هوس یا عشق (2)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

گیج شده بودم او چی داشت می‌گفت ما که همش شش ماه بود همدیگه رو می‌شناختیم این دو سال رو آیدا از کجاش در آورد؟!
شراره هم مثل من تعجب کرده بود و زودتر گفت کسخل شدی دو سال چیه ما همش شش ماهه با اینا آشنا شدیم تو چطور دو سال فداکاری مژگان رو دیدی من ندیدم
_چیه فکر میکنی اشتباه گفتم نه جونم، درسته که تو و بردیا شش ماهه با هم آشنا شدین ولی من و مژگان از دو سال پیش همدیگه رو می‌شناسیم.
گفتم بفرما یه دروغ دیگه ساخته و پرداخته یه دروغ پرداز حرفه ای بعد رو به آیدا گفتم خانم کارگردان کوتاه بیا اینقدر ما را بازی نگیر!
خیلی جدی گفت اتفاقا این بار هیچ دروغی در کار نیست، دیگه نه می‌خوام کارگردان باشم ونه کسی را بازی بدم پس بشینیدو با دقت به حرفام گوش بدید آشنایی من و مژگان از همون لحظه اول حضوری بود و از سایت دوستیابی و این چرت و پرتا نه سر در میاریم و نه حوصلش رو داریم بعد رو به من پرسید؟ تو مطب دکتر صدوقی مشاور و روانشناس رو تهران بلدی؛ و حتما یه روز سرد زمستان دو سال پیش را یادت میاد که مژگان رو برای مشاوره به اونجا برده بودی و مژگان ازت خواسته بود بیرون از مطب منتظرش باشی تا خودش باهات تماس بگیره و تو مجبور شدی ساعتها تو خیابانهای تهران بچرخی.
کمی فکر کردم و گفتم آره درسته تو از کجا میدونی؟
من و مژگان همان روز و تو همون مطب با هم آشنا شدیم و به مرور این آشنایی به یه رابطه تبدیل شد یه مدت تلفنی بود اما بعد از آن چند بار حضوری همدیگه رو دیدیم هر بار که تو و مژگان به هر دلیلی به تهران می اومدید ما همدیگه رو ملاقات می‌کردیم حتی چند بار هم من به رشت اومدمو زمانی که تو سر کار بودی ساعتها تو همین خونه با هم بودیم تا اینکه این رفت و آمدها و تماسها این‌قدر زیاد شد که عاشق هم شدیم.
شراره گفت یعنی جریان آشنایی ما تو قلعه رودخان فیلم بود؟
آره همش ساختگی بود اون دو پسر مزاحم تو قلعه یادته اونا را روز قبل مژگان تو رشت اجیر کرد و ازشون خواست اون روز تو قلعه رودخان مثل سایه دنبال ما بیان و هر کار خواستیم انجام بدن چون برنامه این بود شما را به صورت غیر مستقیم سر راه هم قرار بدیم تا همدیگه را جذب کنید داستان رابطه با زنی به نام نیلوفر را طراحی کردیم تا اومدن من و تو به رشت واقعی به نظر بیاد، برای از بین بردن نیلوفر ساختگی و ماندگار شدن تو این خونه داستان قرار سر میدان و صحبتهای تو فروشگاه را طراحی کردیم تا همه چیز طبیعی باشه…
حرفش رو قطع کردم و پرسیدم: چه لذتی از این بازی می بردید؟
_ما بازی نمی کردیم، بازی هم نمی دادیم ما فقط عاشق هم بودیمو تلاش می کردیم به هم برسیم تا فقط و فقط مال هم باشیم شاید شنیدن این جمله ناراحتت کنه ولی میخواستم تو را که مانع بزرگی بین من و مژگان بودی کنار بزارم و مژگان حاضر نبود برای جدایی از تو اقدام کند برای اینکه عمیقاً تو را دوست داشت و خود را مدیون تو میدونست و همش میگفت بردیا به خاطر من سختی و تنهایی غربت را به جون خرید تا با ویژگی که من دارم بتونم از زندگی لذت ببرم حالا من چطور میتونم خودخواه باشم و او را نادیده بگیرم.
مدتی سر این موضوع باش کلنجار رفتم تا او را قانع کنم ازت جدا بشه اما نتونستمو تسلیم خواسته مژگان شدم او که تو را خوب می‌شناخت گفت ما یه راه بیشتر نداریم، ما باید یه گزینه خوب که از هر نظر بهتر از من باشه برای بردیا پیدا کنیم و به صورت نا محسوس اونا را به هم وصل کنیم تا عاشق هم شوند این تنها راهیه که بردیا از من چشم پوشی کنه، شراره بهترین گزینه برای اینکار بود و اگه این اتفاق می افتاد به تیر و دو نشان میشد و او هم سر و سامان می‌گرفت و دیگه به من احتیاج نداشت وقتی اولین بار عکس شراره را برای مژگان فرستادم و چند تا از ویژگی هاش رو براش گفتم مژگان گفت این دختر عالیه و کسی بهتر از او نمی‌تونه دل بردیا را ببره حالا باید کاری می‌کردیم که شما را سر راه هم قرار می‌دادیم بعد از کلی فکر کردن ماجرای قلعه رودخان را طراحی کردیم و بدین ترتیب شما با هم آشنا شدید برنامه بعدی ما وصل کردن شما به هم بود یعنی یه جوری من مخ شراره رو میزدم مژگان هم مخ تو را بزنه که عاشق هم بشید اما خوشبختانه در این مورد شما خودتان گوی سبقت را از ما ربودید و این‌قدر شیفته هم شده بودید که خیلی سریعتر از تصور ما در آغوش هم قرار گرفتید و این اتفاق نوید دهنده این بود که ما کارمان را درست انجام داده ایم اما این وسط یه موضوع غیر قابل پیش‌بینی هم پیش اومده بود؛ چشم تو دنبال کون من هم بود، مژگان گفت بهتره مدتی با این مسئله کنار بیایی و با در اختیار گذاشتن خودت زیر بردیا دل او را بدست بیاری و مدیون خودت کنی چون بردیا اگر به کسی مدیون باشه محبت او را بی جواب نمیزاره و همین شد که من علی‌رغم میل باطنی بارها زیرت خوابیدم و وانمود کردم خیلی خوشحالم
شراره بلند شد و به سمت آیدا رفت و در کمال ناباوری دست زیر گردن آیدا انداخت طوری که انگار می‌خواست خفش کنه او را از رو مبل بلند کنه گفت اگه از دستم خسته شده بودی و میخواستی خلاص بشی یه کلام بهم میگفتی از زندگی من گورتو گم کن بیرون، مجبور نبودی اینقدر ادای آدم خوبا رو در آری و خودت رو به دردسر بندازی
آیدا به سختی دست شراره را پس زد و گفت دیوانه شدی من تو را دوست داشتم و این را بارها بت ثابت کردم من دلم میخواست تو دوباره به زندگی برگردی ازدواج کنی و سر و سامان بگیری؟ نمی‌خواستم شکست عشقی که خورده بودی آیندت رو برای همیشه تباه کنه.
داری مثل سگ دروغ میگی تو و مژگان اگه فکر ما بودید مسأله را به خودمون می‌گفتید و اجازه تصمیم گیری و انتخاب را به خودمون می‌دادید شما چکاره بودید که برای من تصمیم گرفتید
_گفتنش به زبان راحته؟ به نظر تو این بردیا کسی بود که اگر مژگان بش می‌گفت خانمی را تو تهران برات در نظر گرفتم پاشو بریم ازش خواستگاری کنیم قبول می‌کرد یا تو که تازه جدا شده بودی و از شنیدن اسم مرد کهیر می‌زدی حاضر بودی کسی ازت خواستگاری کنه؟
میشه اینقدر تلاش نکنی کار مسخرت را منطقی جلوه بدی همین الان خودت گفتی وقتی عاشق مژگان شدی می خواستی به هر طریقی بردیا رو کنار بزنی تا به مژگان برسی منم مثل بردیا یه مزاحم بودم غیر از این بود.
آره لعنتی می‌خواستم از شر بردیا خلاص شم اما قضیه تو برام فرق داشت همانطور که بردیا برا مژگان مهم بود تو هم برا من مهم بودی چون دوست داشتم و می‌خواستم خوشبخت بشی ما شاید اسمی دختر عمه، دختر دایی هستیم اما از روزی که چشم باز کردم و خودمو شناختم تو را عین خواهر دیدم وقتی نامزد کردی خوشحال شدم چون می دیدم یه مرد بالا سرت هست که لااقل تو را به آرزوهات میرسونه و می‌تونی زندگی آرام و خوبی داشته باشی اما وقتی طلاق گرفتی داغون شدم و همش خدا خدا میکردم زودتر روحیه سابقت رو بدست بیاری و دوباره ازدواج کنی، خودم برای سرو سامان دادنت حاضر بودم هرکاری بکنم روزی که مژگان گفت یکی رو پیدا کن تا بتونه بردیا را درک کنه با توجه به گفته های مژگان یه شناخت نسبی به بردیا پیدا کرده بودمو می‌دونستم او می‌تونه تو را خوشبخت کنه و اگه تو را معرفی کردم بخاطر این نبود که از دستت راحت بشم بخاطر این بود که تو را هم سروسامان بدم اصلأ میخوام بدونم اگه خودت بودی چیکار میکردی؟
شراره جوابی نداد آیدا گفت شش ماه پیش رو یادت رفته روزی که با هم داشتیم به سمت شمال میومدیم چی ازم پرسیدی؟شراره همچنان ساکت موند آیدا گفت یادمه پرسیدی اگه این دوستت که برا دیدنش داری میری تو را از من گرفت من چکار کنم و من جواب دادم نگران نباش من اول تو را سر و سامان میدم بعد میرم دنبال عشق و حال خودم بعد تو خندیدی و با شوخی گفتی نکنه برا من هم شوهر پیدا کردی گفتم خدا را چه دیدی شاید همینطور باشه اما تو فکر کردی دارم سر به سرت میزارم خندیدی و گفتی شوهر مجازی به درد عمت میخوره و تا برسیم رشت کلی من را بخاطر عشق مجازی مسخره کردی و خندیدی.
آیدا همچنان حرف میزد اما شراره ساکت نشسته بود و به نقطه ای کور زل زده بود مشخص بود که فکرش درگیر مسئله ای مهم تر از حرفای آیدا شده و انگار دیگه شنیدن حرفهای آیدا براش مهم نبود
گفتم من نمیتونم بگم کار تو در حق شراره درست بوده یا نه اما مژگان نباید این کارا با من میکرد او زن شرعی و قانونی من بوده نباید بخاطر خودش این همه بازیم میداد مگر من بازیچه او بودم.
مژگان برآشفت و گفت: وقتی میگم مقصری تعجب میکنی و میگی من چه تقصیری دارم؟ الان هم که میگی چون زن قانونی تو بودم این حق را نداشتم میخوام بدونم حق من از این زندگی چیه؟ اینکه تا عمر دارم مطیع تو باشم و اعتراض نکنم، من چه گناهی دارم که تو به جای تصمیم منطقی و عاقلانه همیشه درگیر احساست بودی و حاضر نبودی ازم جدا بشی تا هر کدام دنبال زندگی مون بریم اگر تو درست تصمیم می‌گرفتی و طلاقم می‌دادی من مجبور نبودم بهت دروغ بگم و برات فیلم بازی کنم.
+نمی‌دونستم یه روز به خاطر عاشق بودنم باز خواستم میکنی.
من هم دوستت داشتم فکر میکنی نمی تونستم برای طلاق اقدام کنم؟ چرا می‌تونستم، اما من هم درک داشتم. و نمی خواستم کسی که خودش را بخاطر من به آب و آتش زد و سختی غربت را به جان خرید تنها بزارم، تو نمی‌دونی من چقدر صبر کردم و پا رو دلم گذاشتم تا ابتدا جایگزینی خوب برای خودم پیدا کنم که وقتی رفتم خیالم راحت باشه که تو تنها نیستی، حالا خودت بگو اگه دوستت نداشتم چرا دو سال صبر کردم
گفتم با تمام اینها نیاز به این همه پنهان کاری و دروغ نبود
_ باز که برگشتی سر خونه اول بابا چرا متوجه نمیشی من میخواستم ازت جدا شمو برم دنبال زندگیم اما تو حاضر نبودی طلاق بدی پس باید فکر دیگه ای می‌کردم
گفتم من که این اواخر تو را آزاد گذاشته بودم و جز اسمی از تو داخل شناسنامه توقع دیگری نداشتم پس چه لزومی داشت حتماً جدا بشی؟ چرا اینقدر بی رحمانه این دروغ آخری رو ساختی و خون به دل من کردی؟
آیدا گفت اینکه شراره به دروغ به شما گفت حامله است زیر سر من بود، اتفاقا مژگان مخالف بود و گفت ما که الان همش با همیم پس چه لزومی به طلاق گرفتنه؟ اما من ترسیدم روزی بیاد که به هر دلیلی بخواهی او را از من بگیری و خونه خرابم کنی، از طرفی می‌خواستم زودتر تکلیف شراره را هم مشخص کنی و یه تصمیم اساسی برای ادامه این رابطه بگیری.
سکوت سنگینی فضا را فرا گرفت حرف برا گفتن زیاد بود اما حوصله برا شنیدن نمانده بود مژگان گوشه ای آرام داشت اشک می‌ریخت و شراره همچنان در سکوتی محض به نقطه‌ای نامعلوم چشم دوخته بود و من قدم می‌زدم و به آنچه که شنیده بودم فکر میکردم اما آیدا آرام بود گویی که باری سنگین از دوش به زمین گذاشته باشد
چند دقیقه‌ای به همین منوال گذشت آیدا ایستاد و گفت من دارم میرم انزلی کسی با من نمیاد؟
کسی جوابش را نداد باز گفت پس من رفتم خداحافظ
گفتم صبر کن اگه کسی باهات نمیاد من میام.
در جوابم بی درنگ گفت: در تمام این مدت شاید دروغ های زیادی از من شنیدی اما به روح پدرم قسم یه چیز را هرگز بهت دروغ نگفتم و اون اینه که تا امروز تو تنها مرد بوده ای که من لایق دوست داشتن میدونم شک نکن اگر یه زن طبیعی بودم عاشقت می‌شدم بعد با خنده ادامه داد اما حیف که به کار من نمی آیی پس بمون برای شراره جون.
نگاهی به مژگان انداختم آرام نشسته بود و دیگه گریه نمی‌کرد به سمتش رفتم و گفتم منظور آیدا اینه که او به تو احتیاج داره پس بلند شو باش برو.
آرام سرش را بلند کرد و گفت نه نمیرم میخوام بمونم نمی‌خوام بیش از این ناراحتت کنم
دستش را گرفتم و بلندش کردم بعد گفتم رفتنت ناراحتم نمی‌کنه چیزی که ناراحتم می‌کنه ناصادقیه و حالا اگه نری ناراحت میشم حالا دیگه خود دانی.
آیدا و مژگان که داشتند می‌رفتند شراره هنوز در بهت و حیرت بود طوری که هر چه آیدا باش سر به سر گذاشت کوچکترین حرف یا لبخندی نزد و حتی جواب خداحافظی اونا را نداد بعد از رفتن آنها سر یخچال رفتم و دو لیوان آب خنک برداشتم و به سمت شراره رفتم یه لیوان را خوردم و لیوان دیگه را به شراره دادمو گفتم بخور آرامت می‌کنه.
جرعه‌ای از آب را نوشید و لیوان را به دستم داد، ناگهان بغضش ترکید و به صورت غیر قابل تصوری زد زیر گریه.
لیوان را روی عسلی گذاشتم و کنارش نشستم، او را در آغوش گرفتم و چندین بار صورت اشک آلود ش را بوسیدم و بعد او را رو زانوهام خواباندم، با ملاطفت مشغول نوازشش شدمو ازش پرسیدم عزیزم تو چرا اینطوری شدی؟از اونوقت که ساکتی و به نقطه ای زل زدی حالا هم که بی امان داری گریه می‌کنی میشه بگی چته؟
گریان گفت بردیا من خیلی بی کس و بدبختم.
+تو را خدا این حرف رو نزن تو خدا و بعد خدا من را داری چرا میگی تنها و بدبختم؟
_ این خدا که تو میگی تا حالا جز گند زدن به زندگی من کاری برام نکرده چون تا یادم میاد از اول عمرم هر بار خواستم فقط چند روز طعم خوشی را بچشم به بیرحمانه ترین شکل ممکن دلخوشی هام را ازم گرفت
+قربونت برم عزیزم گذشته ها گذشته حالا هم که اتفاقی نیفتاده.
_ اتفاقی نیفتاده دیگه قرار بود چی بشه…
نزاشتم ادامه حرفش را بزنه و گفتم نکنه فکر کردی حالا که فهمیدم حامله نیستی دیگه عقدت نمیکنم اگه اینطور فکر میکنی بهتره بدونی من قبل از اینکه تو اعتراف کنی حامله نیستی فهمیده بودم که اون برگه آزمایش ساختگیه و حتی میدونم که آیدا و مژگان اونا برا تو درست کردن و تو حتی پات را تو آزمایشگاه نزاشتی.
گریش قطع شد و با تعجب گفت تو می‌دونستی و هیچی نگفتی
آره نگفتم چون دلیل انکار و دروغ گفتن شان را حدس زده بودم و دیگه برام مهم نبود در عوض چیزی که برام مهم بود این بود که تو همیشه مال من میشی، و من چیزی جز این نمی‌خواستم، وقتی امروز گفتی می‌خوای به یه دروغ اعتراف کنی فهمیدم چی میخوای بگی اول خواستم بهت بگم همه چی رو می‌دونم ولی نخواستم طعم شیرین اعتراف صادقانه ات را ازت دریغ کنم اما اگر می‌دونستم کار به اینجا می‌کشه همان جا می‌گفتم که همه چی را می‌دونم و تا عقدت نکرده بودم به خونه بر نمی گشتیم اما حالا هم نگران نباش فردا صبح می‌ریم عقدت میکنیم و زندگی مشترکمان را شروع میکنیم پس دیگه غصه چیزی را نخور که از دستت ناراحت میشم.
انتظار داشتم خوشحال بشه و بخنده اما دریغ از یه لبخند و کمی بعد بلند شد ایستاد و در نهایت ناباوری گفت من میرم تو اتاق می‌خوام تنها باشم این اولین بار بود که شراره تنهایی را به با من بودن ترجیح داده بود اما با این حال مخالفتی نکردم و گفتم باشه عزیزم هر رقم راحتی
خودم را مشغول آشپزی کرده بودم تا هم سرگرم باشم و هم غذایی برای خوردن داشته باشیم که صدای حرف زدن شراره را شنیدم ابتدا فکر کردم با تلفن حرف میزنه و نخواستم مزاحمش بشم اما وقتی صدای ناسزا گفتن شنیدم تعجب کردم و دیگه نتونستم تحمل کنم و وارد اتاق شدم و حیرتم زمانی بیشتر شد که دیدم شراره مرتب قدم میزنه و با صدای بلند به خودش و گاهی به پدرش و آیدا ناسزا می‌گه.
دست او را گرفتم و گفتم شراره جان تو را خدا آرام باش وقتی کمی آرام شد ازش خواستم با من به آشپزخونه بیاد
تو آشپزخونه هم همچنان آرام نمی‌گرفت و مرتب قدم میزد و باز به همه حتی من ناسزا می‌گفت اما من فقط سکوت کردم تا
غذا آماده شد میز رو چیدمو با کلی خواهش ازش خواستم بنشینه بالاخره نشست و با بی میلی فقط چند لقمه همراهی کرد بعد بلند شد و به داخل اتاق رفت.

ساعت هشت صبح بود از خواب بیدار شدم شراره را ندیدم از روی تخت پایین اومدم و از اتاق خارج شدم باز شراره را ندیدم صداش کردم جوابی نشنیدم دو طبقه ساختمان را گشتم و باز پیداش نکردم گوشی را برداشتم و بش زنگ زدم اما گوشیش خاموش بود به آیدا زنگ زدم جواب نداد به مژگان زنگ زدم او هم جواب نداد یادم اومد گاهی مواقع به کمک مژگان و آیدا به فروشگاه شعبه انزلی می‌رفت به اونجا زنگ زدم کارکنان گفتند نه از مژگان و آیدا خبر دارن نه از شراره.
نگران شدم بدون اینکه چیزی بخورم لباس پوشیدم ماشین رو برداشتمو از خونه زدم بیرون با درماندگی خیابان های اطراف رو گشتم و تا فروشگاه رفتم اما اثری ازش نبود دوباره شمارش را گرفتم باز هم گوشیش خاموش بود به مژگان و آیدا زنگ زدم اونا هم جواب ندادند کفری شده بودم با عصبانیت به طرف انزلی حرکت کردم نزدیک انزلی بودم که مژگان زنگ زد و بعد احوالپرسی گفت ببخش عزیزم خواب بودم متوجه تماست نشدم.
مهم نیست فقط بگو ببینم از شراره خبر نداری؟
نگرانی از صدام می‌بارید طوری که او هم نگران جواب داد نه اینجا نیست مگه پیش تو نباید باشه؟
تا خواستم جواب بدم آیدا گوشی رو گرفتو او هم نگران پرسید بردیا؛ شراره چی شده؟
+شراره نیست غیبش زده.
_الان آماده میشم میام رشت میریم می‌گردیم پیداش میکنیم
+نه بمون تا بیام اونجا چون شما گوشی جواب ندادید من راه افتادم و الان نزدیک انزلیم
وقتی رسیدم مژگان و آیدا سراسیمه جلو اومدن و پرسیدند گفتی شراره چی شده؟
گفتم صبح ساعت هشت بیدار شدم ولی او را ندیدم همه جا را گشتم پیداش نکردم بهش زنگ زدم دیدم خاموشه.
مژگان گفت احتمالاً تو رشت باشه بهتره بریم اونجا دنبالش بگردیم شاید کلافه بوده یا خواسته تنها باشه گوشیش رو خاموش کرده و زده بیرون اصلا شاید تا الان برگشته.
از آیدا پرسیدم به نظرت احتمالش هست بیاد اینجا؟
_نه بعید می‌دونم با دلخوری که ازم داشت بیاد اینجا
به رشت برگشتیم و اول به خونه سر زدیم بعد هر جایی که به فکر مون می‌رسید سر زدیم اما ازش خبری نبود انگار آب شده بود رفته بود تو زمین، ظهر مثل لشکر شکست خورده به خونه برگشتیم
آیدا پرسید ببینم دیشب ما که رفتیم اتفاق خاصی افتاد؟
+بعد رفتن شما مدتی گریه کرد سعی کردم آرامش کنم بعد گفت می‌خوام تنها باشمو رفت تو اتاق و هرچی فحش بلد بود نثار تو و پدرش کرد بعد با اصرار من اومد چند لقمه غذا خورد و باز به داخل اتاق برگشت مدتی بعد من هم رفتم تا بخوابیم من تمایل به سکس داشتم اما او تمایلی نداشت، کنار هم دراز کشیدیم که یه دفعه گفت چقدر دلم برا مامانم تنگ شده دلداریش دادم و نوازشش کردم بعد بش گفتم فردا که عقد کردیم یکماه میریم مسافرت اول می‌ریم تهران یه سر می‌ریم قبرستان سر خاک مامانت بعد می‌ریم ولایت من و تو را به کس و کارم معرفی میکنم از اینجا میریم کرمانشاه به بستگان تو بخصوص پدرت و عمت سر می‌زنی باشون آشتی می‌کنی و بر می‌گردیم سر زندگی مون اما او جواب نداد تعجب کرده بودم چرا خوشحال نشد و خواستم بپرسم چرا چیزی نمیگی دیدم خوابیده من هم خوابیدم صبح که بلند شدم نبود
_ آیدا بلند شدو سراسیمه به سمت طبقه پایین رفت من هم دنبالش رفتم کمدی که شراره از آن استفاده میکرد رو باز کرد غیر از لباس های تازه ای که دیروز براش خریده بودم و حلقه ازدواجی که او برام خریده بود چیزی نبود آیدا پوفی کردو گفت دوباره دیوونه بازی هاش شروع شد پرسیدم منظورت چیه؟
گفت ما چقدر خنگیم شراره ساک وسایلش رو جمع کرده و با خود برده یعنی اینکه او از این شهر رفته بعد ما از صبح داشتیم اینجا دنبالش می گشتیم
پرسیدم به نظرت الان کجاست
وقتی میگی دیشب گفته چقدر دلم برا مامانم تنگ شده یعنی اینکه او حتما رفته تهران سر خاک مامانش و احتمالا مثل دفعه قبل شب هم در به در پارکها یا بیمارستان های تهران میشه تا جایی برا خواب پیدا کنه من باید زودتر برم تهران و تا کار دست خودش نداده پیداش کنم
گفتم من هم میام
مژگان گفت من هم میام
چند دقیقه بعد همه سوار شدیم و به راه افتادیم وقتی رسیدیم آفتاب داشت غروب میکرد به بهشت زهرا رفتیم جایی که مادر شراره دفن شده بود از سنگ قبر شسته شده و برگ گل‌های تازه که روی مزار ریخته شده بود میشد فهمید که یک نفر آن روز آنجا بوده.
آیدا گفت دیدید گفتم رفته تهران کاش زمان را تو رشت هدر نداده بودیم و زودتر اومده بودیم، حالا هم دعا کنید پیش مریم باشه وگرنه باید امشب کل پارکهای تهران را بگردیم مژگان گفت یه زنگ به مریم بزن ببینیم از شراره خبری نداره؟
آیدا گوشیش را در آورد که زنگ بزنه من گفتم نه صبر کن شراره اگر ببینه ما به مریم زنگ زدیم نمی زاره واقعیت را بگه یا شاید از اونجا هم فرار کنه بهتره بریم دم خونشون
آیدا به مژگان گفت حق با بردیا ست بریم.
رفتیم در خونش آیدا آیفون را زد خانمی حدوداً ۵۰ ساله جواب داد
+سلام خاله سارا من آیدام
_ سلام آیدا جون کم پیدایی بعد درا زد و گفت بیا بالا
+ببخشید مریم جون هستن؟
_والا از ظهر که دختر داییت اومد دنبالش و رفتن بیرون بر نگشته حالا تو بیا بالا ببینمت دلم برات تنگ شده او هم هر جا باشه پیداش میشه بعد آیفون را گذاشت.
آیدا گفت خدا را شکر شراره با مریمه من چند دقیقه برم بالا سارا خانم را ببینم زود برمیگردم.
نزدیک ۲۰ دقیقه ای من و مژگان توی ماشین که جلوی خونه پارک بود نشستم که مریم از راه رسید و از آنجایی که یکبار چند ماه پیش (زمان اسباب کشی آیدا از تهران به انزلی)ما را دیده بود و می‌شناخت ایستاد و از ماشین پیاده شد ما هم پیاده شدیم و در حالی که چشمام دنبال پیدا کردن شراره بود خوش و بش کردیم او ما را تعارف کرد و پرسید: چرا اینجا ایستادید؟
تشکر کردیم و گفتیم: با آیدا اومده بودیم شما را ببینیم مامانت درا باز کرد آیدا رفت بالا منتظریم بیاد.
_ شما هم می‌رفتید بالا
+نه دیگه ما مزاحم نشدیم راستش ما پی شراره اومدیم راستی مگه شراره با شما نبوده پس الان کجاست
_چرا اتفاقا تا همین دو، سه ساعت پیش با من بود گذاشتمش ترمینال.
مژگان : ای وای بد شد او حالا می‌ره خونه میبینه ما نیستیم حالش گرفته میشه، بیایید زودتر برگردیم
مریم انگار از حرف مژگان تعجب کرده باشه یکه خوردو سکوت کرد
متوجه تعجبش شد پرسیدم چیزی شده
با دستپاچگی گفت نه نه!
گفتم چرا شما چیزی رو پنهان می‌کنید
_والاااااا
+ببین مریم خانم شراره اصلا حالش خوب نیست و همه ما نگرانشیم و هر چه زودتر باید پیداش کنیم وگرنه ممکنه براش اتفاقی بیفته خواهش میکنم اگه چیزی میدونی به ما بگو
_ آره منم متوجه شدم چون شراره ای که من امروز دیدم با شراره ای که می‌شناختم خیلی فرق داشت حسابی به هم ریخته و داغون بود و بشدت از دست آیدا شاکی بود برا همین شمال نرفت او رفت کرمانشاه اما نمی‌خواست آیدا بفهمه، حالا اگه رفتید سراغش نگید من گفتم
+مطمئن باش اما ببینم مطمئنی رفت کرمانشاه؟
_خودم تا پای اتوبوس بردمش تو راه همش قسمم میداد که اگه شما احوالش رو گرفتید اصلأ نگم امروز با من بوده.
گفتم شما کمک بزرگی به ما کردی و قول میدم این لطفت را هرگز فراموش نکنم بعد به آیدا زنگ زدمو گفتم مریم اینجا پیش ماست بیا پایین.
موضوع را به آیدا گفتیم و من گفتم نظرم اینه بی وقفه بریم تا قبل از اینکه شراره بخواد بره پیش باباش پیداش کنیم.
مریم : ولی اون دو سه ساعت پیش رفت من بعید میدونم دیگه به اتوبوس برسید البته باز خودتون بهتر میدونید
آیدا: منم همین نظر رو دارم ما دیگه به اتوبوس نمی‌رسیم
+پس میگید چکار کنیم
_ من میگم خودم برم دنبالش و برش گردونم شما هم برگردید رشت.
نه من طاقت نمیارم، با هم بریم
_صلاح نیست شما با من بیایید تنها برم بهتره
+ولی من می‌ترسم نتونی قانعش کنی برگرده
_اگه من نتونم شما هرگز نمی‌تونید اما اصلا نگران نباش قول میدم برش گردوندم
چاره‌ای جز موافقت نداشتم گفتم پس اگه اینطوره تو با ماشین برو ما با اتوبوس برمیگردیم رشت.
_اذیت نمی شید
+نه بابا ما که رشت پیاده نیستیم
_باشه من با ماشین میرم
مژگان به آیدا گفت من میگم حالا که دیگه به اتوبوس نمی‌رسی امشب را استراحت کن صبح برو چون خسته ای و تنهایی ممکنه خوابت بگیره.
مریم: پ ن پ، بعد به آیدا گفت بی معرفت رفتی رفتی بعد شش ماه اومدی نمیخوای یه شب پیش من بمونی من که نمیزارم امشب بری
آیدا خودش رو لوس کرد و گفت: حالا که این‌قدر برا همتون مهمم باشه می‌مونم فردا میرم.
آیدا و مریم تصمیم گرفتند ما را تا ترمینال برسونن موقع خداحافظی به آیدا گفتم بدون شراره برنگردی که …
حرفم رو قطع کرد و گفت دست خالی بیام که تو مژگان دست من نمیدی.
+شش دانگ مژگان مال خودت قول میدم وقتی برگردی باز خودم دست مژگان رو تو دستت بزارم اما در عوض تو هم بدون شراره بر نگرد؟
+چشم قربان قول میدم با شراره برگردم.
سوار اتوبوس به سمت رشت در حرکت بودیم که مژگان دستش را رو دستم گذاشتو نوازشش کرد، برگشتمو نگاهمان در هم گره خورد بی مقدمه گفت بردیا مرا ببخش.
چیزی نگفتم و وقتی سکوتم را دید گفت من نتونستم برات همسری که انتظار داشتی باشم به قول تو من قسم خورده بودم چیزی ازت پنهان نکنم و باهات صادق باشم اما از اخلاق خوبت سو استفاده کردم و مسأله به این مهمی رو ازت پنهان کردم آره من خود خواهی کردم لطفاً مرا ببخش
گفتم از دیروز فکر میکنم همه اینا خواب و رویا بوده و هنوز باور نکردم که تو اینقدر عوض شده باشی و من این‌قدر برات غریبه؛ میدونی دلم از چی میسوزه؟از این میسوزه شش ماه پیش که یه فیلم دیگه برامون بازی کردی گفتم کار درستی نکردی که پنهان کاری کردی و باعث شدی اعتمادم بهت کمرنگ بشه و تو قول دادی تلاش کنی دوباره اعتمادم را جلب کنی، این بود قولی که داده بودی؟ از اینکه آیدا شده بود کارگردان زندگیمون و تو هم چشم بسته بازیگر او چه لذتی میبردی که مرا نادیده گرفتی؟
گفتم که مرا ببخش همه جوره حق با تویه
بخشیدن چه دردی را دوا می‌کنه دختری را وارد زندگیم کردید و وقتی فهمیدید بش علاقه دارم باعث شدید فراری بشه
خندید و گفت نگران نباش انشاالله آیدا شراره را بر می گردونه
گفتم هر موقع برگشت اون موقع می‌بخشمت.
خوشحال شد و گفت چون مطمئنم شراره برمیگرده از همین الان خودمو بخشیده می‌دونم
سریع گفتم یه شرط دیگه هم برا بخشیدن دارم
_ چیه؟
+دیگه هیچوقت فکر جدایی از من نباشی.
_ هر چی تو بگی.
+حالا یه چی بگم کفت ببره؟
_چی؟
+اینکه من قبل اینکه شراره بگه حامله نیست فهمیده بودم دروغ گفته و میدونستم تو و آیدا اون برگه را برای دختر بیچاره درست کرده بودید و ازش خواستید باتون همکاری کنه
_لطفا دیگه بلوف نیا تو اگه خبر داشتی کن فیکون میکردی
خندیدم و گفتم حق داری باور نکنی اما واقعا دروغ نمیگم استرس اون روز شما باعث شد برم آزمایشگاه را پیدا کنم و اونجا فهمیدم که جواب آزمایش ساختگیه بعد با کنترل فیلم دوربین ها تو و آیدا را بجای شراره دیدم و همه چی دستگیرم شد
با تعجب تو چشمام نگاه کردو گفت پس چرا کاری نکردی
+چون خواستم خودمو به خنگی بزنم و همانطور رفتار کنم که شما دوست دارید
_چرا دیروز که شراره اعتراف میکرد طوری وانمود کردی که انگار برات تازگی داشت
+چه می‌دونستم اینجوری میشه مثلاً میخواستم فیلم بازی کنم که کاش این کارا نکرده بودم
فردا بعد از ظهر آیدا زنگ زد و گفت به کرمانشاه رسیده و می‌خواد بره شراره رو پیدا کنه یک ساعت بعد زنگ زدو گفت شراره دیشب ساعت ۱۲ رسیده کرمانشاه و رفته خونه خالش و الان اونجاست
گفتم حیف شد اگه دیشب حرکت می‌کردیم قبل شراره یا نهایتا همزمان با او به کرمانشاه می‌رسیدیم نظرش را تغییر می‌دادیم و با خود می آوردیم
آیدا گفت حالا هم خودتو ناراحت نکن بالاخره میبینمش و باش حرف میزنم و راضی اش می‌کنم برگرده.
یک ساعت بعد زنگ زدو گفت رفتم خونه خالش اما شراره حاضر نشد بام روبرو بشه.
گفتم حالا دیدی اگه همون دیشب با هم رفته بودیم بهتر بود حالا باز حرف خودتو بزن
گفت گذشته ها گذشته اما نگرانی تو بی دلیله من تا شراره رو نبینم و باهاش حرف نزنم و او را نیارم دست بر نمی دارم
بلند شدمو به خونه رفتم مژگان هم از فروشگاه انزلی اومده بود و شام تدارک دیده بود سر میز شام خنده تلخی کردمو گفتم باز مثل سابق شدیم خودمون دو تا انگار یه خواب شیرین دیدیم و از خواب بیدار شدیم و همه چی تموم شده.
گفت چرا اینطوری میگی ما تازه اونا رو پیدا کردیم اونا باز بر میگردن و همه چی مثل شش ماه گذشته میشه
گفتم حتما آیدا بهت گفته که شراره حاضر نشده باش روبرو بشه، میتونی بفهمی این یعنی چی؟
با نگرانی گفت تو را خدا این حرف را نزن خودت خوب میدونی که نه دیگه من میتونم بدون آیدا زندگی کنم و نه تو تو میتونی بدون شراره زندگی کنی
گفتم آره خیلی سخته اما اگه شراره حاضر نشه برگرده چی؟
چشمای مژگان پر از اشک شد و گفت بردیا خودت میدونی من عاشق آیدا شدم تو را جان هرکی دوست داری مرا از او جدا نکن.
خندیدمو گفتم ای خودخواه اما بعد خیلی مصمم گفتم حرف بردیا حرفه یکبار بهت گفتم بازم میگم حاضرم بنویسم و با خونم انگشت بزنم که تحت هیچ شرایطی تو و آیدا رو از هم جدا نمی‌کنم
مژگان مرا خوب می‌شناخت و می‌دونست حرفی که میزنم زیرش نمی‌زنم برا همین اشکاش رو پاک کرد و با خوشحالی مرا بوسید و ازم تشکر کرد
گفتم اما خواهش میکنم در این مورد چیزی به آیدا نگو بزار برا برگردوندن شراره تمام تلاشش رو بکنه
گفت از این بابت خیالت راحت اصلأ بد نیست بدونی من فعلاً با او حرف نمی‌زنم.
با تعجب گفتم از کی؟
همون شب که همه چی رو لو داد و بعد من با او رفتم باش بحثم شد
+ولی دیروز که رفتیم تهران با هم حرف می زدید
_آره جلو تو داشتم حفظ آبرو میکردم وگرنه امروز هر چی زنگ زد جوابش را ندادم
میشه بگی چرا؟
_چون به قولی که به من داده بود عمل نکرد روزی که تصمیم گرفتیم ما تو و شراره را سر راه هم قرار بدیم یه قول و قرار با هم گذاشتیم؛ قرار شد تا عمر داریم این موضوع را به روی شما نیاریم تا مبادا غرور شما جریحه‌دار بشه اما متاسفانه آیدا دو روز پیش، با اعترافی که کرد گند زد به همه چی. من به شراره حق میدم ناراحت بشه و بزاره بره چون آیدا ناخواسته غرور شراره را شکست اونم درست زمانی که شراره بخاطر دروغی که به تو گفته بود روحیش به شدت حساس و شکننده شده بود، اون شب تا صبح کلی با آیدا حرف زدم و با اینکه او اشتباهش را پذیرفت اما علی رغم میل باطنیم بش گفتم تا دل شراره را بدست نیاری باهات قهرم دیروز هم موقع خداحافظی یه لحظه دور از چشم تو بش گفتم حداقل کاری که باید بکنی تا ببخشمت اینه که با شراره برگردی
از کنار میز شام بلند شدمو رفتم روی کاناپه ولو شدم غم دوری شراره بار دیگه به ذهنم هجوم آورد زمان به کندی سپری می‌شد. بالاخره دو ساعتی با مشغول شدن به گوشی طی کردمو خوابم گرفت بلند شدم و به اتاق خواب رفتم، روی تختم دراز کشیدم، در خواب دست‌های لطیفی به بدنم کشیده شد؛ کیرمو لمس کرد و بعد لبهای گرمی سر کیرم رو بوسید گفتم شراره عزیزم تو برگشتی؟ با خوشحالی چشم گشودم و مژگان رو دیدم که کاملاً برهنه کنارم دراز کشیده و کیرم را که الان حسابی سیخ شده از شلوارک در آورده و داره ساک میزنه، با تعجب نگاهش کردم و گفتم چی شده هوس کیر من را کردی؟
خندید و گفت تا شراره برگرده و دوباره تو را به او بسپارم شده بمیرم نمی گذارم یه شب بدون سکس بخوابی حالا بلند شو و هر رقم دوست داری بام حال کن.
او را گرفتم و روی خودم کشیدم و گفتم دیوونه، با تمام کارایی که بام کردی هنوز عاشقتم، با اینکه تمایلی به سکس با او نداشتم اما دلم نیومد بیشتر از این بهش بی اعتنایی کنم برای همین لبامو رو لباش گذاشتم و مشغول خوردن شدم کمی بعد غلطی زدم و او را به زیر بردم و خودم رو اومدم و سراغ سینه‌هاش رفتم سینه های مژگان خوش فرم و خوردنی بود اما نوک تیز و سر بالا نبود با این حال جز قشنگ ترین سینه هایی بود که دیده بودم و از خوردنشون لذت می‌بردم بعد از اینکه کمی سینه هاش رو خوردم به سمت کصش رفتمو مشغول لیسیدن داخل شیارش شدم مژگان کس خوشگل و خوش بویی داشت و هر بار اونا لیس میزدم با اینکه تحریک نمیشد اما عطر و طعم کصش مرا تحریک میکرد.
بعد از خوردن کصش حالا موقع گاییدنش بود بلند شدم و از تخت پایین رفتم تا روغن مالش را بیارم و کصش را که همچنان خشک بود چرب کنم که سرش را لبه تخت رساند و خودش روی تخت دراز کشید و گفت کیرتو بکن تو دهنم
پاهامو دو طرف سرش که کمی از تخت آویزان بود گذاشتم و تو دهنش تلمبه زدم و چند بار محکم تا ته حلقش کردم که چند بار عوق زد و به نفس نفس افتاد سپس در آوردم و لای سینه هاش گذاشتم. سینه هاش را به هم چسبوندم و کیرما عقب جلو کردم که همزمان تخمام به صورتش مالیده میشد و خیلی لذت بخش بود
همانطور که لبه تخت ایستاده بودم ازش خواستم بچرخه و کصش رو مقابل کیرم تنظیم کنه چند قطره روغن به کصش ریختم و چربش کردم سپس کیرما در مقابل کصش تنظیم کردم و همزمان که به جلو فشار میدادم چند قطره روغن هم روی کیرم ریختم
کیرم حسابی لیز شده بود و به راحتی تو کصش تلمبه میزدم روغن را کنار گذاشتم و پاهاش رو جفت کردم و بالا نگه داشتم طوری که ساق پاهاش جلوی صورتم بود و کیرم تا انتها تو کصش جلو عقب میشد بدون اینکه پوزیشن عوض کنم آنقدر تو کصش تلمبه زدم تا اینکه ارضا شدم و تا آخرین قطره آبم رو تو کصش خالی کردم و کیرم رو بیرون کشیدم و نفس نفس زنان خودم را روی تخت رساندم و دراز کشیدم و پرسیدم هنوز قرص می‌خوردی؟
خندید و گفت من الان چند ماهه فقط با آیدا می‌خوابم حالا به نظرت باید می‌خوردم
گفتم نه والا ولی منم حواسم نبود مثل سابق ریختم توش
گفت چه اشکالی داره همسرتم فوقش حامله میشم و یه بچه خوشگل کاکل زری برات به دنیا میارم.
با اینکه او شوخی کرده بود اما من جدی گرفتم و گفتم اینطور که پیداست دیگه دوست نداری هوو سرت بیارم
اینبار خندید و گفت حالا چرا اینقدر جدی گرفتی؛ بابا شوخی کردم کی حوصله بچه داره قرص اضطراری از قبل تو یخچال داشتم الان میرم می‌خورم
مژگان خودش را تمیز کرد و رفت بعد با یه لیوان آب و یه ورق قرص اضطراری ضد حاملگی برگشتو قرص را جلوم در آورد و بالا انداخت و لیوان آب را پشت سرش بالا رفتو گفت هرچی باشه تو این روزا به من بی اعتماد شدی خواستم جلو خودت بخورم که خیالت راحت باشه دیگه بت نارو نمی‌زنم
با قاطعیتی که مژگان انتظار نداشت گفتم کار خوبی میکنی اما چه خوشت بیاد چه نیاد چه حامله بشی چه نشی حتی اگه آسمون به زمین بیاد یا زمین به آسمون بره من با شراره ازدواج می‌کنم چون بش علاقه مند شدم و چاره‌ای جز این نیست و نظر بقیه هم اصلأ برام مهم نیست و البته اسم تو هم تا زنده ام باید به عنوان همسر تو شناسنامه ام بمونه.
مژگان که لحن قاطعانه ام را دید خیلی جدی گفت تو در مورد من چی فکر کردی؟ فکر کردی پشیمانم از اینکه شراره را سر راه تو قرار دادم یا فکر کردی ناراحت میشم و حسادت می‌کنم؟ نه جونم شراره گوارای وجودت من آرزومه تو با شراره ازدواج کنی و خوشبخت بشی و همانطور که قبلاً او را برات در نظر گرفتم حالا هم تلاش می‌کنم شما را به هم برسونم.
روزهای بعد هر چه با آیدا حرف زدم شکست خورده و نا امید تر از روز قبل بود طوری که روز پنجم زنگ زد و گفت من نتونستم او را راضی کنم برگرده و با عرض پوزش دارم بدون شراره برمی‌گردم.
تحمل این چند روز دوری از شراره برایم کم نبود که آیدا با ریختن آب پاکی رو دستم گویی درونم را بر آتش کشید فریاد زدم و گفتم تو که عرضه این کار را نداشتی چرا به عهده گرفتی؟
بش برخورد و گفت این جای تشکر کردنه من بخاطر تو همه تلاشم را کردم چه می‌دونستم اینطور میشه و شراره خانم رو دنده لج می افته
+به هر حال اینقدر از کارت مطمئن بودی که اومدن مرا نیاز ندونستی و به من اطمینان دادی با شراره بر می‌گردی حالا که فکرشو میکنم میبینم چه اشتباه کردم همان شب خودم نرفتمو قبل از اینکه خونه بستگانش جا خوش کنه او را بر نگردوندم
_اگه بر نمی گشت چیکار میکردی
+به پاش می افتادم و اگه باز جواب نداده بود به زور سوارش می کردمو می اومدیم شمال و باهاش عقد می‌کردم
خندید و گفت به زور بله می‌گرفتی؟
+نه، اینقدر از علاقم براش می‌گفتم که مطمئن بشه من دوستش دارم و خطم با شما جداست اما افسوس که به امید تو نشستم و امروز این جواب منه.
تو فروشگاه تو دفترم نشسته بودم که آیدا وارد شد و سلام کرد
+بلند شدم گفتم سلام خوش اومدی هر چند که تنها اومدی.
_سرش را پایین انداخت و گفت به خدا شرمنده ام خیلی تلاش کردم ولی نشد
_اشکال نداره تو هر کاری تونستی کردی پس خودتو ناراحت نکن اگر قسمت باشه بیاد میاد بابت دیروز که بات تندی کردم مرا ببخش فقط برام تعریف کن ببینم چی شد و چرا نیومد.
_پاشو بریم انزلی تو راه میگم؟
+اونجا برا چی؟
_ مگر مژگان تو فروشگاه انزلی نیست؟
+به تو گفته اونجاست؟
_ مکثی کرد و بعد گفت او نگفته خودم حدس زدم
+حدست اشتباهه مژگان الان خونه ست و داره ناهار درست می‌کنه اما برام عجیبه تو چرا خبر نداری
_برا اینکه چند روزه ازم قهر کرده و جوابم را نمیده
با خنده آزار دهنده ای گفتم بمیرم برات هر چه رشته بودی پنبه شد
گفت چطور
+دلت میخواست مرا از سر راه برداری و مژگان را صاحب بشی ، آره؟ حالا دیدی مژگان چقدر دوستم داره.
آیدا به فکر فرو رفت
گفتم فکرشو نکن من می‌دونم بیشتر بخاطر شراره قهر کرده تا من حالا اونا ول کن بشین برام تعریف کن چی شد که تنها برگشتی.
_اگه اون روز شراره خانم دندون رو جیگر میزاشت و صداقتش گل نمی‌کرد الان زن و شوهر بودیدو نه شما نه ما این همه دردسر نداشتیم.
+لطفاً دوباره جریان اون روز رو یادم نیار و بذار فراموش کنم که چه فیلمی سرما در آورده بودی.
_ای بابا شما ها چتون شده؟ چرا همتون از من طلبکارید من فکر می کردم متوجه شدی ما این کار را بخاطر شما انجام دادیم.
+متاسفم برات واقعا تو اینطور فکر میکنی؟ یعنی تو فکر کردی چون من اون روز چیزی به شما نگفتم پذیرفتم که تقصیری ندارید نه عزیزم اگه اینطور فکر میکنی سخت در اشتباهی پس بزار آگاهت کنم اولا تو گفتی این کار را کردید تا از شر ما راحت بشید که این حرف بسیار زشتی بود
_اون حرف را در حالت عصبانیت زدم منظوری نداشتم ببخشید
اتفاقاً آدمها در حالت عصبانیت بهتر نیت و ذات خودشونو بروز میدن حالا این به کنار، اگر چه به قول خودت شما نیت بدی از این کار نداشتید اما برنامه ای که سر ما پیاده کردید احمقانه و تحقیر آمیز بود بخصوص هر چه جلو رفتید کار را خراب تر کردید در واقع شما تا آنجا کارتان معقولانه بود که ما را با هم آشنا کردید به نظرم اگر بعد از آشنایی صادقانه حرف دلتون را می زدید و می گفتید که دوست دارید جدا از ما زندگی کنید عاقلانه تر بود هر چند با اینکه نگفته بودید اما من طوری ترتیب داده بودم که در هفته فقط یکی دوبار همدیگر رو می‌دیدیم پس نیاز نبود همه چی را این‌قدر پیچیده کنید. یه اشتباه دیگه هم که کردی این بود که وقتی شراره صداقت به خرج داد و واقعیت را به من گفت به جای عذر خواهی توجیه کردی و هرچه مژگان ازت خواست دخالت نکنی جلو ما ایستادی و با افتخار کل کارایی را که برای ما کرده بودید بازگو کردی و غرور ما را زیر پا گذاشتی هر چند به قول شراره شما بخاطر خودتون این کار رو کرده بودید و منتی بر ما نداشتید، کافیه یا بازم بگم.
معذرت می‌خوام حق با شماست ما اشتباه کردیم به خصوص آن روز من خیلی نفهمی کردم
بهتره بدونی اینا فقط حرفای من نبود و همانطور که حدس می‌زدم علت اصلی ناراحتی شراره هم همینه او حق داره از دست تو ناراحت باشه.
_تو از کجا میدونی؟
+برام یه پیام فرستاده و دلیل رفتنش را ناراحتی از دست تو عنوان کرده و نوشته:« آیدا مرا چی حساب کرده که به جا من همه جور تصمیمی گرفته مگر من برده زر خرید او بودم که مرا ابزاری برای رسیدن خود به آرزوهاش قرار داده، یا شاید یه رباتم که اراده‌ای از خود ندارم و باید هر کاری صاحبم ازم خواسته انجام بدم، حالا که فکرش را میکنم من او را نشناخته بودم و اگر می‌دونستم او تو ذهنش مرا این‌قدر حقیر و مثل یه وسیله برای رسیدن به هدف خودش تصور می‌کنه خوابیدن تو پارک را به هم اتاقی با او ترجیح می دادم و هرگز یک لحظه هم پیشش نمی موندم»
_متاسفانه همه اینها را به خودم هم گفت و ازم خواست دیگه هرگز طرفش نرم حالا به نظر تو واقعا من اینجور آدمیم؟
+نه انصافا تو اینطوری نیستی و نیت تو این نبوده فقط کاری که با ما کردید این ذهنیت رو ایجاد میکرد برا همین من در جواب شراره نوشتم:
«من به تو حق میدم که از دست آیدا ناراحت باشی همانطور که من هم از دست مژگان ناراحتم واین رفتار اونا اگرچه اشتباه بوده اما منظور

دکمه بازگشت به بالا