هنرمند
انگار یک خواب ناتمام بود
دست در دست، چشم در چشم
سر کیرم رو لبه ی کلیتوریسش گذاشتم و با هاش بازی میکردم ازخود بی خود بودم، تنها چیزی که اون لحظه فکر میکردم سکس با فروزان بود.
چشمانش خمار شده بود، یک لحظه در ته چشمش دیدیم که انتظار وصال دارد، اون لحظه آخری بود که کیرم بدون کسش مانده بود و بعدش گرمای لغزنده ای بر روی آن حس کردم.
شب زفاف همچون صبح پادشاهی است، اما نه این زفاف با مالی که صاحب دارد. این چه حماقتی بود که کردی پسر؟ یک عمر باشرافت بودی اما حال به نگاهی ممنوعه دل را باختی؟
اما چه بگویم از چشمانش که هنگام سکس پر از تمنای من بود و زیر لب میگفت شایان دوست دارم. باهر رفت و برگشت بدنه اش ذره ای میلرزید، بیشتر بهم خیره میشد.
سالهاست از ان روز میگذرد اما هر بار به چشمایش فکر میکنم، انگار که افیونی بر من وارد شده و از خود بی خود میشوم.
او فوق العاده بود، زیبا و دلنشین، نسنجیده سخن نمیگفت و هنرمند چیره دستی بود. از هنرمندی او هر چه بگویم کم گفتم خصوصا لب هایش که وقتی به سر کیرم تماس پیدا میکرد، حس بهشتی بهم دست میداد، تبحر بسیار داشت نه رد دندانی از خود به جا میذاشت و نه لذت کمی.
با زبانش بر روی کیر میکشید و گاهی هم مک میزد، کیرم در دهانش لذت بهشتی میبرد، چه بگویم که هر چه از آن ظرافت کار بگویم، کلمه را شرمنده کردم.
پسر آفتاب مهتاب ندیده ای نبودم ولی این یک چیز دیگری بود.
هرکار میکردم که ترکش کنم، بیشتر در باتلاق عشقش فرو میرفتم.
چون شوهر داشت، شدیدا عذاب وجدان داشتم. نمیدانستم چه کنم که از او دور باشم.
با هر پیامی که میداد دلم تا آخر دنیا برایش تنگ میشد. دوست داشتم هر لحظه و هر جا کنارش باشم. باورتان نمیشود اما بعضی وقت ها به لباس تنه اش حسادت میکردم، که ای کاش من جای آن لباس به آغوشش میکشیدم. درمدرسه به دنبالش بود تا در هر ساعت، چند لحظه ای ببینمش و لبخندی بهم بزنیم. هر موقع که موقعیت جور میشد در دفتر کارش همدیگر میدیم و سکس میکردیم، اکثرا جمعه صبح یا پنج شنبه صبح بود.
تا یک عصر به خانه مان دعوتش کردم، پدر و مادرم شهرستان رفته بودند و خانه خالی بود.
فروزان: سلام نفسم
شایان: سلام عمرم بفرما داخل
فروزان: مزاحم نیستم
شایان: شما تاج سری
درب که بسته شد، به آغوش کشیدمش، لب بر روی لبش گذاشتم. شروع به لب گرفتن کردیم
دستهام رو روی پشتش میکشیدم تا گرم شود و احساس آرامش داشته باشد
ناگهان کیرم را گرفت، با خنده ای زیرکانه در چشمانش نگاه کردم و دوباره دیدم که تمنای همبستری دارد، دیگر نفهمیدم لباسهایش را در آوردم، موهایش را شرابی کرده بود و آن عطر لعنتی که هوس از سر آدم میبرد.
سینه هایش نقاشی بودند ترکیبی از سفید و قهوه ای کم رنگ که انگار مجسمه تراش ابعاد آنها رو دقیق و یکدست در آورده بود، به چنگ کشیدمشان و مالاندم تا صدای نفسش تند شد سپس نوکشان را مکیدم و لذت بردم. دیگر رنگ صورت هر دو مان سرخ شده بود.
دست در شورتم انداخت، کیرم را بیرون آورد و شروع کرد به ساک زدن، حالم رو نمی فهمیدم تمام لذت دنیا در لحظه ی مکیدن کیرم بود، تو حالت ۶۹
قرار گرفتیم، حالا منم داشتم کوسش را میخوردم، صدای اه و ناله اش بلند شده بود، دیگر تاب نداشتم نزدیک بود که آبم بیاد ولی لذت خالی کردن آب توی کوس یک چیز دیگه اس، سریعا به پشت انداختمش و بیژن خان را وارد منیژه کردم، کردم و کردم تا آبم آمد.چند دقیقه بعد دوباره بیژن خان قامت راست کرد و دوباره مکانیسم ماشه فعال شد تا فروزان هم ارضا شد و من همو پس از آن.
توی بغل هم بودیم که گفتم: چه کنیم
گفت باید برویم پناهنده شیم
گفتم کجا
گفت فرانسه
بچه ات چه کار کنیم؟…
نوشته: شایان