شود. پس باید یک موقع که مثلا آن پسر دانشجوی همسایه را برای تدریس نقاشی به خانه میاورد و فرصت خیانت داشت زاغ سیاهش را چوب میزدم.
از روز قبل به او گفتم که فردا کارم طول میشکد، لبخندی زد و گفت اشکالی ندارد. از صبح آن روز دلهره و اضطراب امانم نمیداد احساس هیجان زشت و تاریکی در وجودم موج میزد. در ماشینم منتظر بودم تا آن پسر همسایه از خانه بغلی به خانه ما برود و آنگاه من از در پشتی که مشرف به اتاق خواب بود وارد میشدم و در بالکن یواشکی آنچه که باید را از پس پرده نازک میتوانستم ببینم.
لحظه موعود فرا رسید پسرک با یک بوم نقاشی زنگ خانه مارا زد و اطراف را نگاه کرد و وارد شد. میخواستم به تعجیل وارد خانه بشوم ولی صلاح دیدم که بگذارم اگر قرار است کاری بکنند در وسط کار آن ها را نظاره کنم که هواسشان جمع نباشد! ازینکه این فکر را کردم به خودم لعنت فرستادم که چقدر بی غیرتم. ولی به هر حال دوس نداشتم بخاطر یک حرف بیخود از یک دختر معلوم الحال عزیزترین کسم را از خود برنجانم. باید مطمئن میشدم!
پانزده دقیقه صبر کردم و بعد وارد خانه و سپس بالکن شدم. عینکم را برداشتم و همانجا دوزانو نشستم. در بالکن باز بود و بوی سیگار می آمد. روی تختمان را دیدم چشمانم ضعیف بود ولی میتوانستم جفت خایه های آن پسر را وقتی که به ته واژن زنم میخورد تشخیص دهم و صدای ناله های او را بشنوم. دقیق نمیدیدم ولی به نظر میرسید حتی به خود زحمت نداده بودند که از کاندوم استفاده کنند . لیلا بی وقفه ناله های از سر شهوت و لذت سر میداد قربان صدقه ی پسرک فرصت طلب میرفت. با هر ناله ی لیلا ضربان قلبم تصاعدی بالاتر میرفت و از حالت دو زانو روی باسن نشستم و داشتم از حال میرفتم. میخواستم از آنجا بروم ولی انگار فلج شده بودم. انگار همه چیز من را مجبور کرد تا آخر آن را جز به جز ببینم.
لیلا و آن پسرک لخت مادرزاد در آغوش هم روی تخت ما بودند. لیلا به پهلو خوابیده بود و واژنش را در اختیار پسر گذاشته بود . پسر گاهی پستان های زنم را میگرفت گاهی سعی میکرد در همان حالت نوک زبانش را به زبان لیلا برساند، لیلا هم همه تلاشش را میکرد تا همزمان که او کیر مهیبش را در کس او میکند، لب و زبونی هم به او بدهد تا لذت دو چندان شود. گاهی هم که تلاششان بی نتیجه میماند یک بوس برایش میفرستاد و پسر لبخند شیطانی تحویل میداد و تلمبه های محکم تری میزد. باسن بزرگ و سفید و خوش تراش لیلا، آلت پسرک را در خود ناپدید مینمود. به طوری که حین تلمبه زدن بجز یک یا دوبار جز خایه های پسرک آلت او را ندیدم.
به حالت دیگری درامدند لیلا به شکم خوابید و آن پسرک با توف سعی کرد در مقعد او فرو کند ، میدانستم که لیلا راضی نمیشود چون من که هرگز نتوانسته بودم اورا قانع کنم اما دیدم که به چالاکی کیرش را فرو برد و از جیغ لیلا که این بار از درد بود فهمیدم در مقعد او فرو برده! همینطور که به پنجره اتاقمان به مثابه یک پرده نمایش فیلم مستهجن مینگریستم غیرتم آب میشد.
بعد ازینکه در حالت خوابیده جوانک یک کون حسابی از لیلا گایید ، با شعف و حشر بیشتری برخواست و لیلا را حالت سگی کرد و با ضربه های محکم واژنش را مورد تپانش قرار داد. من که همواره وقتی لیلا را در این حالت میکردم زیر سه دقیقه ارضا میشدم اما این جوان عجب کمری داشت! چشمان لیلا را خوب نمیدیدم اما از صدایش پیدا بود که در اوج شهوت به سر میبرد ! در همان حالت تا جایی که میشد گردنش را چرخانید و لب بالایی اش را لیسید و به پسر فهماند که چقدر در اوج است. بیخود هم نبود که به او مجانی نقاشی یاد میداد. نا گفته نماند که در همان حالت که نشسته بودم احساس خیسی مرموزی در شورت و شلوارم کردم. و بیحال شدم . فهمیدم که آب منی ام با دیدن این صحنه بیرون ریخته و شورت و شلوارم را کثیف کرده است. حال فلج تر شده بودم دیگر همان یک ذره توانی هم که داشتم برای بیرون رفتن از این جهنم با آب منی از بدنم خارج شده بود.
لیلا خایه های پسرک را میمکید و ازینکه خوش خوراک و خوشبو است تعریف میکرد ، همچنین دیدم که لیلا پسرک را خوابانده و تا جایی که میتوانست کیر بزرگش را در حلقش فرو میبرد و بعد که موفق میشد با یک لبخند رضایت به پسر نگاه میکرد. تا جایی که در یکی ازین حملات تو حلقی آب پسرک روی صورت لیلا و رو تختی و هرانچه که اطراف بود پاشید. و همزمان شعله های شهوت موجود در اتاق خاموش گردید.
شب همان روز تصمیم گرفتم تا چیزی به روی خودم نیاورم اینبار از در اصلی وارد خانه شدم لیلا در حمام بود و رو تختی را شسته بود. حالا فهمیدم که آن مرد لختی که نقاشی کرده و به دیوار زده کیست،کمد اتاقمان را باز کردم تا کت و شلوارم را آویزان کنم متوجه لکه های سفیدی روی لباس زردی که آن شب در مهمانی پوشیده بود شدم. لباس ها را کنار زدم تا بقیه را بررسی کنم. ته کمد را دیدم که چند بسته کاندوم استفاده نشده که من نخریده بودم هم آنجا بود. انگار از یک رویای شیرین بیدار شدم و در کابوسی تلخ و قبیح و تاریک بیدار شدم.
ممنون از حسن توجه شما.
برای نوشتن ادامه داستان نیاز به انگیزه بخشی از جانب شما عزیزان دارم همچنین فحش و بد و بیراه اگر باعث رضایت خاطر و تخلیه هیجانات خفته شما میشود آزاد است.
ادامه…
نوشته: هدایت صادق