همیشه من رو می دید (۱)
اگر بخوام از اولش شروع کنم، باید برگردم به چهار سال قبل، روز سوم مهر، وقتی پامو واسه اولین بار گذاشتم تو اون کلاس یازدهم. که فکر میکردم مثل همه ی کلاسای دیگه ست، با این تفاوت که این مدرسه خیلی بالا شهره و بچه های خانواده های پولدار رو جمع کرده. میرم فیزیکم رو درس میدم، دوبرابر مدارس دیگه پول میگیرم و تمام. از روز اول کارم هم معلم خوبی بودم، اون روز بعد از ۵ سال درس دادن و تو سی سالگی دیگه اعتماد به نفس مواجه شدن با هر جور کلاسی رو داشتم، شر، لوس، بی ادب، تنبل، باهوش. فکر میکردم از پس همه شون بر میومدم. نمیدونستم اون کلاس قراره من رو با چی مواجه کنه.
روز اول مثل همیشه سعی کردم با بچه ها ارتباط برقرار کنم بفهمم هر کدومشون چه شخصیتی دارن. همه شون تیپیکال پسر دبیرستانی بودن، میتونستم تشخیص بدم کدوم انرژیش زیاده، کی خبرچینه، کی دنبال فرصته دستم بندازه. اما یکی بود که هرچی بیشتر سعی میکردم بفهممش، بیشتر گیج میشدم. اولا بیشتر از چیزی که معموله شیک بود و این کاملا به چشم میومد. نه از اون نوع لباس نو پوشیدن بچه مدرسه ای ها تو اول مهر. لباساش نو نبودن، شیک و باسلیقه بودن و به هیکل معمولی ای که داشت خیلی میومدن. قیافه خوبی هم داشت. اما مسئله فقط لباس نبود، خیلی آروم بود، با کسی حرف نمی زد، تقریبا تکون میخوره، ازش سوال هم میپرسیدی تک کلمه جواب میداد، اما این آرامش از روی گوشه گیری یا خجالت یا سوبر بودن نبود. از اعتماد به نفس بالا بود. حتی تیپیک بچه های مغرور دبیرستانی هم نبود. قیافه ش جوری بود انگار همه چی رو درباره همه آدما میدونه. با چشمای سیاه درشتش تمام زنگ منو نگاه میکرد، انگار برعکس شده بود و اون داشت شخصیت من رو تخمین میزد. نگاهش از یه جایی به بعد داشت معذبم میکرد.
اسمش کاوه بود. شخصیت ش یه کاریزمای خاصی داشت که سخت بود جذبش نشی. من داشتم تمام تجربه ام رو به کار میگرفتم که اون رو جذب کنم و یه چیزی ازش بیرون بکشم نه که خودم جذبش شم.
من تکلیفم با خودم مشخص بود، گی بودم اما بیرون از مدرسه و کار. یاد گرفته بودم که به هیچ وجه نباید تو محیط مدرسه ها به هیچ حسم یا تصورم اجازه بدم ذره ای ابراز وجود کنن. مخصوصا اوایل کارم که سنم کمتر بود، بچه هایی بودن که برام جذاب باشن، حتی بودن مواردی که دانسته یا ناخودآگاه خودشون رو نزدیک میکردن بهم، الان هم چهره ام خیلی کمتر از سنم میخورد و بچه ها راحت با بچه ها رفیق میشدم و اونا منو شبیه خودشون میدیدن. اما میدونستم اگه ذره ای به خودم اجازه بدم که احساسم یا حس جنسیم درگیر بشه، آخرش جز پشیمونی نيست. یا آبروم میره، یا ضربه احساسی میخورم.
اون جلسه تموم بالاخره تموم شد، اما جلسات بعد هم اون نگاه های کاوه ادامه داشت. انگار داشت با نگاهش منو شخم میزد. دیگه واقعا اون کلاس برام عذاب آور شده بود. روزایی که میرفتم اون کلاس، صبحش وسواس داشتم تو آماده شدن. تو کلاس تمرکز نداشتم، همش حواسم به این بود رفتارم چجوریه و اون چطور داره با اون نگاهش منو قضاوت میکنه.
اون سال هم بالاخره تموم شد و من تابستون واقعا یه نفس راحت کشیدم. زندگی خودم رو داشتم، خونه مستقل خودم، گهگاهی دیت میکردم، سکس لایف خوبی داشتم، فقط حواسم بود گذرم به شاگردان قدیمیم نیافته. بیشتر با هم سن و سالای خودم بودم.
سال بعدش دوباره شدم معلم همون کلاس، دوباره نگاههای کاوه و دوباره وسواس و عذاب من. حس میکردم سر کلاسشون لختم. دائم لباسهام رو چک میکردم. حتی تو کلاسهای دیگه هم گاهی حس میکردم کاوه داره منو با نگاهش زیر و رو میکنه. زیر نگاه کاوه بودن انگار شده بود بخشی از شخصیتم.
قیافه ش همیشه جلوی چشمم بود. صورت کشیده و پوست برنزه، چشمای درشت سیاه، موهای کمی بلند و حالت دار، ریش کم پشتی کوتاه که انگار از وقتی در اومدن دست بهشون نزده اما نه بلنده و نه زیاد.
همچنان مقاومت میکردم که هیچ حس عاطفی یا سکسی بهش نداشته باشم، اما در برابر زیر نگاهش بودن دیگه وا داده بودم.
اون سال هم گذشت و تموم شد. این تابستون، یه کم که گذشت ، حس کردم یه چیزی کم دارم. دیگه کاوه منو نگاه نمیکرد. و میدونستم که مهر هم که بشه، دیگه نیست و نگاه نمیکنه. مثل کسی بودم که عادت کرده یکی بهش بگه چیکار کن، و یهو ولش کردن به اختیار خودش. بلاتکلیف بودم با خودم.
مهر که شد و برگشتم به همون مدرسه، بیشتر جای خالیش رو حس کردم. خیلی مصنوعی سعی میکردم حس کنم یه پسر دیگه تو کلاس داره همون جور نگام میکنه، ولی نمیشد. نامحسوس از همکارا خبر کاوه رو گرفتم. مهندسی مکانیک تهران قبول شده بود. باورم نمیشد دارم به استادی که الان کاوه بهش خیره شده حسودی میکنم.
اون سال هم گذشت، اما هرچی بیشتر میگذشت من بیشتر احساس خلا میکردم. واسه همین بود که آخر سال، اون روز خرداد وقتی امتحان بچه ها تموم شد و از مدرسه اومدم بیرون، جلوی در مدرسه، قبل از اینکه صورت کاوه رو ببینم و بشناسم، اول حس کردم دوباره یکی داره با نگاهش منو شخم میزنه. سرم رو بلند کردم و کاوه جلوم ایستاده بود. سلام کرد. منم خودم رو جمع و جور کردم و جواب سلامش رو دادم. گفت خوبی؟ لحنش انقدر صمیمی بود که یه لحظه شک کردم شاید داره با یکی از بچه ها که پشت یا کنار من وایساده حرف میزنه. ولی با من بود. با همون اعتماد به نفس و نگاه مستقیم.
یه چیزایی گفتم از اینکه خوبم و ازش پرسیدم دانشگاه چطوره و اونم یه جوابهای کوتاهی داد. تصمیم گرفتم برم. گفتم: خوشحال شدم دیدمت، منتظر کسی هستی؟ امتحان دوازدهمی ها تا یه ربع دیگه تموم میشه. تو چشمم نگاه کرد و گفت: منتظر تو بودم. میخوام باهات حرف بزنم.
خشکم زده بود. همزمان ترسیده بودم، خوشحال بودم و تعجب کرده بودم. گفتم: بگو کاوه جان کارم داشتی؟ گفت: بیا تو ماشین ام حرف بزنیم و قبل از اینکه من جواب بدم راه افتاد سمت ماشینش. سر جام مونده بودم. حتی نگفت لطفا، یا نگفت میای تو ماشین حرف بزنیم. گفت بیا! باید به حرفش گوش کنم؟ ولی لحنش بد نبود، امری نبود، دستور نداد، هیچ نظری هم از من نخواست. با تاخیر رفتم. سوار ماشینش شدم. اون پشت فرمون بود و داشت جلو رو نگاه میکرد. چند لحظه، ولی انگار چند ساعت بود، به سکوت گذشت. بالاخره پرسیدم: چی میخوای بگی؟ روش رو به سمت من کرد، تو چشمام زل زد و بدون ذره ای شک تو صداش، یا مقدمه چینی، یا حتی مکث بین کلمات، با همون اعتماد به نفس همیشگی، اما با لحنی که هیچ تحکمی توش نداشت و حتی مهربون بود گفت: ببین میلاد! من گی ام، تو هم میدونم هستی. من ازت خوشم میاد، میدونم تو هم از من خوشت میاد. من انتخابت کردم، خیلی وقته! عید سال یازدهم این تصمیم رو گرفتم. الان وقتش بود که بهت بگم!
بهت زده نگاش میکردم. تک تک کلماتش برام عجیب بود. از اینکه میلاد صدام کرده بود، تا اینکه از کجا میدونست گی ام، چطور مطمئن بود ازش خوشم میاد وقتی خودم مطمئن نبودم؟ و چطور میتونست بگه انتخابت کردم، بدون اینکه حتی یک کلمه از من بپرسه! هر کس دیگه بود، مطمئن بودم داره اذیتم میکنه، از یه جا فهمیده گی ام میخواد آتو بگیره، شاید صدام رو ضبط کنه که تایید کنم و بعد باهاش تهدیدم کنه. ولی نمیتونستم باور کنم کاوه بخواد چنین کاری کنه. از این شخصیت واقعا بر نمیومد چنین کاری. لال بودم. هیچی نمیگفتم. فقط نگاهش میکردم و اونم تو چشمام نگاه میکرد. بدون اینکه چیزی بگم گفت: میدونم با شاگردات هیچ رابطه ای نمیگیری. واسه همین صبر کردم، الان دیگه شاگردت نیستم. نوزده سالمه و به عنوان یه آدم بالغ و مستقل که اختیار خودم رو دارم دارم بهت میگم میخوام با هم باشیم
خنده ام گرفت و لبخند زدم. حس کردم چشاش ناراحت شد از خنده من. گفتم: پسر خوب شاگردمم نباشی، سیزده سال از من کوچیکتری! بدونمکث و فکر گفت: من سن تو دوست دارم، تو هم سن من دوست داری! پس سیزده سال عیب نیست، خوبیه!
گفتم: حواست هست چقدر از طرف من حرف میزنی؟ خودت میبری و میدوزی که من چی دوست دارم، کی رو دوست دارم، چیکار دوست دارم بکنم!
گفت: با هیچ کدوم مخالفت نکردی! پس درست گفتم.
دوباره خنده ام گرفت. نمیدونم خنده عصبی بود یا خوشحالی یا تعجب. این دفعه اما چشماش ناراحت نشد.
گفتم: تموم شد حرفت؟ من برم؟
نمیدونم چرا، ولی میخواستم اذیتش کنم و بدون هیچ جوابی برم.
گفت:آره، تموم شد. دلم تنگ شده بود که دیدمت. حرفام رو هم گفتم. جوابمم رو هم میدونستم. بهت زنگ میزنم بعدا. شماره ت رو دارم، اما واسم مهم بود این حرفا رو، رو در رو بگم.
ایندفعه دیگه کاملا خنده هام بلند و عصبی بود. واسه فرار از حرف زدن چون واقعا هیچی نمیتونستم بگم. در ماشین رو باز کردم. با اطمینان گفت میبینمت!
با آرومترین صدای ممکن گفتم: امیدوارم!
نوشته: م. م
ادامه…