هنرمند (۱)
هنر در سکس بصورت ذاتی است نه اکتسابی
این زمانی فهمیدم که با یک هنرمند و استاد نقاشی آشنا شدم.
سال اولی بود که تحصیلات خودم به پایان رسونده بود و جویای کار بود، اولین چیزی که به ذهنم رسیده بود، کار توی مدرسه غیرانتفاعی میتونه هم وجه خوبی داشته باشه و هم مورد تایید خانواده ام بود. پس از چند مدرسه ای که برای مصاحبه رفتم، بلاخره با شرایط یکی کنار اومدم و قرار شد از ابتدای مهر شروع همکاری داشته باشیم.
یک ماهی از ابتدای کارم شروع شده بود که؛
عطر زنانه ای که رایحه بسیار دلنشینی داشت، داخل سالن مدرسه احساس میشد. رد بوی اون بسیار قوی بود و انگار که یک فرشته آسمانی در داخل دفتر بوده و بعد اونجا ترک کرده.
در این مدرسه جز چندتا پیر زن و پیر مرد که هدفی جز تیغ زدن مردم به بهانه تعلیم و تربیت فرزندانشان چیز دیگه ای نبود، آنها به خاطر نشان بدهند که خاکی و سالم هستند طرز فکرشان این بود کت باید فقط بوی عرق بدی و لباس پارچه ای همراه با یقه نشسته تن کنی. خیلی که خوش بین بودی کمی بوی صابون به خاطر حمام تازه ای که رفته بودند رو احساس میکردی.
الله اکبر این عطر و طروات در این دفتر گویی بیگانه بود، گیج و منگ بودم و در حال فکر کردن به واقعه اخیر که صدای دلنشینی، خواب خرگوشی من پاره کرد و انگار سطل آب داغی بر روی سرم پاشیده شد. سلام آقای احمدی خوشبخت از زیارتتون، محو تماشای صورت جذاب و ساده اش بودم که تازه یادم آمد فامیلم احمدی است و این یگانه حوری بهشتی مرا مورد خطاب قرار داده است.
به خودم آمدم احوال پرسی گرمی باهاشون انجام دادم. در حال صحبت بودیم که خانم فولاد زره که همان مدیر نامحترم مدرسه ، عین سگ هار تشریف آوردند پاچه بنده رو مورد گاز گرفتگی قرار دادند: که بچه ها زنگ ورزش دارند و شما اینجا چه میکنید؟
احمدی: خانم فولادی اومدم که وسایل ورزشی رو ببرم و با لبخند تلخی از آن حوری بهشتی جدا شدم.
سوال روی سوال در ذهنم شناور بود، کی بود؟ از کجا من میشناخت؟
ناگهان توپ جلوی پام قرار گرفت وگویی من کاکرو یوگا هستم از فرط گیجی چنان شوتی زدم که انگار فینال جام جهانی است و واکی بایاشی در داخل دروازه
که ناگهان دیدم صدای بچه ها رفت روی هوا که آقا ورزش، محمدیان رو کشتی!!!
به خودم که آمدم دیدم توپ خورده تو صورت طفلک و به پشت افتاده، سریع رساندمش پیش خانم بهداشت.
احمدی: سلام خانم بچه ضرب دیده و…
بلاخره طی گفتگو زیرکانه ای که با خانم بهداشت داشتم، فهمیدم خانم نیلی معلم هنر جدید مدرسه است و به جای اکبری گامبو به مدرسه ما تشریف آوردند.
انگار در داخل ذهنم آشوبی بر پا بود که پروردگار این خورشید فروزان را در مدرسه چگونه سر راه من قرار داده است. آرزویم این شده بود که زنگ بخورد و در ساعت تفریح و در دفتر مدرسه فروزان نیلی رو ازنزدیک ببینم و محو تماشای آن باشم.
خدا رو شکر به ذهنم رسید که باب گفتگو رو به وسیله ی بد خط بودنم با فروزان باز کنم.
احمدی: اقعا شرمنده میشوم وقتی برای کسی نامه ای مینویسم.
نیلی: چرا؟!!!
احمدی: متاسفانه به شدت بد خطم
نیلی: ناراحت نباشید، با تمرین بهتر میشه.
احمدی: میشه درخواستی داشته باشم؟
نیلی: حتما!
احمدی: لطفا به من خط بیاموزید.
نیلی: مشکلی نیست، اما هزینه بر هست و باید وقت بگذارید.
احمدی: هزینه رو پرداخت میکنم و وقت هم خواهم گذاشت.
گذشت و موردی مشق و تمرینی بهم میداد و من هم به بدترین وجه انجام میدادم تا وقت بیشتری برای من قائل شه.
هرچه جلوتر میرفتیم بیشتر حس و حال بینمون خوب میشد.
فروزان یک روز جلوم گرفت گفت: همه بچه ها با تو خوبن، رفتار خوبی هم داری، بچه های دفترم میگن روزانه ملی خوندی ولی من خنگ تر از تو ندیدم چه جوری که تو دو ماهه تمرین میکنی، بدتر شدی و بهتر نشدی.
گفتم: اگر خوب شم که بهانه حرف زدن با تو رو ندارم.
قرمز شد و رفت. ناگهان به خودم اومدم احساس کردم که بد ریدم و انگار ناراحت شد.
ظهر موقع رفتن به منزل دیدم که داره پیاده میره و منم با ماشین رفتم جلوتر پارک کردم که کسی نبینه بعد چند دقیقه که بهم رسید، پیاده شدم گفتم:
من منظور بدی نداشتم فروزان و ببخشید.
فروزان: مهم نیست و کارت دفتر نقاشی رو بهم داد و گفت خواستی بهتر شی بیا کلاس بردار.
من که کلا هنگ بودم از رفتار این شخصیت، دقیقا با دست پس میکشید و باپا پیش میکشید.
حس خوبی نیست، دقیقا مثل خوردن آب دریاست که زیاده ولی تشنگی تو رو رفع نمیکنه بلکه تو رو تشنه تشنه تر میکنه.
چند روز بعد طرف عصر با شماره دفتر تماس گرفتم و گوشی برداشت کمی خوش و بش کردیم و برای روز بعد یک ساعت مشخص کرد.
قلبم تند میزد و زبونم خشک شده بود، انگار نه تا حالا با زنی بود و نه به عمرم جنس مخالفی رو دیده بود.
یا خود خدا اگر ببوسم چی، اگر سکس کنیم زود آبم بیاد چی!!!
داداش تو توی کف اینی یا واقعا عاشق شدی!!!
آدرسش یک دفتر توی یک پاساژ اداری تجاری بود، بلاخره رسیدم با یک کادو کوچک دخترانه پسند.
توی آسانسور به این فکر میکردم که از مصاحبت باهاش لذت ببرم یا
عین دیگه قرارهایی که داشتم سریع به مرحله جنگ و درگیری فیزیکی برسونم
چرا اینقدر من با این آدم دو دلم؟
صدای ریل تخماتیک درب آسانسور تمام تخیلاتم پاره کردو دوباره صدای قلبم ناشی از استرس شنیدم.
زنگ که زدم،درب باز شد. چشمام به صحنه ای برخورد کرد که هیچ انتظار نداشتم، خدایا مگه میشه این کار کرده باشه. خداییش دیگه تحمل دیدن این صحنه رو نداشتم، رفتم تو ومنظره کامل شد: چهارتا توله سنگ در حال نقاشی روی بوم و سه تا کره خر دیگه ام داشتن خطاطی میکردن… با دیدن اون صحنه هرچه تسترون ترشح شده یکجا پرید و بیژن(آلت تناسلی مردانه) قصه ما در لاک خود فرو رفت در عطش منیژه(آلت تناسلی زنانه) ماند.
فروزان که از اطاق کاری خودش اومد بیرون با لبخند به استقبالم آمد و من دعوت به کلاس کرد. برای من توضیح داد که این موسسه است که به صورت پورسانتی کار میکنه و…
کمی با هم حرف زدیم و تمرین کردیم و بعد وقتمون به پایان رسید منم ده جلسه ام حساب کردم اومدم بیرون.
انصافا خسته شده بودم سه ماه الافی نه چیزی بگی نه بازخوردی ببینی، دیگر نمی صرفید. درب موسسه باز کردم، بیژنم از چله خود بیرون آمده بود به سمت اطاق کارش رفتم، درب باز کردم، فروزان گفت: جانم
گفتم جانم به قربانت دوستت دارم به صورتش بوسه ای زدم بیرون رفتم.
دیگر به چیزی فکر نمی کردم و از شجاعت خودم و بیژن خان مست غرور بودم.
چند ساعتی بعد گوشیم زنگ خورد، شماره ناشناس اما صدای آشنا شایان بیا موسسه دنبالم، باهات حرف دارم.
رفتم نزدیک موسسه و اومد نشست توی ماشین، براش گل رز قرمز خریدم و بهش تقدیم کردم، دستش گرفتم بوسیدم. انگار سالها بودم میشناختمش.
لبخند زیبایی به لب داشت و کمی استرس، محو تماشای زیبایی ابدیش بودم و انگار چشم هایش سالها در سقف اطاقم خانه کرده بود. لعل لبای زیبای یارم به مانند خورشید میدرخشید و لبهایم بر روی آن جولان میداد و خرمن موهایش که در باد گم میشد.انگار که در بهشت سر میکردم،به حرفهای زلالش سرپا گوش میدادم که ناگهان گفت:شایان دوستت دارم از همان نگاه اول اما چه کنم دیر به تو رسیدم چند سالی هست که به دیگری متعهدم…
.
.
.
.
در قسمت بعد: باید فرار کنیم به فرانسه!!!
نوشته: شایان