هوس یا عشق (4)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

بی حوصله و دمق یه پرس غذا گرفتم و به خونه رفتم در را که باز کردم بوی غذای خونگی تو صورتم خورد رفتم رو مبل ولو شدم و گفتم پس کجایید می‌گفتید امشب اینجایید تا من از بیرون غذا نخرم.
اندکی بعد صدایی گفت تو که زن نداری؛ کی قرار بوده شام درست کنه؟
برای چند لحظه قلبم از تپش ایستاد و نفسم بند اومد و سر جام خشکم زد لحظه ای فکر کردم توهم زده ام بعد با ناباوری سرم را به سمت صدا چرخاندم آری خودش بود و توهمی در کار نبود خواستم از جا برخیزم اما امانم نداد و همانطور که به پهلو روی مبل لش کرده بودم خودشو روم انداخت و صورتمو غرق بوسه کرد و بی امان اشکاش جاری شد
از شوک در اومدم دستامو دورش حلقه کردم و با تمام وجود اورا به خود فشردم اشکاش همینطور از چشمای قشنگش می‌بارید و رو صورتم می‌ریخت عطر تنش را با نفس های طولانی به اعماق وجودم می فرستادم و با هر بازدم بغضم سنگین تر می شد صورت خیسش را چند بار بوسیدم و دیگه تاب نیاوردم و بغضم ترکید حالا دیگه گریه بود که این وسط حرف اول را میزدو مجال هر صحبتی را از ما گرفته بود
حدود ربع ساعت یا بیشتر بدون کمترین حرفی همدیگه رو ناز کردیم، بوسیدم و با گریه دلتنگی‌ هایمان را فریاد زدیم و تاره داشتیم کمی آرام می‌شدیم که بوی سوختگی بلند شد شراره خندیدو گفت فکر کنم غذا سوخت حالا مجبوریم به همین یه پرس غذای تو اکتفا کنیم چقدر دلم برای این با مزگی هاش تنگ شده بود از روم بلند شد و به طرف آشپزخانه دوید و اجاق را خاموش کرد.
بلند شدم و به طرفش رفتم برگشت و با لبخند به صورتم نگاه کرد وگفت نگران نباش هنوز قابل خوردنه.
قربون این لبخندت بشم، نمی‌تونی تصور کنی چقدر دلم برای دیدنت تنگ شده بود و چقدر از دیدنت خوشحالم.
با ناز گفت قربونت برم فکر میکنی دل من کمتر برا تو تنگ شده؟ آنقدری که دیگه نفسهای آخرم بود و اگه امشب عطر تنت را نفس نمی‌کشیدم جون به لب می‌شدم.
+نیاز به گفتن نیست دلتنگی‌ را از توی چشمات میخونم بعد با دلخوری گفتم تو که بی معرفت نبودی پس چرا اینقدر دیر کردی و این عذابا به خودت و من دادی؟
داستانش مفصله شام بخوریم بعد همه چیا برات تعریف می‌کنم.
سر میز شام انگار عمری ازش دور بودم نمی تونستم چشم ازش بردارم و فقط بش نگاه می‌کردم
بالاخره شام خوردیم و میز شامو جمع کردیم و گفتم شام خوشمزه ای بود.
_نوش جونت.
مدتی بعد از شام هر دو روی کاناپه به گفتگو نشسته بودیم که ازش پرسیدم چطوری اومدی تو.
_باکلیدی که قبلاً بهم داده بودی
+از کی اینجایی؟
_از بعد از ظهر که تو از خونه بیرون رفتی اومدم اول دوش گرفتم سپس وسایلمو مخفی کردم و مشغول درست کردن شام شدم بعد منتظر اومدن تو بودم تا بیایی.
+یه جور حرف می‌زنی انگار آمار رفت و آمد مرا داشتی؟
_حدست درسته من دو روزه که رشتم و تو این دو روز سعی کردم اطلاعات زیادی ازت بدست بیارم و همه جوانب را بسنجم تا وقتی پیشت اومدم خیالم از خیلی چیزا آسوده باشه.
این حرفش طوری دلمو سوزاند و مرا به گذشته برد که ناخواسته تمام دلتنگی ها و عذابهای شش ماه گذشته از ذهنم عبور کرد و با ناراحتی گفتم کاش روزی هم که داشتی بیخبر و بی خداحافظی تنهام می‌گذاشتی تا بری همینطور وسواس به خرج می‌دادی و همه جوانب را می‌سنجیدی
_ حق با تویه من اونروز نسنجیده و از روی احساس تصمیم گرفتم و بابت کار اشتباهم تاوان سنگینی دادم اگه یادت باشه گفته بودم گاهی وقتها کاری عجولانه میکنم و بعد تازه در مورد درست و اشتباهش فکر می‌کنم این هم یکی از همون تصمیمات بود
خنده تلخی کردم و گفتم شاید از حرفی که میزنم ناراحت بشی اما بهتره بگی دیوانگی تا تصمیم.
از جوابم حالش گرفته شد و به فکر فرو رفت گفتم حالا گذشته ها گذشته بهتره از یه چی دیگه حرف بزنیم
مدتی ساکت نگاهم کرد و گفت مشخصه دل پری ازم داری به حدی که نتونستی ناراحتی ات را پشت سر خوشی امشب پنهان کنی و به زبان آوردی.
هر چه داشت جلوتر می‌رفت دردهام تازه تر میشد و عقده هام سر باز میکرد برای همین ناخواسته گفتم اگه بخوام رو راست جواب بدم باید بگم آره نمی‌تونم شش ماه زندگی جهنمی خودما که بخاطر یه تصمیم اشتباه و بچه گانه تو پشت سر گذاشتم به روت نیارم تو نه تنها به خودت به من هم ظلم کردی
شراره با چشمای نمناک و پر از تردید تو صورتم نگاه کرد و با بغض گفت بردیا تو چقدر عوض شدی
اینقدر عقده هام بالا زده بود که دیگر از آن احساس اولیه اثری نبود و دیوانه وار داشتم عقده گشایی میکردم برای همین بی اختیار گفتم باز خوبه عوض شدم،عوضی نشدم با این جمله انگار با غلتک از روش رد شده بودم
ایییی کشداری کشیدو گفت بردیااااا منظورت اینه من عوضی شدم
چیزی نگفتمو از جام بلند شدم به سمت آشپزخانه رفتم اما زیر چشمی زیر نظرش داشتم
کاملاً مشخص بود اصلا ازم انتظار چنین رفتاری رو نداشت و با تعجب نگاهم می‌کرد
یه لیوان آب خنک خوردم و یه نفس عمیق کشیدم از رفتاری که کرده بودم بدم اومد اما انگار بدم نشده بود و همون چند جمله تمام دق و دلم رو خالی کرده بود و آرامشم برگشته بود یه لیوان آب خنک برای شراره پر کردم و پیشش برگشتم لیوان را سمتش گرفتم و گفتم بگیر بخور.
خواست حرفی بزنه نچ نچ کردمو گفتم لطفاً چیزی نگو اگه ممکنه یه نفس عمیق بکش و این لیوان آب را بخور آرام که شدی حرف می‌زنیم
لیوان را گرفت و تا جرعه آخر نوشید و کمی بعد گفت آره من اشتباه کردم که بی خداحافظی رهایت کردم و رفتم اما تو چه میدونی اونروز و اون شب بر من چه گذشت و چی شد که بیخبر گذاشتم و رفتم.
گفتم از اینکه ناراحتت کردم ازت معذرت می‌خوام دست خودم نبود حالا مشتاقم بدونم چی شد که رفتی و چرا برگشتی
گفت وقتی که اونروز آیدا با وقاحت تمام اعتراف کرد که چطور مدتها روح و ذهن مرا به بازی گرفته بود و مرا به چشم ابزاری برای رسیدن به هدفش یا بهتره بگم طعمه ای برای رسیدن به مژگان دیده بود تنفر از این زندگی و آدمای اطرافم تمام وجودمو فرا گرفت و چنان غوغایی در درونم به پا شد که حس کردم عشق من و تو هم مصنوعیه منفی بافی ذهنما فرا گرفت بود و مرتب بهم القاء میشد عشق ما هم دست ساز و بی ارزشه. خودم هم نفهمیدم چی شد و تو را که مثل خودم قربانی بودی جزئی از اونا دیدم و گوشم از شنیدن وعده‌هایی که موقع خواب می‌دادی کر شد.
دلم برای خودم و تنهاییم سوخت و تصمیم گرفتم همتونو ترک کنم و جایی برم که دیگه دستتون بهم نرسه.
اونشب با اینکه خوابم نمی‌برد اما خودمو به خواب زدم تا تو هم بخوابی وقتی خوابت عمیق شد بلند شدم و آماده رفتن شدم ساعت شش صبح که هوا کمی روشن شد از اینجا بیرون زدم، یادم اومد هر موقع حالم بد بود و دلم می‌گرفت هیچ چیز آرام بخش تر از در آغوش کشیدن قبر مادرم نبود برا همین راهی تهران شدم.
بعد از زیارت قبر مادرم رفتم سراغ مریم اما بعد پشیمون شدم چون میدونستم اونجا راحت پیدام می‌کنیدبا اینکه از پدرم کینه داشتم اما تنها گزینه برای پناه بردن بود راهی کرمانشاه شدم تازه رسیده بودم که سر و کله آیدا پیدا شد
چند روزی اجازه ندادم بهم نزدیک بشه اما دیدم دست بردار نیست مجبور شدم باش صحبت کنم و دلیل تنفرم را بهش بگم تا دست از سرم برداره او گفت تو برگرد پیش بردیا قول میدم دیگه هرگز جلوت ظاهر نشم در جوابش گفتم عشقی که پایه گذارش تو باشی عشق نیست خفت و خاریه.
او که برگشت و تو اومدی با اینکه ازت کینه نداشتم اما دلم به عشقت چرکین شده بود و علاقم بهت رنگ باخته بود
وقتیکه اومدی خواستگاری و عموم محکم جلوت ایستاد راستش خوشحال شدم چون دیدم این اتفاق می‌تونه پایان خوبی برا یه عشق مصنوعی باشه و خودم هم پیاز داغ بش دادم که تو هم بی‌خیالم بشی اما وقتی خبر سماجت‌های تو برای دیدن دوباره من به گوشم میخورد مردد شده بودم که کارم با تو درست بود یا نه، تو بد برزخی بودم. یه دلم می‌گفت تو با اونا فرق داری و الکی ترکت کردم و بهتره برگردم پیشت، یه دلم می‌گفت تو مرا فقط برای شهوتت می‌خواستی و نباید گول ظاهرتو بخورم. مونده بودم چکار کنم که تو همین گیرو ویر عموم سپرد هر جا تو را دیدند حسابی ادبت کنند نمی دونستم باید چکار کنم و هنوز به نتیجه نرسیده بودم که با تو بیام یا نه تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که بهت زنگ بزنم و از خطری که تهدیدت میکرد باخبرت کنم تا بعد فکری برا خودم بکنم گوشیما که روشن کردم تا بهت زنگ بزنم هزار تا پیام ازت دیدم که همه پر از سوز و گداز عاشقانه و درد فراق بود نوشته هات چنان به قلبم نشست که همون لحظه علاقه ام بت برگشت و تمام شک و تردیدم از بین رفت و فهمیدم چه تصمیم احمقانه ای گرفتم که رفتمو تنهات گذاشتم برا همین تصمیم گرفتم در اولین فرصت خودمو بت برسونم اما باید صبر می‌کردم تا شرایط فرار پیش بیاد با تو هم نمی تونستم فرار کنم چون اگه دستشون به ما می‌رسید بی برو برگرد هر دوی ما را می‌کشتند اما نگرانت بودمو باید تو را از مهلکه نجات میدادم برای همین بهت زنگ زدم و گفتم از اینجا برو و برای این باهات سرد صحبت کردم که ازم نا امید بشی و بیایی چون با خود فکر کردم اگر کوچکترین چراغ سبزی بت نشون بدم دست بر نمی داری و بیشتر سماجت میکنی و اگه می‌گفتم تو برو تا من بعداً بیام باور نمی‌کردی البته شاید هم اینطور نمی‌شد اما من اینطور فکر کردم اون شب وقتی پسر عموم به پدرش زنگ زدو گفت که باز تو را تو محل دیدند و عموم جواب داد با دوستات برو ادبش کن من کنارش بودمو حرفاشو شنیدم خودما به آب و آتش زدم تا تو را پیدا کنم و به هر قیمتی نجاتت بدم از خونه عموم بیرون زدم و داشتم به سمت میدان محل می دویدم که بابام با ماشین عموم از راه رسید و سوارم کرد وقتی بالای سرت رسیدم و تو را آش و لاش دیدم گویی جیگرم را ریش ریش می کردند اما د عوض به عشق واقعیت ایمان اوردم اما حیف این حس من چند دقیقه بیشتر طول نکشید. وقتی پدرم سوار ماشین شد و راه افتادیم پرسیدم بردیا چی بهت می گفت او جوابی داد که به بیرحمانه ترین حالت ممکن عشقو امیدی که تازه در دلم جوانه زده بود خشکاندو نابود کرد.
پرسیدم مگر بابات چی جواب داد
_از قول تو گفت «من تا حالا به دخترت علاقه داشتم و می خواستم همسرم بشه اما حالا که این بلا را سرم آوردید بیاد التماسم کنه به کنیزی زنم هم نمی‌گیرم» اینجا بود که تنفر جای علاقه را گرفت و ازت بدم اومد.
حرف شراره را قطع کردم و گفتم ولی من همچین حرفی به پدرت نزدم او بت دروغ گفته تو باید قبل از هر کاری به من زنگ می‌زدی و از خودم می پرسیدی.
گفت بردیا تو را خدا دوباره از دستم ناراحت نشو چون من همون شب اینقدر ازت بدم اومد که با تنفر اول شمارت رو از گوشیم حذف کردم بعد تمام عکسو فیلم‌هایی رو که با هم داشتیم پاک کردم چون میخواستم تمام خاطراتت را از بین ببرم تا راحتتر فراموشت کنم
گفتم من تا همین سه چهار روز پیش هر روز چند پیام با نا امیدی برات می‌فرستادم اگه شمارت رو فعال می‌کردی می‌فهمیدی بابات بت دروغ گفته
با خجالت گفت متاسفانه اون شماره را هم همان شب شکستم و دور انداختم.
خنده تلخی کردمو گفتم بگذریم بعد چی شد؟
بعد از اون زندگیم وارد فصل جدیدی شد پدرم که از خودش خونه و درآمدی نداشت و همش آویزون این و اون بود من هم که شده بودم سر بارش برا همین از چشم همه افتاده بودیم و هر جا می‌رفتیم به چشم مزاحم به ما نگاه می‌کردند و البته حقم داشتند. طولی نکشید پدرم مرا پیش پسر عموش سر کار گذاشت چند روز بعد صاحب کارم خونه ای برامون کرایه کرد داشت کمی اوضاع بهتر میشد که مرتیکه بی حیا چشمش من را گرفتو می‌خواست بهم تجاوز کنه اما وقتی دید اینجوری دستش هرگز بهم نمی‌رسه و از آنجایی که زنش مرده بود ازم خواستگاری کرد پدرم از خدا خواسته قبول کرد چون یارو پولدار بودو بابام بدش نمی اومد از این طریق به نون و نوایی برسه اما با مخالفت شدید من روبرو شد پدرم گفت اگه با او ازدواج نکنم از کار اخراج میشمو باز هر دو آواره می‌شیم گفتم به درک مگر کار قحطی اومده میرم جای دیگه اما او می‌گفت دیگه شرایط بهتر از این گیرت نمیاد نگو برا خودش داره تقلا می‌کنه.صبر طرف تموم شد و بالاخره اخراجم کرد و گفت خونه را هر چه زودتر خالی کنید پدرم که خیلی ازم عصبانی بود گفت دیگه جایی پیش او ندارم و باید گورما از زندگیش گم کنم. به گریه افتادم و گفتم بابا من که جز تو کسی رو ندارم کجا برم و این دقیقا جوابی بود که به من داد:« برو بمیر»
من هم راهی نداشتم جز اینکه زودتر بمیرم و شرم کنده بشه رگ دستمو زدم تا خود کشی کنم اما خودش به موقع رسیدو نجاتم داد و یه مدت به جا تهدید باهام مهربان شد و آرام آرام و با محبت کردن تونست راضیم کنه با پسر عموش ازدواج کنم تا هر دو از این فلاکت و بدبختی نجات پیدا کنیم.من که قصر رویاهام ویران شده بود و تمام آرزوهام بر باد رفته بود دیگه چیزی برام مهم نبود، جواب مثبت دادم. دو سه روز دنبال کارای آزمایشگاه بودیم جواب که آماده شد بردیم محضر و برا دو روز دیگه نوبت زدیم من با یارو تو مغازش بودم که بابام اومدو وقتی یارو گفت برا دو روز دیگه نوبت عقد زدیم خیلی‌ خوشحال شد و به طرف گفت تو نمیخوای یه مقدار پول به ما بدی تا بریم برا عروست خرید کنیم او هم لارج بازیش گل کردو هشت میلیون به حساب بابام زد با بابام به خونه رفتیم گفت زود باش وسایلتا جمع کن بریم! پرسیدم کجا؟ گفت هر جا غیر از اینجا ! پرسیدم چرا؟ گفت نظرم عوض شده دیگه نمی‌خوام سر تو معامله کنم می‌خوام از حالا به بعد برات پدری کنم. گفتم با پول مردم گفت الان به این پول احتیاج داریم اما بت قول میدم کار کنم و در اولین فرصت پولشو برگردونم باورم نمیشد این حرفها را از او می‌شنیدم ازش پرسیدم چی شده حالت خوبه تو چشمام نگاه کرد بعد سالها مهر پدری را تو صورتش دیدم صورتمو بوسیدو نوازشم کردو گفت این‌قدر خوبم که هیچ وقت این‌قدر خوب نبودم وقتی دیدم حرفاش حرفه سریع جمع و جور کردیم هر کدوم یه ساک داشتیم برداشتیم و راه افتادیم تو راه گفت گوشیتو خاموش کن و بعداً یه سیم کارت دیگه روش بنداز. مستقیم به تهران رفتیم و یه مسافرخانه گرفتیم.
هر روز برا پیدا کردن کار می‌رفت و به آشنا های سابقش سر میزد تا اینکه بعد چند روز تونست یه کار سرایه داری تو یه برج بزرگ دست و پا کنه و از مسافرخونه به اونجا رفتیم و تو اتاق سرایداری زندگی جدیدی را شروع کردیم و بالاخره بعد چند ماه دربدری یه نفس راحت کشیدیم. از فرداش من هم به دنبال کار رفتم و تونستم یه کار نصفه نیمه برا خودم پیدا کنم مدتی گذشت تا اینکه شب جمعه شد مثل همیشه رفتم سر خاک مادرم، آیدا را اونجا دیدم که قبل از من رفته، از دیدنش پا به فرار گذاشتم چون دلم نمی‌خواست با عامل بدبختی‌های چند ماه گذشتم چشم تو چشم بشم. او هم دنبالم افتاده بود و همینطور که میدوید و التماسم می‌کرد بایستم جمله ای گفت که فکرما درگیر کرد او گفت بی معرفت می‌دونی بردیا هنوز منتظره تا تو برگردی؟
با شنیدن اسم تو تمام خاطراتت به ذهنم هجوم آورد اول خواستم بایستم و ببینم چی میگه اما با خود گفتم بهتره زیر منت او نباشم و هر کاری لازمه خودم انجام بدم. تا چند روز فکرم در گیر بود که چطوری آمارتا در بیارم دیدم بهترین کار اینه که بیام رشت و نا محسوس تحقیق کنم ببینم چقدر منتظرمی.
برا اینکه نمی‌خواستم از پدرم که تازه خودشو پیدا کرده بود و یه پدر واقعی شده بود سلب اطمینان کنم نشستم و صادقانه باش حرف زدم و گفتم که چقدر تو را دوست دارم و دلم میخواد یه بار دیگه تو را ببینم سپس جریان دیدن آیدا را گفتم ناگهان بابام سرشو پایین انداختو در حالی که گریش گرفته بود گفت عزیزم فقط تو نیستی که او را دوست داری من مطمئنم او صد برابر تو را دوست داره. گفتم بابا تو که از قول او گفتی « من تا امروز شراره رو دوست داشتم اما حالا دیگه او را به کنیزی همسرم هم نمی‌گیرم» پس از کجا فهمیدی مرا دوست داره بابام با آه و حسرت گفت چرا گفتم اما دروغ بود با حیرت داشتم نگاش می‌کردم که ادامه داد من فهمیده بودم تو به اون پسره علاقه داری و لحظه ای که عموت پشت تلفن به پسرش گفت با دوستات برو ادبش کن من زیر نظرت داشتم و دیدم چطور خودتا به آب و آتش زدی تا او را نجات بدی و مطمئن شدم که عاشقشی اما مجبور بودم اون دروغ رو بگم تا ازش متنفر بشی و بتونی راحت فراموشش کنی چون او زن داشت و برای ما ننگه که به مردی که همسر داره زن بدیم اما اگه راستشو بخوای بدونی اون جوون با اون حالو روزش هنوز داشت برای بدست آوردن تو به من التماس می‌کرد وقتی بابام این حرفو زد اشک تو چشام حلقه زد تازه فهمیدم چقدر احمقم که به علاقه تو شک کردم و از اینکه این‌قدر عجولانه در مورد تو تصمیم گرفته بودم به خودم لعنت گفتم. بعد پرسیدم بابا اگه مخالف ازدواج من با او بودی پس چرا اینا گفتی نکنه نظرت عوض شده و دیگه با ازدواج من با او مشکلی نداری بار دیگه آهی کشیدو گفت اگه قول میدی باباتو ببخشی تا دلیلشو برات بگم. گفتم باشه قول میدم بابام با گریه پرسید اونروز که از کرمانشاه فرار کردیم یادت میاد؟ بش گفتم آره چطور؟ گفت راستشا بخواهی حرفای اون پسره بود که مرا از خواب غفلت بیدار کرد بخصوص وقتی به پدرش گفت این مرد را اینجوری نبین این آقا یه زمانی برا خودش کسی بوده و ناسازگاری روزگار او را به این روز انداخته، اونجا بود که به خودم اومدم و دیدم چه به روزگارم آوردم و چه وقیحانه داشتم سر دخترم برای آسایش خود معامله میکردم. با تعجب ازش پرسیدم تو او و باباش رو کجا دیدی؟ جواب داد پسره بنده خدا رفته زنش را طلاق داده با خانوادش اومده بود خواستگاری اما من گفتم دخترم داره ازدواج می‌کنه اما در واقع داشتم بازار گرمی می‌کردم ببینم کدوم یک از خواستگار ها سبیل مرا بیشتر چرب می‌کنه تا تو را به او بدم بابای پسره که از کار من به شدت بدش اومد و بش برخورد کلی حرف بارم کردو دست پسرش رو گرفت و به زور با خود برد. اونا رفتنو منم به فکر فرو رفتم که چرا من اینجوری شدم بعد تصمیم گرفتم به قول همون جوون بجای قربانی کردن تو به خدا توکل کنم و دست به زانوم بزارمو دوباره بلند شم، خودمو تغییر بدم. اولین کاری که باید انجام میدادم این بود که به تهران بیاییم و من کار پیدا کنم برا اینکار به پول احتیاج داشتیم و مجبور بودم اون پولو از پسر عموم بگیرم حالا هم خدا را شکر داره پولش جمع میشه و تا یکی دو ماه دیگه کامل میشه و من بش بر میگردونم از شنیدن اعتراف بابام انگار قلبم رو آتش زده باشند حرف باباما قطع کردم و در حالیکه بی امان اشک می‌ریختم طلبکارانه پرسیدم مگه نمیگی فهمیده بودی من عاشق اویم؟ گفت چرا! مگه از زنش جدا نشده بود؟ گفت چرا! مگه با خانوادش به خواستگاری نیامده بود؟ گفت چرا! گفتم پس دیگه چی میخواستی؟ چرا این موضوع را زودتر به من نگفته بودی اصلا چرا بجای تهران نگفتی تا بریم شمال؟
شروع کرد نوازشم کردنو گفت دخترم تو را خدا اینطوری زجه نزن من اشتباه کردم مرا ببخش اما یه کمی هم به من حق بده چون من با حرفایی که پیش اونا زده بودم همه چی خراب شده بود و ما از چشم او و پدر و مادرش افتاده بودیم و دیگه ضایع بود اگه دنبالشون می‌رفتیم گفتم پدر تو با من چه کردی؟ تو تمام آرزوها و رویاهای مرا به باد دادی بابام باز با مهربانی نوازشم کردو گفت حالا آرام شو تا بگم با هق هق گفتم بگو پرسید اسم این جوون چی بود گفتم بردیا گفت مگه نمیگی آیدا گفته بردیا هنوز منتظره تا تو برگردی پس دیگه چرا ناراحتی فردا راهیت میکنم برو ببینش فقط امیدوارم دیر نشده باشه.
دیروز صبح وقتی به رشت رسیدم با بدبختی یه اتاق تو مسافرخونه گرفتم تا ساکمو توش بزارمو شب جای خواب داشته باشم بعد اومدم خونتو زیر نظر گرفتم تا اینکه از خونه بیرون زدی؛ وای بردیا چه کششی داشتی باور نمیکنی وقتی بعد چند ماه دوباره دیدمت چنان تپش قلبی گرفته بودم که احساس کردم قلبم داره توی حلقم میاد و روحم داره به سویت پر می‌کشه نزدیک بود کنترل خودما از دست بدمو بی اختیار اسمتو فریاد بزنم و به سویت بدوم اما به هر سختی بود صبر کردم تا تو رفتی و دوباره قلب و روحم آرام گرفت اومدم زنگ در واحد بالا و پایین را زدم و همش خدا خدا میکردم که کسی جواب نده چون می‌خواستم ببینم آیا بعد جدایی از مژگان ازدواج کردی یا نه! که اگه چنین بود دلشکسته اما بی سر صدا از راه اومده برمی گشتم وقتی کسی جواب نداد خوشحال و سرمست به سمت فروشگاه اومدم و دورا دور زیر نظرت داشتم تا ببینم با کیا در تماسی از طرفی خیلی برام سخت بود که ببینمت و پا روی دلم بزارم و نزدیکت نیام خلاصه اینکه دیروز برزخی ترین روز زندگیم بود.
دیشب تو مسافرخانه داشتم فکر میکردم چطور میتونم اطلاعات دقیق تری ازت بدست بیارم که به ذهنم رسید از پرسنل فروشگاه یکی را انتخاب کنم و آمارتو دقیق در بیارم صبح قبل اینکه تو به فروشگاه بری رفتم و عسل را دیدم که پشت ویترین ایستاده بود و داشت ویترین را مرتب می‌کرد ازش خواستم بدون جلب توجه بیرون بیاد وقتی بیرون اومد و من را دید در حالیکه دهنش از تعجب باز مونده بود پرسید شراره خانم خودتی؟! تو کجایی دختر؟ تو که این صاحب کار ما را بیچاره کردی از بس دنبالت گشت. بش گفتم اگه چند دقیقه وقتت را به من بدی همه چیا برات میگم اما باید یه جا غیر از اینجا باشیم نیم ساعت دیگه تو پارک ملت نشسته بودم که عسل اومد بعد از کلی حرف زدن در مورد تو ازش پرسیدم صحت داره از مژگان جدا شده؟ گفت آره جدا شدن اما همچنان با هم در رابطه اند و خیلی مواقع که بردیا میره مسافرت مژگان میاد و مثل سابق اونجا را مدیریت می‌کنه ازش پرسیدم مگر زن نگرفته؟ گفت نه خانم تا جایی که من خبر دارم او مجنون و دیوونه تو شده و همش از این شهر به اون شهر دنبال تو میگرده اما این اواخر انگار خسته شده باشه داره تمام دار و ندارشو می فروشه که به زادگاهش برگرده.
بش گفتم ممنون که این اطلاعات را بهم دادی فقط دو تا خواهش ازت دارم اول اینکه قول بدی نگی امروز مرا دیدی چون میخوام سورپرایزش کنم دوم اینکه بعد از ظهر بهم زنگ بزنی و بگی کی قراره به خونش برگرده تا قافلگیر نشم
عسل قبول کرد و من شماره ام را بش دادمو ازش جدا شدم دوباره صبر کردم تا بعد از ظهر شد و تو رفتی، اومدم درا باز کردم و داخل شدم.
حالا اینجام پیش تو ، اومدم قلبم روحم جسمم مال تو باشه و پابندت بشم و تو را هم پابند کنم دیگه نمی‌خواد دار و ندارت رو حراج کنی و به روستا برگردی هر چند اگه تا اون سر دنیا هم بری باهات میام.
حرفهای شراره که تمام شد سکوت کرد و منتظر ماند تا من صحبت کنم و بی شک انتظار داشت که ابراز خرسندی کنم، آن شعر معروف شهریار به یادم اومد و گفتم:
«آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشدارو بی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگ دل این زودتر میخواستی حالا چرا
با لبخند ساختگی پرسید منظورت از خوندن این شعر چیه؟
با ناراحتی گفتم لعنتی مگه سواد نداری میگم دیر اومدی دیگه
لبخند روی لباش خشکید و با صدای گرفته ای گفت چی داری میگی؟ چرا دیر اومدم؟
گفتم بعد از جدایی مژگان پدر مادرم بهم فشار اوردند که ازدواج کنم اما من به امید پیدا کردن تو زیر بار نمی رفتم اما آنها هم دست بردار نبودند و هر چند روز یه بار عکس دختری را خواهرم برام ارسال میکرد و می‌گفت مامان میگه این دختره فلانیه ببین خوشت میاد تا ازش خواستگاری کنیم و من باز اهمیتی نمی دادم تا اینکه روز جمعه آیدا گفت تو را در بهشت زهرا دیده ولی تو اعتنایی نکردی و پا به فرار گذاشتی حتی وقتی بهت گفته که بردیا هنوز منتظرته باز هم اهمیت ندادی خوب من هم نتیجه گیری کردم لابد دلت دیگه با من نیست برا همین غروب جمعه به مادرم زنگ زدم و گفتم برای خواستگاری یکی از همون مواردی که گفته اقدام کنه، مادرم اقدام کرده و جواب خانوادش مثبت بوده، حالا دختره بنده خدا چشم به راهه تا من برم و باش صحبت کنم و اگه هر دو از هم خوشمون اومد با هم ازدواج کنیم.
نگاهمو از زمین کندمو تو صورتش نگاه کردم رنگ رخسارش مثل گچ سفید شده بود چشماش بسته بودو چند قطره اشک صورتشو خیس کرده بود صداش زدم شراره حالت خوبه؟ جوابی نشنیدم تکانش دادم اما هیچ عکس العملی نداشت گویی مرده بود خیلی ترسیده بودم با نگرانی بلند شدمو یه لیوان آب اوردم، کمی به صورتش پاشیدم که تکانی خوردو چشماشو باز کرد
باز به آشپزخانه برگشتمو یه لیوان آب قند درست کردمو برگشتم او را روی کاناپه دراز کش کردم و آب قند رو جرعه جرعه بش خوراندم حالش کمی بهتر شد نفس راحتی کشیدمو گفتم دختر تو که مرا ترسوندی بعد پایین کاناپه نشستمو در حالیکه صورتشو نوازش می‌کردم پرسیدم حالت خوبه
شراره اشکاش جاری شدو مدتی بی امان گریه کرد منم کارش نداشتم و گذاشتم خالی بشه بعد گفتم کافیه دیگه چرا اینقدر گریه می‌کنی
بلند شد نشست با صدای گرفته گفت آخرین روز قبل رفتنم رو یادت میاد موقعی که آیدا و مژگان رفتنو منو تو تنها شدیم یادمه داشتم گریه میکردم اونروزم پرسیدی چرا گریه می‌کنی گفتم نمیدونم چرا خدا با من لجه و همین که چند روز میام به چیزی دلخوش بشم به بیرحمانه ترین شکل ممکن اونا از من می‌گیره حالا باورت شد که حق با من بود
گفتم یادمه بت گفتم حالا که چیزی نشده و تو حرفمو جدی نگرفتی پس خدا مقصر نبود
گفت شاید اون روز اتفاقی نیفتاده بود اما الان چی؟ هنوز میتونی بگی اتفاقی نیفتاده
دست و پاش همچنان سرد بود و بدنش می‌لرزید گفتم تو حالت خوب نیست لباستو کجا گذاشتی؟ بگو بیارم بپوش باید ببرمت دکتر
گفت چیه می‌ترسی بمیرم؟! نترس من به این زودی نمی میرم
گفتم چند لحظه پیش واقعا با مرده فرقی نداشتی من نگرانتم
گفت کاش مرده بودم و این لحظه را نمی‌دیدم اما نگران نباش منم اگه بخوام بمیرم خدا نمیزاره بمیرم مگه دیوونس یکی از سوژه هاشو برا زجر دادن از دست بده
خندم گرفت و گفتم نگران نیستم بمیری میخوام ببرمت دکتر فکری برای این هزیان گفتنت بکنه
گفت چه هزیانی گفتم؟ مگه غیر از اینه که شش ماه منتظر برگشتن من بودی من خبر نداشتم اما درست چهار روز پیش که فهمیدم هنوز منتظرمی و دلخوش تو شدم تو را از من گرفت و به کس دیگه داد تا یکبار دیگه گند بزنه به زندگی و رویاهام
گفتم تو چرا اینقدر از لطف خدا نا امیدی
خنده تلخی کرد و گفت تو یکی از الطاف خدا را به من نشان بده بعد بگو چرا نا امیدی
گفتم یکیش همین که الان پیش منی و هنوز اتفاقی نیفتاده.
گفت اتفاقی نیفتاده؟
گفتم نه چه اتفاقی افتاده؟ مگر من گفتم با کسی عقد کردم که جا زدی وقتی تو این‌قدر راحت جا میزنی دیگه خدا تقصیری نداره
گفت آخه بردیایی که من میشناسم آدمی نیست که وقتی پدر و مادرش رو فرستاده خواستگاری بیاد اونا رو ضایع کنه و با من ازدواج کنه پس مجبورم جا بزنمو عقب بکشم چون هیچ شانسی برای ماندن و جنگیدن ندارم.
گفتم تو که ادعا میکنی بردیا را خوب می‌شناسی چقدر بش اعتماد داری؟
گفت زیاد، حالا دیگه از چشمام بیشتر بت اعتماد دارم
گفتم اگه واقعا بهم اعتماد داری من بهت میگم اینبار دیگه تصمیم بچگانه نگیر در عوض بمون و بجنگ و شانستو امتحان کن شاید اینبار تونستی تقدیرتو تغییر بدی.
پاهشو جمع کرد زیر کونش گذاشتو نشست معلوم بود داره به حرفام فکر می کنه دستشو گرفتم دیدم دمای بدنش طبیعی شده و رنگ و روش هم باز شده بود با این حال گفتم نمیخوای ببرمت دکتر؟
گفت می‌بینی که حالم خوبه
گفتم پس پاشو یه آب به صورتت بزن و بیا که هنوز خیلی حرف داریم
وقتی برگشت گفت یکبار حماقت کردمو نزدیک بود تورو برا همیشه از دست بدم اما حالا که برگشتم دیگه کوتاه نمیام تو مال منی من نمی‌گذارم کسی تو را از من بگیره.
گفتم حالا همچین پخی هم نیستم می‌ترسی از دستم بدی من نباشم یه خ…
حرفمو قطع کردو با خنده گفت خفه میشی یا خفت کنم
بلند شدم جلوش ایستادم و گفتم آفرین ازت خوشم اومد کاش همیشه همینطور با انگیزه و قوی باشی و برا بدست اوردن هر چی که دوست داری بجنگی.
اومد تو بقلم و گفت این انگیزه را تو به من دادی.
+مهم اینه که تو اراده کردی قوی باشی.
مدتی نگاهم کرد، آرامش تو چشاش برگشته بود گفت حالا تو بگو این مدت چکار میکردی و چی شد که مژگان رو طلاق دادی؟ تو که هیچ رقم حاضر نبودی ازش جدا بشی؟
نشستیمو شروع کردم به تعریف ماجراهای شش ماه گذشته تا اینکه آخرین روز دادگاه و جدا شدنم از مژگان رو براش تعریف کردم و رسیدم به ماجرای تصادف و گفتم فقط تو نبودی تا پای مرگ رفتی و زنده موندی منم تصادف کردمو نزدیک بود بمیرم.
اول باور نمی‌کرد اما وقتی جای عمل رو که رو سر مونده بود نشونش دادمو گفتم ضربه مغزی شدمو یه هفته تو کما بودم زد تو سرش و گفت وااااای خدا مرا بکشه و تو چشماش اشک جمع شد
از گفته ام پشیمان شدم، دلداریش دادمو گفتم خدا رو شکر الان کاملاً خوب شدم دیوونه شدی میزنی تو سرتو گریه می‌کنی؟
_ با گریه گفت اگه می مردی چی؟ همش تقصیر منه اگه من تنهات نگذاشته بودم تا از غصه حواس پرتی بگیری که راست راست جلو ماشین نمی رفتی که تصادف کنی
خندیدم و گفتم بابا بیخیال بعد بقلش کردم و بردم داخل اتاق خواب لبه تخت گذاشتمش و خودم کنارش نشستم.
خودشو که رو تخت دید ناخودآگاه گریش بند اومدو از کارم خندش گرفت و گفت من دارم گریه می کنم تو من را بقل کردی میاری اینجا.
+مگه دختری که گریه می‌کنه را نباید بقل کرد و رو تخت برد.
_هنوز پررویی!؟
+اگه تو بخواهی دیگه پررو نمی‌شم
_نه خوشم میاد پررو باشی حالا بقیه ماجرا را تعریف کن اما من چیزی نگفتم و مدتی سکوت کردم که پرسید خب بعد چی شد؟
با خنده گفتم: بقیه ماجرا را وقتی لخت شدیم و رفتیم تو بقل هم برات می‌گم.
او هم خندید و گفت نه جونم دیگه تا عقدم نکنی از لخت شدن خبری نیست.
حالا من نصف شبی عاقد از کجا بیارم؟
خب صبر می‌کنی تا هر زمان که عاقد پیدا بشه
دستشا گرفتم خودما لوس کردم و گفتم اذیتم نکن من دارم برا دیدن بدن زیبای تو می‌میرم بعد تو برام شرط میزاری
گفت همینطوری با لباس هر چی میخوای نگام کن
گفتم دلم برا برهنه دیدنت تنگ شده حالا لخت میشی یا خودم لختت کنم
گفت نه لخت میشم و نه اجازه میدم لختم کنی
حرفشو جدی نگرفتمو گفتم عزیزم لطفاً اذیت نکن و دست به تاپش بردم و اونا بالا کشیدم
وسط راه دستما گرفت و خیلی با مزه نچ نچ کرد
لبامو رو لباش گذاشتمو شروع به خوردن کردم یه مدت عکس‌العملی نداشت تا اینکه لباشو به هم چسبوند و مرا پس زد
زرنگی کردمو یه دفعه دستمو تو شلوارش بردم و همین که دستم به چوچولش مالید بدون اینکه دستمو بگیره خیلی جدی و خشک با لحن دستوری گفت لطفاً دستتو از زیر لباسم در بیار.
آنقدر رفتارش جزبه داشت و قرص و محکم حرفشو زده بود که در مقابلش ذلیل شدم و با شرمندگی دستمو در آوردم و گفتم چت شده تو اینطوری نبودی
گفت وقتی لختم کنی وسوسه میشی که بکنی وقتی بکنی باهام زنا کردی و دیگه هیچوقت نمی‌تونی عقدم کنی و چون گفتی بمون و بجنگ این شانسو از خودم نمی‌گیرم.
خندیدم و گفتم آهان پس موضوع اینه یادم نبود اول صیغه بخونیم که به قول تو به همدیگه حلال باشیم بعد سکس کنیم
اخم کرد و گفت دیگه صیغه ای در کار نیست فقط به یه شرط مال تو میشم اونم اینه که عقدم کنی دیگه خود دانی.
با نا امیدی روی تخت دراز کشیدم، دستمو بالش کردمو گفتم پس بیا تو بقلم بخواب بالش را با فاصله نیم متر از من گذاشت و دراز کشید و گفت به تو اطمینان دارم اما شرمنده به شهوت هیچ مردی اطمینان نمیشه کرد و تا بیدار بودم بیدار بود و اجازه نداد حتی دستم بش بخوره.

صبح چشاما که باز کردم شراره نبود با نگرانی دویدم بیرون و صداش زدم اما جوابی نشنیدم خونه رو گشتم و صداش زدم نبود هول هولکی لباس پوشیدم خواستم از خونه بزنم بیرون یادم افتاد واحد بالا رو نگشتم پله ها رو دو تا یکی طی کردم و به واحد بالا رفتم متاسفانه اونجا هم نبود با نگرانی گوشی را در اوردم تا زنگ بزنم دیدم هنوز شماره جدیدش را ندارم چون واحد خالی بود یکی از پنجره های مشرف به کوچه باز بود (تا واحد دم نکنه) هنوز بالا بودم که صدای پاترولی از پنجره به داخل نفوذ کرد که ایستادو خاموش شد از پنجره تراس به حیاط نگاه کردم پاترولم تو حیاط نبود رفتم لب پنجره که باز بود ماشین خودم بود و شراره که برگشته بود از دیدنش خوشحال شدمو نفس راحتی کشیدم همینطور که داشت پیاده میشد ایستادم و نگاش کردم یه پاش زمین بود و یه پاش هنوز تو ماشین یه مقدار وسیله دستش گرفتو پیاده شد از بالا نگاش می‌کردم و او مرا نمی‌دید چه با وقار و پر جذبه بود یه لحظه او را در جایگاه همسر آیندم دیدمو ته دلم قنج رفت ماشین رو قفل کردو به سمت در حیاط اومد از واحد بالا خارج شدمو خیلی سریع پله ها رو پایین رفتمو از در راهرو وارد واحد پایین شدم
شراره با نون سنگک و یه کاسه بزرگ حلیم از در حیاط وارد خونه شد و مرا که دید سلام صبح بخیر گفت جوابشو که دادم با تعجب نگام کردو گفت چرا نفس نفس میزنی؟ چرا لباس بیرون پوشیدی جایی قراره بری
میخواستم برم نون تازه بگیرم که تو زحمتشو کشیدی؟
دوباره با تعجب نگام کردو گفت بردیا جان چرا رنگت پریده؟
دیگه کتمان نکردمو گفتم تو چرا بی خبر رفته بودی؟ نمیگی من نگران میشم؟
خنده بلندی کرد و گفت آهان پس جریان اینه بمیرم برات بخاطر همین صدات میلرزه و رنگت پریده؟! نترس قول میدم دیگه فرار نکنم.
خودمم خندم گرفت گفتم چکار کنم چشمم ترسیده باید شبها تو رابه تخت ببندم تا بتونم با خیال راحت بخوابم.

بعد از خوردن صبحانه شراره گفت این دو روز که رشت بودم مرتب با بابام در تماس بودم دیروز وقتی بش گفتم تو هنوز مجردی و منتظر برگشتن من موندی خیلی خوشحال شده بودو مرتب خدا رو شکر می کرد حالا وقتشه زنگ بزنم بش بگم پیش توام
گفتم حالا که زنگ زدی یادت باشه گفته دیروزت رو اصلاح کنی و بش بگی که بردیا از جمعه بیخیال من شده و دیگه منتظر من نبوده.
با لحن خاصی گفت باشه آقا بردیا دیگه چی؟
گفتم اصلاً تو زنگ نزن شمارشو بده خودم زنگ می‌زنم
کمی نگران شدو گفت چی می‌خوای بگی؟
+انتظار داری به کسی که با دروغ و خود خواهی باعث شد چند ماه از هم دور باشیم چی بگم؟
_ تو حق داری از دستش ناراحت باشی اما…
بلند گفتم اما چی
با بی تفاوت نشون دادن خودش گفت هیچی بعد شماره باباشو رو گوشیم سیو کرد
گفتم شماره خودتم بزن تو گوشیم
شمارشو سیو کرد و گوشی رو داد دستم داشتم شماره باباشو می‌گرفتم که گفت فقط حواست باشه نگی من از دیشب پیشتم.
باز بلند گفتم اتفاقا میخوام بگم از دیشب تا صبح لخت تو بقل من خوابیدی.
_آرام گفت فکر کنم زنده من بیشتر به دردت بخوره تا جنازه من.
+از کجا اینقدر مطمئنی که هنوز زنده تو برا من مهمه
دیگه حرفی نزد
پدرش گوشی رو برداشت بعد از احوالپرسی در حالی که به صورت در هم رفته شراره نگاه میکردم گفتم از محبتی که کردی و اجازه دادی شراره جون پیش من بیاد ازت سپاسگزارم تو بزرگترین لطف رو در حقم کردی و مرا تا آخر عمر مدیون خودت کردی حالا اگه اجازه میدی یکی دو روز با شراره شمال می‌مونیم و شنبه روانه تهران می‌شیم از اونجا به اتفاق شما می‌ریم اصفهان، در زادگاهم با حضور خانواده و بستگانم با یه جشن در خور و آبرومند عقد می‌کنیم و بر میگردیم سر زندگیمون.
_صاحب اختیاری پسرم اما من اینجا کار دارم نمی‌تونم با شما بیام،‌ از همین جا برای شما آرزوی خوشبختی میکنم.
+نه نه نه این حرف رو نزن من مطمئنم شما راضی نمیشی مهمترین لحظه زندگی دخترتون او را تنها بزاری؟ من می‌دونم شما نگران چی هستی اما این اطمینان را می دم پدرم ببینه رفتار شما تغییر کرده با آغوش باز از شما و دخترتون استقبال می کنه.
_خدا به تو و پدرت خیر بده
+در ضمن با صاحب کارتون تسویه کنید که بعد از ازدواج من و شراره بیایی شمال و دور هم زندگی کنیم من خیلی مشتاقم از تجربه حرفه ای شما در کسب و کارم بهره ببرم.
_دیگه دوست ندارم سر بار کسی باشم.
+متوجه نشدید شما سربار ما نمیشید بلکه ما از آموخته های شما رایگان بهره می‌بریم و انشالله یه روزی به کمک شما یه شرکت بزرگ پایه گذاری می کنیم در ضمن فراموش نکنید که پدر خانم من بهترینه پس لایق بهترینها ست.
_ من به دخترم بخاطر انتخاب مردی چون تو افتخار می کنم و مطمئنم باعث سرفرازی من و دخترم خواهی شد
+شما نظر لطف داری عمو جان.
خداحافظی که کردم چشمای شراره از خوشحالی برق میزد و صورتش گل انداخته بود. پرید تو بغلم و در حالیکه اشک می‌ریخت صورتما غرق بوسه کرد و گفت بردیا تو بهترینی قسم میخورم تا عمر دارم کنیزت باشم
گفتم صبر کن، صبر کن، من کنیز نمی‌خوام من یه همسر عاشق میخوام که در تمام پستی، بلندیهای روزگار و غم و شادی های زندگی در کنارم باشه و هیچ وقت تنهام نگذاره حالا اگه پایه ای بسم الله،
گفت البته که پایه ام و تا آخرش در کنارت میمونم و قسم میخورم که اجازه ندم چیزی جز مرگ مرا از تو جدا کنه
خندیدم و گفتم پارسال هم همچین قولی به من داده بودی یادت هست
گفت شد من یه بار ذوق کنم و تو با یاد آوری شش ماه پیش نزنی تو ذوقم
گفتم باید تنبیه میشدی تا دیگه اشتباه بچگانه نکنی
گفت نه تو عقده کرده بودی و الان داری عقده گشایی می‌کنی دیگه ناراحت نمیشم پس اینقدر بگو تا خالی بشی اما از اینا گذشته ازت ممنونم بخاطر اینکه بابامو بخشیدی و با احترام با او صحبت کردی شاید اگه من جای تو بودم این کارو نمی‌کردم
خندیدم و او را نوازش کردم و گفتم شراره عزیزم از من دلخور نشو عقده گشایی چیه مهم اینه که اومدی و با اومدنت امید به زندگیم آوردی و دنیای تاریکم را روشن کردی من تمام این مدت واقعا چشم به رات بودم تا برگردی و حالا که اومدی تمام هست و نیستمو فدای تو می کنم تا لحظه ای غم تو صورتت نبینم اینا بت قول میدم اما تو هم باید قولی به من بدی.
هر قولی بخواهی می‌دم
اشکی رو گونم غلطید و گفتم خودت امروز وقتی نون خریدی و برگشتی دیدی چطور رنگم پریده بود باور کن اگه تا الان بر نگشته بودی سکته کرده بودم چون دیگه نمیتونم یه لحظه دوری تو را تحمل کنم و دیگه حتی یه لحظه بدون تو نمی‌خوام زنده بمونم من به اندازه کافی این شش ماه زجر کشیدم و دیگه توانی برای تحمل دوری دوباره تو را ندارم پس اگه نمیخوای سکته کنم و بمیرم باید بهم قول بدی تا من زنده ام دیگه تنهام نمیزاری، حتی به شوخی!
با دست مهربونش اشکم رو از رو گونم پاک کردو گفت قسم به همین قطره اشکی که می‌دونم هزاران درد توش نهفته داری دیگه هرگز تنهات نمیزارم
برای هزارمین بار او را بوسیدم و شماره مادرمو گرفتم و بعد از احوالپرسی صمیمانه گفتم مامان جون من شراره را پیدا کردم و اما قبل از هر کاری به اتفاق او و پدرش هفته دیگه خدمت پدر و شما می‌رسیم تا نسبت به یکدیگر شناخت بیشتری بدست بیارید و تصمیم بگیریم چکار کنیم
مادرم گفت عزیزم خودت خوب میدونی خوشبختی تو از هر چیزی برا ما مهمتره
بعد تماس شراره گفت من انتظار داشتم الان مادرت بگه من برات خواستگاری رفتم و قول و قرار گذاشتیم ولی چیزی نگفت!؟
خندیدم و گفتم کدام دختره؟ کدام خواستگاری؟
_یعنی تو دیشب به من دروغ گفتی و دختری در کار نبود
گوشیمو باز کردم و تو پی وی خواهرم رفتم و عکس چندتا دختر و چت های خواهرم را نشونش دادمو گفتم اینا گزینه برای ازدواج، پس دروغ نگفتم اما خواستگاری هیچکدوم نرفتم چون هیچوقت دلم راضی نشد بجز تو به کسی فکر کنم
ناراحت شدو ایستاد بعد گفت بیرحم چطور دیشب دلت اومد اون همه احساسات قشنگ مرا نادیده بگیری و تو حال خوبم بزنی؟ اصلأ فکر اینا نکردی که ممکنه منم از غصه سکته کنمو بمیرم، خودت که دیدی چطور پس افتاده بودم و از هوش رفتم اگه بلایی سرم اومده بود چکار می‌کردی؟
گفتم متاسفم حق با تویه ریسک خطرناک و کار بسیار بی رحمانه ای کردم اما باور کن حتی یک درصد بخاطر عقده گشایی و اذیت کردن تو نبود
_پس برا چی اینکارو کردی؟
+داشتم امتحانت میکردم ببینم چقدر عاشقمی
تو چشام خیره شدو گفت امتحان می‌کردی یعنی باورم نداشتی
+ببین شراره جان نمی‌خوام گله کنم اما تو قبلاً عاشقی را بد متوجه شده بودی آخه عزیزم عاشقی که به حرف و شعار نیست عاشقی به عمل کردنه تو پارسال همش مرا عشقم خطاب میکردی و ادعای عاشقی داشتی اما

دکمه بازگشت به بالا