همه برای مهدیس
هجده ساعت قبل از تجاوز به سحر:
-انگار مجبورم برای قانع کردن تو، قسمتی از زندگیام رو تعریف کنم که تا حالا به هیچ کَسی نگفتم. وقتی مامانم مُرد، دوازده سالم بود. مثل هر بچه دیگهای که بیمادر میشه، افسرده و تنها شدم. خالهام، همه تلاشش رو کرد تا من حالم خوب بشه، اما فایدهای نداشت. تا اینکه تصمیم گرفت که برام یک همبازی پیدا کنه. یک دختر که سه سال از خودم کوچیکتر بود. تازه ظاهرش هم از سن واقعیاش، کوچیکتر نشون میداد. خالهام از نگاه من متوجه شد که از دختره خوشم نیومده. قبل از اینکه حرف بزنم، من رو بُرد توی اتاقم و گفت “نگاه به ظاهرش نکن، این دختر اعجوبه است. مادرش همکارمه و همیشه درباره دخترش باهام حرف میزنه. کلی با مادرش حرف زدم که راضی شد دخترش بیاد پیش تو تا تنها نباشی.” دلم برای خالهام سوخت. همینطوری داغ خواهرش به دلش بود. دلم نیومد نا امیدش کنم. قبول کردم که اون دختر، سه ماه تابستون، یک روز در میون، بیاد پیش من. اولش از دختره خوشم نمیاومد. اما به مرور فهمیدم که خالهام راست میگفت. اون بچهی نُه ساله، اصلا یک دختر معمولی نبود. ذهن بینهایت خیالپرداز و فانتزیسازی داشت. درباره هر موضوعی که پیش میاومد، یک داستان تو ذهنش میساخت و برام تعریف میکرد. استاد دروغ گفتن و نقش بازی کردن بود. میتونست بدون دلیل، از ته دل بخنده و چند ثانیه بعدش، از ته دل گریه کنه. به پدر و مادرش گفته بودن که دخترتون استعداد ناب بازیگریه. پدر و مادرش هم تصمیم گرفتن تا ببرنش کلاس تئاتر. یک روز میاومد پیش من و یک روز میرفت کلاس تئاتر. بهش عادت کردم و با همدیگه دوست شدیم. افسردگیام بر طرف شد و دیگه احساس تنهایی نمیکردم. حتی با شروع فصل مدرسهها هم، دوستی ما قطع نشد. دیگه اکثر اوقات پیش هم بودیم و از دو تا خواهر به همدیگه نزدیکتر شدیم. اولین بار که بهم یاد داد تا از جیب بابام دزدی کنم، یازده سالش بود! با اینکه هر وقت از بابام پول میخواستم، بهم میداد، اما هیجان دزدی برام جذابیت خاصی داشت. اونم از کیف مامانش دزدی میکرد. بعضی وقتها هم از مغازهها و فروشگاهها دزدی میکردیم. اولین باری که باهام صحبت سکسی کرد، دوازده سالش بود. یواشکی سکس بابا و مامانش رو میدید و فرداش برای من تعریف میکرد. حتی به منم یاد داد که چطوری سکس خالهام رو با دوستپسرش ببینم. اولین باری که من رو لمس جنسی کرد، سیزده سالش بود. بدون ذرهای خجالت یا عذاب وجدان. دیگه هیچ حد و مرزی بین ما نبود. فقط با باکرگی همدیگه کاری نداشتیم. که برای اون هم یک نقشه جالب داشت. اینکه چند تا پسر رو مجاب به این کنیم تا بهمون تجاوز کنن! عاشق این بود که برده و مطیع بقیه باشه. حتی گاهی بیشتر از یک بردهی مطیع. دلش میخواست با خشونت واقعی باهاش برخورد کنن. اصلا برای همین من رو خیلی دوست داشت. چون میتونستم همون اربابی باشم که اون میخواد. گاهی وقتها با لحن خاصی میگفت “بردهها، ارباب واقعی هستن و نه اربابها! چون محدوده حکومتِ اربابها رو بردهها تعیین میکنن.” با گذشت زمان بهم ثابت شد که حق با اونه. چون همه کاره اون بود و نه من. هر بار که اراده میکرد، من همون کاری رو میکردم که تهش خواسته اون بود. به غیر از یک بار. وقتی فهمیدم که پیشنهادش برای اینکه چند نفر بهمون تجاوز کنن، واقعیه، عقب کشیدم. میدونی چرا عقب کشیدم؟
-چرا؟
+چون منم وسوسه شده بودم، و خوب میدونستم که این وسوسه برای یک دختر هفده ساله اصلا خوب نیست. وقتی برای اولین بار از من یک “نه” قاطع شنید، ازم فاصله گرفت. اونقدر باهوش بود که بدونه ته دلم دوست دارم که نقشهاش رو عملی کنم اما از انجامش میترسم. برای همین بهش بر خورد. روابطمون هر روز سردتر میشد. من خودم رو درگیر درس کردم تا هر طور شده پزشکی قبول بشم و اون توی تئاتر با پسری به اسم کارن دوست شد. اواخر سال دوم دانشگاه بودم که بهم پیام داد “کارن پردهام رو زده. یعنی خودم خواستم بزنه. دوست داشتم اولین بار، یکی توی تجاوز پردهام رو بزنه. به خاطر توعه ترسو نشد که به آرزوم برسم.” چند ماه بعدش دوباره پیام داد “میخوام همیشه با کارن دوست بمونم. با همدیگه شرط کردیم که روابطمون آزاد باشه و هر کَسی برای عشق و حالش، با هر کی که دلش خواست سکس کنه.” میدونستم عمدا بهم پیام میداد که بیشتر تنهاییام رو به رخم بکشه. اما خب همون روزا بود که با مریم آشنا شدم و یک بار دیگه زندگیام تغییر کرد. برای آخرین بار، من به باران پیام دادم و گفتم “با یک خانم مُسن تر از خودم دوست شدم. خیلی دوسش دارم.” باران جوابم رو نداد. یعنی دیگه هیچ وقت جوابم رو نداد.
+خب این باران خانم چه ربطی به تصمیم تو داره؟
-تو آدم خنگی نیستی نوید. خودت منظورم رو گرفتی. اما اگه میخوای از دهن من بشنوی، اوکی مشکلی نیست. من که بالاخره و نهایتا برای یک بار هم که شده، با یک پسر سکس میکنم. حالا چه بهتر که وسوسه دوران نوجوونیم رو عملی کنم. تهش چیزی رو از دست نمیدم. در ضمن توی این فرصت کم، هیچ انتخاب دیگهای نداریم. برادر مهدیس به من پیشنهاد داده که یا باید جلوی چشمهای مهدیس بهم تجاوز بشه یا فیلم سکس من و مهدیس رو پخش میکنه. جفتمون خوب میدونیم که مهدیس رو درجا از دانشگاه اخراج میکنن. دکتر شدن، بزرگترین رویای مهدیسه. اگه اخراجش کنن، متلاشی میشه. بعدش هم میفته تو بغل برادرش. اما من ترجیح میدم که گزینه اول رو انتخاب کنم. اسمش رو بذار توفیق اجباری.
+چرا احساس میکنم که داری خیلی ساده به این جریان نگاه میکنی؟
سحر پاش رو روی پاش عوض کرد و گفت: ساده نگاه نمیکنم. فقط امروز وقتی که مانی فیلم سکس من و مهدیس رو نشونم داد و بعدش پیشنهادهاش رو گفت، اصلا شوکه نشدم. چون مطمئن بودم که مانی همون آدمیه که مهدیس رو تو بچگی لُخت میکرده و باهاش ور میرفته. وقتی اولین بار رفتم خونه مهدیس، با همون نگاه اول به مانی فهمیدم که این آدم اونی نیست که نشون میده. غیر مستقیم تمام حواسش پیش من و مهدیس بود. در صورتی که برادر بزرگتر مهدیس با وجود اینکه از بودن من خبر داشت، اما حتی یک سر هم نزد تا ببینه دوست مهدیس کیه. اما مانی شش دانگ حواسش به ما بود. خیلی غیر عادیتر از یک برادر معمولی. فقط به هیچ وجه نمیشد حدس زد که تو اتاقش دوربین کار گذاشته باشه. حتی از حرفهای امروزش معلوم بود که با میکروفن هم مهدیس رو زیر نظر داره. این یعنی جاسوسی که باعث لو رفتن محفلمون شده، مهدیسه. اما خودش خبر نداره. برای همین حتی لباس زیرم رو عوض کردم و با یک خط جدید به تو پیام دادم که بدون گوشی و با لباس جدید بیایی. چون احتمالش هست که من و تو هم شنود بشیم. این اصلا عادی نیست نوید. چند تا آدم میشناسی که به تجهیزات شنود و فیلمبرداری یواشکی دسترسی داشته باشن؟ اوضاع خیلی مشکوکه و دلیلی نمیبینم که بخوام با واکنشهای احساسی و بچگانه با همچین جریانی رو به رو بشم.
به چهره خونسرد و بدون استرس سحر نگاه کردم و گفتم: خب بعدش چی؟ به فرض که خواسته برادر مهدیس رو انجام دادی، فکر میکنی بعدش بیخیال مهدیس میشن؟
سحر بدون مکث گفت: باهات موافقم. مانی هیچوقت بیخیال مهدیس نمیشه. جوری با من برخورد کرد که انگار ارزشمندترین گنجش رو دزدیدم. چنان با عصبانیت درباره جریان تجاوز به مهدیس و سهلانگاری من حرف میزد که انگار داره حسرت میخوره. حسرت بلایی که خودش باید سر مهدیس میآورد و نه کَس دیگه. از نظر مانی، من و تو، مهدیس رو ازش دزدیدیم. البته بیشتر من. برای همین میخواد پسش بگیره اما با شیوه خودش. میخواد تا میتونه مهدیس رو خُرد و تنها کنه و بعد تیر خلاص رو بهش بزنه. من میتونم برای مهدیس کمی وقت بخرم. با اجرا کردن مو به موی نقشه مانی. توی این فرصت، تو باید دست به کار بشی. تنها امیدم به توعه نوید. تو تنها کَسی هستی که میتونه از مهدیس محافظت کنه. امروز متوجه شدم که مانی یک اشتباه بزرگ توی محاسباتش کرده. اون فکر میکنه مهدیس برای تو ارزش چندانی نداره و فقط داری برای حفظ آبروی خودت ازش استفاده میکنی و هر وقت احساس کنی که دیگه به دردت نمیخوره، پشتش رو خالی میکنی. اما من مطمئنم که تو مهدیس رو دوست داری. خیلی بیشتر از اونی که فکر میکنه.
اصلا دوست نداشتم درباره احساساتم به مهدیس در حضور سحر حرف بزنم. سعی کردم روی پیشنهادش متمرکز بمونم و گفتم: واضحتر توضیح بده سحر. تو میخوای فردا خودت رو در اختیار چند تا مَرد غریبه بذاری تا هر مدل که میخوان باهات سکس کنن. این چه مدل وقت خریدن برای مهدیسه؟!
سحر یک نفس عمیق کشید. پاش رو از روی پای دیگهاش برداشت و گذاشت روی زمین. آرنجهای دستش رو تکیه داد به رون پاهاش و گفت: مانی از من خواسته که بعد از تجاوز، برای همیشه از زندگی مهدیس برم بیرون. و من هم تصمیم گرفتم همون کاری رو کنم که مانی گفته.
کلافهتر شدم و گفتم: سحر تو…
سحر حرفم رو قطع کرد و گفت: نه تا همیشه. مدتی غیب میشم تا مانی فکر کنه برنده است. مهدیس هم باید فکر کنه که من برای همیشه رفتم. همونطور که همیشه فکر میکنه تو خیلی بهش اهمیت نمیدی. غیر از این بشه، مانی آینده مهدیس رو نابود میکنه. البته فقط این نیست. از شانس بد مانی یا شانس خوب من، شرطهایی برام گذاشته که هر دو تاش خواسته قلبی خودمم هست.
جمله آخر سحر برام سنگین بود و گفتم: یعنی میخواستی با مهدیس کات کنی؟
سحر لحنش رو ملایم کرد و گفت: آره، به خاطر جفتمون. چون دارم بهش صدمه میزنم. چون دارم دلش رو میشکونم. همون اتفاقی داره بین من و مهدیس میفته که تو پیشبینی کرده بودی. قبل از اینکه بیام پیش تو، به بهونه گرفتن دیکشنری تخصصیام، رفتم پیش مهدیس. چون مطمئن بودم که تو خونهاش شنود گذاشتن، باید ریتم چند وقت گذشتهام رو تکرار میکردم. تو چشمهاش نگاه کردم و مطمئن شدم که اگه از مانی برای مهدیس خطرناکتر نباشم، کم خطرتر هم نیستم. از خودم بدم اومد. توی اون لحظه، هیچ فرقی با مانی نداشتم. مهدیس رو فقط برای خودم میخواستم. حتی به قیمت…
سحر حرفش رو قورت داد. احساس کردم که بغض کرده. سعی کرد خودش رو کنترل کنه و گفت: مهدیس همه چیز منه. بدون مهدیس حتی یک لحظه هم نمیتونم زندگی کنم. اما دارم جفتمون رو فدای این عشق افراطی میکنم. هیچ وقت نتونستم مهدیس رو در کنار تو ببینم و هر بار به خاطر این موضوع، اذیتش کردم. تا جایی که احساس میکنم صبرش داره تموم میشه. اگه قراره مهدیس رو از دست ندم، باید ازش دل بکنم. پس این بهترین موقعیته.
+مهدیس بدون تو از بین میره.
-نه اگه تو پشتش رو خالی نکنی. تو مَرد خوبی هستی نوید. متاسفانه مثل مهدیس، هم دوستت دارم و هم بهت اعتماد دارم. تو اون کَسی هستی که مهدیس باید بهش پناه ببره.
+مطمئنی؟
-هیچوقت اینقدر مطمئن نبودم. مهدیس در خطره نوید. اگه من و تو رهاش کنیم، معلوم نیست چه بلایی سرش بیارن. من نقش خودم رو انجام میدم. نقش تو هم اینه که از فردا، زیر و بم خانواده مهدیس و پریسا و مَرد همراهش رو در بیاری. اگه اشتباه نکنم، پریسا زن رئیس شرکتی بود که باهات معامله کرد. از تمام رابطههات استفاده کن نوید. شک ندارم که داستان و ارتباط اینا، پیچیدهتر از اونیه که به نظر میاد. فقط تو میتونی سر از کارشون در بیاری. فردا شب طبق نقشه مانی، میرم خونه مهدیس. صبح بعدش هم وسایلم رو جمع میکنم و غیب میشم. خط و گوشیام رو هم عوض میکنم. تو هم بهم یک شماره بده که مهدیس نداشته باشه. هشت یا نُه روز دیگه همدیگه رو همینجا میبینیم، همین ساعت. البته توی این مدت لازمه که با همدیگه در تماس باشیم تا از حال و روز مهدیس با خبر باشم. امیدوارم تا اون موقع به اندازه کافی، اطلاعات ازشون جمع کرده باشی.
یک سال و چهار ماه قبل از تجاوز به سحر:
به یکی از دستهچکهام نیاز داشتم و باید میرفتم توی اتاقم. درِ اتاق رو به آرومی باز کردم. با اینکه مهدیس و سحر و لیلی، روی خودشون پتو کشیده بودن، اما از شونههای لُختشون معلوم بود که لباس تنشون نیست. لیلی دمر و سرش به سمت درِ اتاق و مهدیس، به پهلو و توی بغل سحر، خودش رو جمع کرده بود. دسته چک رو از توی کیف مخصوص مدارکم برداشتم. وقتی سرم رو چرخوندم، متوجه شدم که سحر بیداره و داره من رو نگاه میکنه. حتی لحظهای که از خواب بیدار شده بود هم، برق چشمهاش معنی همیشگی رو میداد. همچنان خیلی علنی از من خوشش نمیاومد و حتی دوست داشت که این حسش رو به من منتقل کنه. سرم رو به علامت سلام تکون دادم و کت و شلوارم رو از توی کمد لباس برداشتم و از اتاق خارج شدم. همه اتاقها پُر بود و توی سالن، لباسم رو عوض کردم. خواستم از خونه بزنم بیرون که سحر گفت: صبحونه نخورده میخوای بری؟
سرم رو برگردوندم. سحر لباس خواب حریر صورتی مهدیس رو تنش کرده بود. کمربند لباس خواب رو گره زد و گفت: اگه وقت داری، بشین برات صبحونه آماده میکنم.
به ساعت نگاه کردم. هشت صبح بود و هنوز یک ساعت وقت داشتم. چند لحظه به چهره سحر نگاه کردم. هرگز سابقه نداشت که حتی یک لیوان چای به من تعارف کنه، اما داشت بهم پیشنهاد صبحونه میداد! یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: اوکی.
سحر وارد آشپزخونه شد و توی چایساز آب ریخت و روشنش کرد. کُتم رو درآوردم و من هم رفتم توی آشپزخونه و نشستم روی صندلی کنار جزیره. همچنان باورم نمیشد که سحر داره برای من صبحونه آماده میکنه. بعد از بیست دقیقه، چای و وسایل صبحونه رو حاضر کرد. نشست جلوم و گفت: بخور دیگه.
به چشمهاش نگاه کردم و گفتم: ممنون.
به من زل زد و گفت: من باید از تو تشکر کنم. دیشب خیلی عالی بود. تا حالا این همه آدم خوشحال کنار هم ندیده بودم.
لبخند ناخواستهای زدم و گفتم: اولا که باید از مهدیس تشکر کنی. همهتون میدونین که ایده این دورهمی خاص، با مهدیس بود. دوما به عنوان آدمی که از من خوشش نمیاد و فکر میکنه آدم خوبی نیستم، خیلی خوب تشکر کردی.
سحر لبخند محوی زد و گفت: چون ازت خوشم نمیاد، دلیل نمیشه که آدم بدی باشی. یعنی مهم اینه که آدم خوبی هستی. فقط خوش ندارم مهدیس رو کنار کَس دیگهای ببینم. اما بالاخره باید به خاطر این همه زحمتی که برای ماها میکشی، ازت تشکر میکردم.
به چهره مغرور و جذاب سحر نگاه کردم و گفتم: اگه اینقدر مهدیس برات مهمه، چرا خودت پیشنهاد روناک رو قبول نکردی؟ چرا مهدیس رو به روناک پیشنهاد دادی؟ حتی به روناک یاد دادی که چی بگه تا مهدیس نرم بشه و قبول کنه.
سحر کمی جا خورد و گفت: فکر میکردم این جریان فقط بین من و روناک میمونه.
بدون مکث گفتم: متاسفانه اشتباه فکر میکردی.
سحر کمی فکر کرد و گفت: من به درد تو نمیخوردم. حال و حوصله نداشتم نقشی که نیستم رو بازی کنم. اما تو برای مهدیس یک موقعیت عالی بودی. با بودن تو، دنیا و آدمهاش رو بهتر میشناسه و از همه مهمتر…
+از همه مهمتر چی؟
-من زودتر از خود مهدیس فهمیدم که به پسرها هم گرایش داره. یعنی بالاخره به سمت یک پسر کشیده میشد. ترجیح دادم که اون پسر، تو باشی.
+تصمیم هوشمندانهای بود. مهدیس رو درگیر پسری کنی که مطمئن باشی کاری به کار مهدیس نداره.
-دقیقا.
+به نظرت کمی خودخواهانه نیست؟
-یعنی میخوای بگی که تا حالا باهاش سکس نکردی؟ من خودم همجنسگرام نوید. خوب میدونم که اکثر ما همجنسگراها هر چقدر که به جنس مخالفمون بی میل باشیم، اما شاید یک جاهایی، برای کنجکاوی یا تخلیه هم که شده، بدمون نمیاد تا تجربهشون کنیم. مخصوصا اگه پارتنر نداشته باشیم و طرف حسابمون دختر زیبا و خاصی مثل مهدیس باشه.
+من جزء اون حداکثری که داری میگی، نیستم. این وسواسی که هر روز داره شدیدتر میشه، بیشتر از همه خودت رو از بین میبره. دودش تو چشم مهدیس هم میره.
منتظر جواب سحر نموندم. ایستادم و گفتم: ممنون بابت صبحونه.
ده روز بعد از تجاوز به سحر:
+الو.
-آقا نوید؟
+بله بفرمایید.
-باران هستم.
+منتظر تماستون بودم.
-یه جوری میگین انگار از جواب من مطمئن بودین.
+مهم اینه که تماس گرفتین. سحر توضیحات کامل رو بهتون داده؟
-آره همه چی رو با جزئیات بهم گفته. فقط یک سری شرایط باید برام محیا بشه.
+هر چی لازمه بگو.
-برای من و دوست پسرم باید یک خونه اجاره کنی. وسایل نو، شک بر انگیزه. با یک سمساری صحبت کردم و قراره وسایل کار کرده تمیز جور کنه. شماره کارتش رو میدم تا هزینههاش رو پرداخت کنی. جدا از وسایل خونه، لازمه که برای من و کارن، شناسنامه فیک تهیه کنی. طبق سناریویی که توی ذهنمه، سنم باید کمتر باشه. عقدنامه هم قطعا لازمه. در ضمن، تمام مدارکی که برام جور میکنی باید قابل استعلام باشه. نکته مثبت من و کارن اینه که تو چند سال گذشته، کلی خونه عوض کردیم و هیچ کَسی با تحقیقات میدانی نمیتونه آمار ما رو در بیاره. با خانوادههامون هم که سالهاست قطع رابطهایم. البته من مطمئنم که یک درصد هم به ما شک نمیکنن. مسیری برای دیده شدن توسط اونا انتخاب کردم که به عقل اجنه هم نمیرسه.
+همه اینا حله. فقط سحر بهتون گفته که به احتمال زیاد ازتون فیلم میگیرن؟
-طبق شرطی که برای سحر گذاشتم، برام مهم نیست که فیلم سکس من رو داشته باشن. سحر قول داده که جدا از مبلغی که قراره بهمون بدین، میتونین اقامت ما رو توی اسپانیا اوکی کنین.
+بله میتونم، اما تو هم باید بینقص باشی.
-شما سر قولت باش و بقیه کار رو به من بسپار. خیالت تخت، از همین حالا، همهشون تو مُشتم هستن.
هشت روز قبل از تجاوز به سحر:
عباس مُچ دستم رو گرفت. نذاشت از ماشین پیاده بشم و گفت: این رفتارت با مهدیس، منصفانه نیست. اون داره هر کاری میکنه تا تو همون آدمی بشی که بودی. آدمی که هیچ وقت ندیده. اما تو در عوض چی داری بهش میدی؟
سعی کردم خودم رو بیتفاوت نشون بدم و گفتم: هر چی کمتر به من وابسته باشه، به نفع خودشه.
-اگه به مهدیس رحم نمیکنی، به خودت رحم کن. فکر کردی نفهمیدم که عاشقش شدی؟ فکر کردی متوجه نشدم چرا نمیخوای قبول کنی که عاشق یک دختر شدی؟
+بس کن عباس.
-بس نمیکنم. این یک بار رو بس نمیکنم. تو هنوز درگیر علی هستی. فکر میکنی اگه عاشق یکی دیگه بشی، اونم عاشق یک دختر، به علی خیانت کردی. تو رو بهتر از همه میشناسم نوید. حتی بهتر از خودت.
دستم رو از توی دست عباس خارج کردم. از ماشین پیاده شدم و گفتم: فردا دیر میام شرکت.
عباس کمی مکث کرد و گفت: داغ علی هنوز روی دلمه. به پدرم و به خانوادهام پشت کردم تا نذارم بلایی که سر علی اومد، سر تو هم بیاد. اگه لازم باشه خودم به مهدیس میگم که تو چه حسی بهش داری.
از حرفهای عباس عصبی شدم. سرم رو خم کردم به سمت داخل ماشین و گفتم: تو هیچی به مهدیس نمیگی.
عباس بدون مکث گفت: پس خودت زودتر بگو.
عباس ماشین رو گذاشت توی دنده. سرم رو آوردم عقب و بدون اینکه چیز دیگهای بگه، حرکت کرد.
حرفهای عباس حسابی من رو به هم ریخت. نا خواسته یاد آخرین روزی افتادم که علی رو دیده بودم. ازم خواست که با هم بریم شهربازی. هرگز علی رو اینقدر شاد و سرحال ندیده بودم. انگار دیگه خبری از فشارها و طعنهها و زخم زبونهای پدرش نبود. انگار دیگه هیچ کَسی توی دنیا آدمی که عاشق همجنس خودش شده رو قضاوت نمیکنه. حتی یک درصد هم نمیتونستم حدس بزنم که علی چه تصمیمی گرفته و قراره خودش رو بُکشه. همیشه بابت اون روز خودم رو سرزنش میکنم. من باید میفهمیدم که یک جای کار میلنگه، اما نفهمیدم. من مقصر اصلی مرگ علی بودم و هرگز امکان نداشت تا با این موضوع کنار بیام.
به خودم که اومدم جلوی آپارتمان مهدیس بودم. وقتی درِ خونهاش رو باز کرد و من رو دید، شوکه و نگران شد. ازم نپرسید چی شده. دستم رو گرفت و گفت: بیا تو.
نشوندم روی کاناپه. نشست کنارم. با هر دو تا دستش، دستم رو توی دستش نگه داشت و گفت: خبر جدیدی درباره اون زنیکه جاسوس شده؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه.
مهدیس خبر نداشت که لمس دستهاش چه کمک بزرگی به منه. نمیدونست که اگه وارد زندگیام نمیشد، شاید سرنوشت من هم بهتر از علی نبود. چند لحظه نگاهم کرد و گفت: توی خونه وودکا دارم. بیارم؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: بیار.
دستم رو رها کرد و ایستاد. یک تاپ و دامن کوتاه سرمهای تنش کرده بود. انگار متوجه خط نگاهم شد. لبخند شیطونی زد و گفت: چه عجب.
نگاهم رو ازش گرفتم. نمیتونستم اجازه بدم که از احساساتم با خبر بشه. یک بطری وودکا بدون مخلفات و مزه آورد. جفتمون دوست نداشتیم که همراه با مشروب، چیز دیگهای بخوریم. نشست جلوی من و شات مشروبم رو پُر کرد. لبخند زدم و گفتم: تو ساقی بشو نیستی.
شات خودش رو هم پُر کرد و گفت: نصفه پُر کردن، واس بچه سوسولاست.
حرفهای معمولی و همیشگی خودمون رو زدیم و بطری اول رو تموم کردیم. مهدیس ایستاد که یک بطری دیگه بیاره. سرش کمی گیج رفت و نزدیک بود بخوره زمین. به سختی تعادل خودش رو حفظ کرد و گفت: من حالم خوبه.
یک بطری وودکای دیگه هم آورد. چشمهاش هر لحظه بیشتر خمار و مست میشد. اینقدر مست شده بود که دیگه نمیتونست شاتهای مشروب رو پُر کنه. بطری رو ازش گرفتم و خودم شاتها رو پُر کردم. شاتش رو یک نفس سر کشید. بعدش جیغ زد و گفت: رکورد خودم رو زدم. دیگه وقتشه که با لیلی دیوث مسابقه بدم.
از نگاه کردن به مهدیس سیر نمیشدم. وقتی مست میشد، بیشتر میتونستم معصومیت جذاب درونش رو ببینم. من مست نشده بودم. فقط سرم کمی سنگین شده بود. به نصفههای بطری دوم که رسیدیم، دیگه شاتها رو پُر نکردم و گفتم: بسه.
مهدیس به من زل زد و با صدای کشدار و مست شدهاش گفت: کاش اینقدر عرضه داشتم که اندازه این بطری لعنتی، تو رو آروم کنم.
دوباره پرت شدم به خاطراتم با علی. آخرین جملهاش که به من گفت: هیچ کَسی مثل تو نمیتونه من رو آروم کنه. این رو همیشه یادت باشه نوید.
مهدیس خواست بِایسته اما نتونست. ولو شد روی کاناپه و گفت: امشب پیشم میمونی؟
به چهرهاش نگاه کردم و گفتم: فکر نکنم با این حالت بتونم تنهات بذارم.
-پس بیا بریم بخوابیم. فکر کن اینجا پُر از آدماییه که باید بهشون ثابت بشه که من دوست دختر تو هستم. جلوی همهشون بوس و بغلم کن و ببرم توی اتاق. بعدش من حتی میتونم برات الکی آه و اوه کنم که انگار تو داری من رو میکنی. تازه یک جوری ناله سکسی میکنم که همه دخترای اینجا حسودیشون بشه. پیش خودشون بگن که اِی کاش بُکنی مثل نویدخان داشتن.
وقتی ایستادم، متوجه شدم که سر خودم هم گیج میره. مهدیس رو بغل کردم و بردمش توی اتاقش. خوابوندمش روی تخت. خواستم از اتاق برم بیرون که گفت: حداقل پیشم بخواب. نترس، نمیخورمت. اینطوری شاید بالا آوردم و خفه شدم.
لبخند زدم و گفتم: اوکی.
خواستم کنارش بخوابم که گفت: لُختم کن. تو که میدونی من لُخت میخوابم.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: اوکی.
به آرومی تاپ و دامنش رو درآوردم. خواستم شورت و سوتیتش رو در بیارم که گفت: فقط مواظب باش دستت خیلی بهم نخوره. چون به اون حس همجنسگرایی ناب خالصت، لطمه وارد میشه.
به حرفش توجهی نکردم و شورت و سوتینش رو هم درآوردم. روش پتو انداختم اما پتو رو پس زد. چراغ رو خاموش کردم و کنارش خوابیدم. دستهام رو گذاشتم روی سینهام و به سقف خیره شدم. لحنم رو ملایم کردم و گفتم: چشمهات رو ببند مهدیس. خیلی مست شدی و بهتره بخوابی.
مهدیس به پهلو شد و گفت: اینقدر وانمود نکن که نگران منی. هر کاری کنم تهش برای تو هیچ معنی خاصی ندارم.
+ارزش تو خیلی بیشتر از اینه که برای من معنی داشته باشی یا نداشته باشی.
-من هیچ ارزشی ندارم. من یه دختر بدم و کارای بدی کردم.
+تو هیچ کار بدی نکردی.
-چرا فکر میکنی که من رو میشناسی؟
+بخواب مهدیس.
-چند ماه پیش، اولین شیفت شب ژینا به عنوان یک دکتر بود. شب رفتم پیشش و دیدم که مشغول درس خوندنه. خبر داشتم که عزمش رو جزم کرده تا تخصص بگیره. درِ اتاقش رو قفل کردم. کتابش رو بستم و نذاشتم که درس بخونه.
-چرا این کار رو کردی؟
+ازش خواستم که شلوار و شورتش رو در بیاره. مقاومت کرد و گفت که داخل بیمارستان نباید از این کارا کنیم. زدم توی گوشش و مجبورش کردم به حرفم گوش بده. مثل همیشه تحقیرش کردم و با تمام وجودم از تحقیر کردنش لذت بردم. خودم هم شلوار و شورتم رو درآوردم. نشستم روی میزش. پاهام رو از هم باز و مجبورش کردم تا کُسم رو بخوره. همونطور که روی صندلیاش نشسته بود، سرش رو بُرد بین پاهام و کُسم رو لیس زد. از موهاش چنگ زدم و مجبورش کردم نزدیک به نیم ساعت کُسم رو بخوره. تا اینکه پیجش کردن و مجبور شد که بره.
+این الان نشونه اینه که دختر بدی هستی؟
-فقط این نیست. سه ساله که دارم همین بلا رو سر ژینا میارم. گاهی وقتها از ته دلم دوست دارم که بهش صدمه بزنم. اونم هیچ مقاومتی نمیکنه.
+شاید دوست داره. همونطور که تو دوست داری تا گاهی سحر بهت زور بگه.
-این حسم به سحر داره هر لحظه کم رنگتر میشه. اون شب توی بیمارستان که ژینا داشت کُسم رو میخورد، چشمهام رو بستم و روزی رو تصور کردم که داشتن به جفتمون تجاوز میکردن. برای یک لحظه و توی ذهنم، جای ژینا و سحر رو عوض کردم. شورت سحر رو گذاشته بودن توی دهنش و داشتن بهش تجاوز میکردن. با تصور کیر اونا توی کُس سحر، ترشح کُسم و تحریک درونم بیشتر شد. توی حیاط بیمارستان، سرم رو توی حوض آب فرو کردم. شبیه یک گرگنما شده بودم که انگار دوباره آدم شده و یادش اومده که چقدر بیرحم و خطرناک بوده.
من هم به پهلو شدم. با دستم، چشمهای مهدیس رو بستم و گفتم: پس زودتر بخواب تا گرگ نشدی.
مهدیس چند لحظه بعد، خوابش بُرد. دوباره صاف خوابیدم. چشمهام تازه گرم شده بود که متوجه صدای درِ خونه شدم. چند لحظه بعد، سحر توی چهارچوب درِ اتاق بود.
هشت روز بعد تجاوز به سحر:
با اینکه یک ربع زودتر سر قرار حاضر بودم، سحر نشسته بود و داشت زمین رو نگاه میکرد. سلام کردم و سرش رو بالا آورد. جواب سلام من رو داد و به کیوان نگاه کرد. منتظر سوالش نموندم و گفتم: ایشون کیوان هستن. امشب لازمه که اینجا باشه. لباسها و گوشیات رو آوردی؟
سحر یک نگاه دیگه به سر تا پای کیوان کرد و گفت: آره تو ماشینه.
نشستم و گفتم: سوییچ ماشینت رو بده کیوان تا بره و بررسیشون کنه.
سحر کمی مکث کرد و سوییچ ماشین رو داد به کیوان و مکان دقیق ماشینش رو بهش توضیح داد. بعد از رفتن کیوان، به سحر نگاه کردم و گفتم: در چه حالی؟
سحر پوزخند زد و گفت: باورم نمیشه همچین سوال احمقانهای رو از تو میشنوم.
به کبودی پای چشم و لب سحر نگاه کردم و گفتم: جواب کارشون رو میبینن. مطمئن باش.
-فعلا من مهم نیستم. بهم بگو که دست پُر اومدی.
+متاسفانه دست پُر اومدم.
-چرا متاسفانه؟
+حق با تو بود. اوضاع خیلی پیچیدهتر از اونیه که حتی تصور کنیم.
-توضیح بده.
+این دفعه دیگه شوکه میشی.
-بگو نوید، سکتهام نده.
+هفته پیش و یک ساعت بعد از اینکه ازت جدا شدم، مشخصات داریوش و مانی و پریسا رو دادم به دوست اطلاعاتیام تا ریز به ریز آمار خودشون و خانوادهشون رو در بیاره. البته به بهونه موارد تجاری و مالی. نمیتونستم درباره تجهیزات مخصوص شنود و فیلمبرداری مخفیانه ازش سوال بپرسم. دوستم ازم پنج روز فرصت خواست. توی این فاصله دنبال آدمی گشتم تا به من درباره تجهیزات شنود و فیلمبرداری مخفیانه اطلاعات بده. تو همین حین و به اصرار سمیه، قرار شد یک سر بزنم به کیوان تا بابت اینکه مهدیس و سمیه رو فرستادم تا با خواهرش صحبت کنن، ازش معذرت خواهی کنم. با بی میلی رفتم و یک درصد هم فکرش رو نمیکردم که کیوان رو مشغول خوندن یک مجله تخصصی درباره تجهیزات پیشرفته جاسوسی ببینم. با کیوان مشورت کردم و مطمئن شدم که مانی از تجهیزاتی استفاده کرده که در اختیار مردم عادی نیست. با راهنمایی کیوان، یک دستگاه تشخیص تجهیزات جاسوسی تهیه کردم. کیوان تمام لباسهام و گوشیهام و دو تا ویلام رو دقیق چک کرد. خبری از شنود و دوربین نبود.
کیوان یکهو پیداش شد و گفت: توی لباسها و گوشی سحر خانم هم خبری نبود.
سحر سرش رو به سمت کیوان چرخوند و گفت: میبینم که همه جوره اطلاعاتت درباره جاسوسی خوبه.
کیوان لبخند زنان کنار من نشست و رو به سحر گفت: فقط جمله آخر آقا نوید رو شنیدم.
سحر به من نگاه کرد و گفت: برای اطمینان باید ژینا و لیلی هم دقیق بررسی کنیم. اما قرار بود یک چیزی بگی که شوکه بشم.
سعی کردم تمرکز کنم و گفتم: تجهیزاتی که اونا دارن استفاده میکنن رو فقط از یک جا میشه تهیه کرد.
کیوان در تایید حرف نوید گفت: طبق صحبتهای آقا نوید، بدون اینکه شما متوجه بشین، هم شنود شدین و هم ازتون فیلمبرداری شده. یعنی از تجهیزات ریز استفاده کردن. مثلا یک میکروفن ریز توی آستر لباس یا یک دوربین ریز توی کانال کولر و امثال این موارد که فقط و فقط سیستم اطلاعات کشورمون، همچین تجهیزاتی در اختیار داره.
سحر با دقت به من و کیوان نگاه کرد و گفت: یعنی مانی یا داریوش یا اون یارو که همراه پریسا اومده بود، اطلاعاتی هستن؟
کمی مکث کردم و گفتم: حدس اول منم همین بود. اما وقتی که دوست اطلاعاتیام، تمام چیزی که میخواستم رو برام ارسال کرد، گره ذهنیام باز شد. مانی و داریوش و بردیا اطلاعاتی نیستن اما یک رابط اطلاعاتی دارن و مطمئنم که اون آدم این تجهیزات رو در اختیارشون گذاشته.
چهره سحر درهم شد و گفت: اون آدم کیه؟ ما میشناسیمش؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: ما نه، ولی مهدیس خیلی خوب میشناستش.
سحر کمی کلافه شد و گفت: طرف کیه نوید؟
به چشمهای نگران سحر نگاه کردم و گفتم: شوهرخواهر مهدیس. مَردی به اسم محمد طیبی.
انگار ته دل سحر خالی شد و گفت: خب شاید اتفاقی باشه. یعنی چون طرف اطلاعاتیه، دلیل نمیشه که تو باند این عوضیاست.
از داخل کیف همراهم، یک پرینت بانکی نشون سحر دادم و گفتم: داریوش مدتها قبل و در فاصلهای زمانی ثابت، به حساب محمد، پول واریز کرده. بالای برگه پرینت، تاریخ عقد و ازدواج خواهر مهدیس با محمد رو نوشتم. اگه خوب به…
سحر حرفم رو قطع کرد و گفت: تاریخ واریزها، قبل از عقد محمد و مائده است. یعنی این آدم به طور قطع با داریوش رابطه داره و این رابطه خیلی قدیمیه.
+حالا میتونیم معنی حرفهای نامفهومی که درباره مائده، به مهدیس زدن رو متوجه بشیم. مائده اولین آدمی بوده که ازش سوء استفاده جنسی کردن و به احتمال خیلی زیاد، شوهرش هم بهشون کمک کرده یا هم دستشون بوده.
-یا شاید همه کاره اونه.
+آره این احتمال هم هست. البته فقط این نیست.
-دیگه چی؟
+آدمی که همراه پریسا و برای معامله دستگاهها اومده بود. مَردی به نام بردیا.
-خب؟
+اون مَرد، شوهرخواهر داریوشه. البته با این تفاوت که داریوش بعد از فوت همسر اولش، فامیلی خودش رو تغییر داده و خب هر کَسی نمیدونه که بردیا، با خواهر داریوش ازدواج کرده. زنی به اسم عسل. البته عسل یک خواهر بزرگتر از خودش هم داره. یعنی داریوش دو تا خواهر داره، اما اینطور که مشخصه همه جا نسبتش با خواهرهاش رو مخفی کرده.
سحر کمی فکر کرد و گفت: مطمئنم داریوش به خواهرهای خودش هم رحم نکرده. این یعنی طرف حساب مهدیس، چهار تا موجودِ روانیِ خطرناکن. هیچ کَسی باور نمیکنه که همچین جونورایی تو این دنیا زندگی میکنن.
+یک مورد دیگه. اگه یادت باشه پریسا بهم گفته بود که میخواد درباره محفل مخفی ما بدونه. چون میخوان خودشون هم این کار رو بکنن.
-دروغ گفته بود؟
+اون قسمت که میخوان یک محفل مخفی داشته باشن رو درست گفت. من به آیپی اینترنت داریوش دسترسی دارم. با کمک کیوان فهمیدم که یک سایت دوستیابی داره.
کیوان در تکمیل حرف نوید گفت: اینطور که معلومه، تمرکزشون روی خانمهای تنها یا زوجهایی هستش که دنبال سکس گروهی هستن.
سحر کمی فکر کرد و گفت: یعنی میخوان یه محفل سکسپارتی راه بندازن.
رو به سحر گفتم: از تاریخ فعالیت سایت مشخصه که اونا نیازی به راهنمایی ما نداشتن. اما مطمئنم که پریسا دروغ نمیگفت. این قسمت ماجرا خیلی گیجم کرده.
سحر برای چندمین بار توی فکر رفت. اینبار بیشتر فکر کرد و گفت: تنها راه نجات مهدیس اینه که ما هم از اونا مدرک داشته باشیم. بهترین گزینه هم اینه که مثل خودشون رفتار کنیم.
با دقت به سحر نگاه کردم و گفتم: واضحتر توضیح بده؟
سحر بدون مکث گفت: مگه دنبال زوج پایه سکسگروپ نیستن؟ خب یه زوج بهشون میدیم. یه زوج که خودشون انتخاب کنن. یعنی فکر کنن که خودشون انتخاب کردن. مطمئنم اگه با باران تماس بگیرم و یه پیشنهاد مالی خوب بهش بدم، قبول میکنه. فقط تو باید یک کاری بکنی نوید.
+چیکار؟
-تو هم تجهیزات جاسوسی تهیه کن. در جریانم که کلی دوست توی اروپا داری. اول باید از نوع تجهیزات جاسوسی اونا مطمئن بشیم، بعدش تو باید یک سری تجهیزات متفاوت و بهتر گیر بیاری. تنها مدرک معتبر اونا، فیلم سکس من و مهدیسه، اما ما میتونیم به اندازه موهای سرشون ازشون فیلم و مدرک تهیه کنیم. در ضمن اینطوری از جزئیات روابطشون هم، بیشتر با خبر میشیم. من همین امشب با باران تماس میگیرم. بلدم چطوری بگم که وسوسه بشه. شماره تماس تو رو میدم بهش که اگه اوکی بود، تماس بگیره.
کمی به پیشنهاد سحر فکر کردم و گفتم: به مهدیس چی بگم؟
-تمام این اطلاعاتی که به من دادی رو باید به مهدیس هم بگی. مخصوصا درباره مائده و شوهرش. مهدیس باید بدونه که تو چه خطر بزرگیه. اول صبر کن و ببین واکنش خودش چیه. حدس میزنم عصبی بشه و اونم بخواد جاسوسی مانی و کاری که با مائده کردن رو تلافی کنه. اگه چیزی نگفت، خودت پیشنهاد اقدام متقابل به مثل رو بده. اگه باران اوکی داد، بگو خودت پیداش کردی. تا من نگفتم، مهدیس نباید نقش من رو توی این جریان بدونه.
پیشهادهای سحر به نظرم منطقی میاومد. فقط نیاز به یک برنامهریزی دقیق داشت. اما سحر یک نکته دیگه هم باید میدونست. یک برگ کاغذ بزرگ از داخل کیفم در آوردم. گرفتم به سمت سحر و گفتم: یک مورد دیگه هم درباره مهدیس هست که باید بدونی.
سحر کاغذ رو از توی دستم گرفت. اطلاعات داخل کاغذ رو به کیوان هم نگفته بودم. برای همین با کنجکاوی به سحر نگاه کرد. سحر، خط به خط میخوند و چهرهاش هر لحظه بیشتر تغییر میکرد. چشمهاش به لرزش افتاد و برای اولین بار دیدم که داره اشک میریزه. بعد از خوندن کامل کاغذ توی دستش، با صدای لرزون گفت: کی بوده؟
یک برگ کاغذ دیگه بهش دادم و گفتم: این اظهارات اولیه تنها شاهد ماجراست که بعدا منکر حرفهای خودش شده. تو اظهارات اولیه، اسم طرف رو شنیده.
سحر برگه دوم رو هم خوند. ایستاد و انگار نمیتونست بشینه. سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت: مهدیس این مورد رو نباید بفهمه. حداقل الان وقتش نیست.
سحر پشتش رو کرد و چند قدم از من و کیوان فاصله گرفت. ترجیح دادم چیزی نگم تا بتونه همچین واقعیت تلخ و غیر قابل باوری رو هندل کنه. بعد از چند دقیقه، برگشت و گفت: اگه مورد جدیدی نیست، من برم تا با باران تماس بگیرم. در ضمن جریان باران رو به غیر از مهدیس، هیچ کَسی نباید بفهمه.
از ناراحتی شدید سحر متاثر شدم و گفتم: فعلا همینا بود که گفتم.
سحر کیفش رو برداشت. اشکهاش رو پاک کرد و گفت: اجازه نده به سمت کَس دیگهای به غیر از تو جذب بشه. بهش این اطمینان رو بده که هرگز اجازه نمیدی تا دست اون عوضیا بهش برسه.
+اوکی حتما.
سحر پشتش رو کرد و رفت. چند قدم از ما فاصله گرفته بود که ایستاد. سرش رو کمی به سمت ما چرخوند و گفت: باهاش سکس کن.
موزیک تیتراژ پایانی
نوشته: شیوا