هیوا، زن زیبای کورد (۱)
…
ماجرای من و هیوا خانم ، زن ۳۸ ساله ي کورد و شیرین زبان ، یک ماجرای عشقی ، عاشقانه و تا حدودی کم نظیره (اسامی مستعار هستن)…
ماجرایی که شاید رگه های از عشق ، لحظاتی از قسمت وشانس ، میزانی از علاقه ، و سیری از حوادث ، و هر آنچه ،فکر کنی در آن دیده شود .
هیوا زنی جوان ، زیبا . دلربا و فریبا بود که الان ۳۸ سال سن ، ۷۰ کیلو وزن ، و ۱۷۵ قد دارد . هیوا را از ۱۸ سالگی میشناختم.
کیوان شوهر هیوا ،، از شهر مهاباد زیبا و دوس داشتنی به استان محروم ما آمده بود و معلم دبیرستان بود .
من هم محسن با سن کم .ولی بخاطر توانایی های مدیریتی ، مدیر دبیرستان بودم .و البته اون زمان مجرد …
زمانی که شوهر هیوا در شهر کوچک ما سکونت گرفت، من بارها هیوا را دیدم و حتی بعنوان مدیر دبیرستان ، چند بار دعوتشان کردم خونه مادریم . و البته من مجرد بودم و پیش مادرم زندگی میکردم .
هیوا زنی خوشکل و زیبا بود. . فوق العاده دوس داشتنی .
مدیر دبیرستان هم در اون زمان مهم بود . و بیا و بروی داشت و معلمان ازش حساب میبردن.
هیوا به من پیشنهاد داد تا با خواهرش ازدواج کنم . اما مادرم بخاطر بعد مسافت و دوری راه و تفاوت های فرهنگی و مذهبی مخالف بود . و گفت تک پسر من ، باید از اقوام خودمون زن بگیرد .
هیوا خیلی تلاش کرد تا من شوهر خواهرش شوم ،ولی قسمت اجازه نداد.
ارتباط خانوادگی ما ادامه داشت . و حدود پنج سال انها در شهر ما سکونت داشتند .
در این مدت ، من با دختر یکی از اقوام ازدواج کردم و رابطه خانوادگی ما وهیوا هم ادامه داشت.
هیوا خودش یه هلو بود .
واقعا زیبا و دوس داشتنی …
شاید اگر خواهرش به خوشکلی خودش بود، من علی رغم همه مخالفت ها ، باهاش ازدواج میکردم.
همیشه بهش میگفتم هیوا خانم.
آرزو من داشتن ، زن کورد و مهابادی بود. و تو برام انجام ندادی ،
گقت خودت نگرفتی و گرنه ، خواهرم زنت میشد .
گفتم هیچکسی مث خودت نبود . و الا ، همه مخالفان را قانع میکردم. .
و باب شوخی من وهیوا بیشتر و بیشتر میشد.
زمان گذشت وهیوا و شوهرش هم از شهر ما رفتند .و در مهاباد ساکن شدند .ولی ارتباط ما هرگز قطع نشد . هر سال دو سه نوبت یا ما میرفتیم مهاباد و یا اونها می آمدند شهر ما.
وهمیشه به شوخی به هیوا میگفتم ، این گناه من بر گردن توست . که آرزوم را برآورده نکردی …
هیوا هم هر سال زیباتر و خوشکل تر میشد. و داغ دل من تازه تر …
خیلی باهم راحت بودیم .
هیوا تو لباس پوشیدن وحجاب و پوشش پیش من کامل راحت بود . من هم بخاطر شوهرش و نان ونمکی که باهم خورده بودیم هیچ نظر جنسی و سکسی بهش نداشتم .
خواهرش هم شوهر کرده بود و در رفت و آمد ها ی ما همیشه زیارتش میکردیم . ولی زیاد به دلم نمی نشست.
در مجموع خانواده گرم و با محبتی بودند . شوخی های راحت باهم داشتیم . و هیوا هم میدانست من آدم هات و داغی هستم . ولی هیچ حرکتی نداشت … و احترام متقابل حفظ میشد.
حدود ۲۰ سال از آشنایی مان با همدیگر گذاشت. .
حالا من حدود ۴۸ سال داشتم . هیوا حدود ۳۸ سال. شوهر هیوا هم حدود ۵۲ سال سن داشت .
قضای مجازی ، تلگرام . اینستا ، واتساپ و … سبب ارتباط بیشتری بین من وهیوا شده بود. و خیلی وقتها باهم راحت چت میکردیم ، در مورد هم نظر میدادیم. عکس های همدیگر را لایک میکردیم .و …
همیشه هم در تابستان بخصوص ماه های تیر و مرداد ، ما به شهر آنها میرفتیم. و ده روز گاها بیشتر مهمان شان بودیم و خوش میگذرانیم .
سال ۹۹ ، تابستان مهمان آنها بودیم . دوسه روز از آغاز سفر ما گذشته بود .یک روز در یکی از پارک ها مشغول استراحت بودیم. زن جوان و زیبا پوشی از کنار ما رد شد . من واقعا محو تماشای جمال و زیبایش بودم .
هیوا متوجه حال من شد و لبخندی زد . گفت آقا محسن ، بدجور حواس ات رفته دنبال زن کورد ومهابادی ؟ !!!
گفتم چه گویم ؟ چو دانی و پرسی، سوالت خطاست !!!؟؟؟؟؟؟
و این حرکت و سوال سر آغاز بحث طولانی بین من و هیوا در فضای مجازی شد و به شب کشیده شد ،!!!
هیوا شب برام نوشت ،
گناه بزرگی بر گردن من هست . ، که نتوانستم تو را به آرزو دلت برسانم …
گفتم ، چه کنم . دست ما کوتاه و خرما بر نخیل ،!!!
گفت چکار کنم برات !!!
گقتم هیچی دیگه !!!
چه میتوانی بکنی ؟ !!!
گفت میتوانم باهات راحت حرف بزنم !!! ؟؟؟
گفتم ، از صفر تا صد موضوعات آزاد هستی . و من آمادگی پذیرش همه چیز را دارم ،!
هیوا : واقعا دلت میخواد زن مهابادی و کورد داشته باشی؟
محسن : آره خوب ، ۲۰ ساله چنین آرزویی دارم .
هیوا ،، حالا که دیگه نمیتوانی زن بگیری.
محسن ، آره دیگه بحث زن گرفتن گذشته ،
هیوا .پس چکار کنی ، !؟
محسن .دیگه هیچ . چه میتوانم بکنم . استخوان در گلو و کارد در پهلو ، این درد را تحمل میکنم…
هیوا . میتوانم بهت اعتماد کنم ،
محسن . در طول این ۲۰ سال موردی برای بی اعتمادی از من دیدی ؟؟؟؟!@!!
هیوا ، نه
محسن . پس خیالت راحت .!!!
هیوا … یه چیز بگم . قول میدی بین خودمون بماند .!!!
محسن، چشم . حتما .
هیوا . تووکه دیگه نمیتوانی زن بگیری .
ولی اگر زن کورد ومهابادی باشه و بتوانی باهاش دوست باشی، آرزوت بر آورده میشود!!!
محسن . آره خوب . من دوس دارم چنین اتفاقی بیفتد. ولی نه با هر کسی ،
باید کسی باشه شان و سطح زیبایی بالایی داشته باشه …
هیوا . آره فهمیدم…
محسن ، ولی پیدا نمیشه .چون دل من سخت پسنده. و هرکسی را انتخاب نمیکنه ،!!!
هیوا ، شبیه چه کسی باشه .
محسن ، روم نمیشه بگم .
هیوا . قرار بود راحت باشیم .
محسن . راستش . ناراحت نشو . ولی در حد خودت باشه ،ببخشید!!!
هیوا …واااای خدا من !!!
محسن ،، آره .دیگه .
گفتم که سخت پسندم و پیدا نمیشه . !!!
هیوا. چکار کنم برات . دلم شدید برات میسوزه. و سنگینی نگاه وگناهت را حس میکنم .
محسن ، بیخیال .پس . وقتی کسی نیست . چکار میشه کرد . میسوزم و می سازم …!!!
هیوا ، چکار کنم برات مجبورم یکبار جور گناه ونگاهت را بکشم .
محسن . وای هیوا نگو ، سخته برام . میدونی چقدر دوستتت دارم و برام عزیزی .
ولی اینکار نمیشه !!!؟؟
هیوا ، اگر من وتو بخواهیم میشه و شدنی است .
محسن ، چطور میشه … ؟؟؟؟
اینهمه سال نشده ،
هیوا ، مهم خواستن دو طرف هست .
خواستن ،توانستن است.
محسن . نمیدونم . من تسلیم نظر تو هستم …
هیوا . من خیلی وقته از مریم زن تو شنیدم که در سکس قوی هستی و او را اذیت میکنی ، میخوام تجربه اش کنم . دنیا گذراست و حیف هست در دلمون آرزویی بمونه ،
شاید سالهای قبل چنین نظری نداشتم ولی الان ، کامل شدم و میفهمم زندگی گذر لحظاتی است که باز نمیگردد.
محسن .، قربونت برم عزیزم ، نمیدونم هر چه تو بگی …
هیوا، حتما کاری برات میکنم .
ولی قول بدی ، همه جیز برای همیشه تحت مدیریت من باشد.
محسن، قول میدم که از صفر تا صد ، موضوع در اختیار تو باشد .
لحظاتی بعد هیوا بلند شد و رفت سمت دستشویی .
من هم بلند شدم و پشت سرش رفتم .
تو قسمت روشویی ، با حواس کامل از پشت بغلش کردم. و محکم گردنش را بوسیدم.
هیوا کامل سست شد و بغلم افتاد .
شاید کمتر از ده ثانیه طول کشید .و رهاش کردم و رفتم اتاقم .
هیوا پيام داد ، محسن ، چکار کردی ، تحمل ندارم . بغلت میخوام .
آفرین به جرات و شهامت تو .
گفتم ، دارم می لرزم . بهت نیاز دارم. .
گفت تا فردا صبر کن.
اونشب گذشت .
هیوا و خانواده پدرش در طبقه سوم یک آپارتمان زندگی میکردند. طبقه سوم دو واحد داشت . که واحد روبرو خونه هیوا ، خانه پدرش بود .و این روزها پدر ومادرش در منزل نبودند. و کلید خونه شان دست هیوا بود .
ظهر روز بعدش، وقت ناهار ، هیوا پيام داد بهم که من ساعت ۳ عصر به بهانه ی آرایشگاه، میرم خانه روبرو ، خانه پدرم .
نیمساعت قبلش تو بهانه ای جور کن و از خونه بزن بیرون . بعد باهات هماهنگ میکنم .
.من ساعت دو ونیم به بهانه تعویض روغن ماشین، رفتم بیرون. ماشین دادم دو کوچه اونطرف و برگشتم نزدیک خانه .
ساعت ۳ هیوا زنگ زد و گفت من رفتم تو خونه پدرم .
تو آهسته از راه پله بیا بالا . درب برات باز میگذارم .گفت نگران هیچ چیز هم نباش .، شوهرم و بچه ها و خانمت و بچه های خودت خوابیده اند و استراحت میکنند.
تازه اگر کسی بیاد ، بهانه زیاد دارم .
ده دقیقه بعد با رعایت همه پروتکل های امنیتی من هم رفتم خانه پدرش .
وارد خونه که شدم ،واقعا شوکه شدم .
خدای من فرشته ای ، درب خانه رابرام گشود. یک لحظه به چشمام شک کردم .
وقتی پشت درب ، سرپایی همدیگر را بغل کردیم . تمام دنیا مال من شد ، بغلش کردم . بلندش کردم و لب بر لبش گذاشتم . پاهاش را دور کمرم حلقه کرد . اونقدر در آن حالت لب همدیگر خوردیم و تو چشای همدیگر نگاه کردیم .که من ارضا شدم . و لباس هام خراب شدند.
لذتی وصف ناشدنی . و غیر قابل توصیف بود .
هیوا را رو تختخواب گذاشتم و لباسهای خودم را کامل در آوردم.
گفت چه زود ارضا شدی ؟
گفتم ۲۰ ساله منتظر خوردن این لبهات بودم . به سمتش هجوم بردم . روش چمبره زدم . و دوباره مشغول خوردن لب ها و سینه هاش شدم . تمام بدنش پنبه بود .نرم ، لطیف و زیبا . نوک سینه هاش سفت و قهوه ای بودند .
وقتی زبانم به کوسش رسید. ناله بلندی سرداد. شروع به مکیدن چوچوله اش کردم . بخودش می پیچید . تا وقتی که ارضا شد ، ادامه دادم . بیحال و لش رو تخت افتاد . و من هم بغلش دراز کشیدم. کم کم بخودش آمد و رو شکمم دراز کشید ، کیرم را در دست هاش گرفت . و جاااااان بلندی گفت . وقتی نگاهش کرد هییییییییین بلندی کشید و گفت نامرد اینو داشتی و این مدت از من دریغ کردی . خیلی نامردی، کوفت مریم زنت بشه که تک خوری میکنه!!!
گفتم مگه کیر شوهرت نداری ، ؟
کفت بابا اون در حد یه باتری قلمی ، ساعت دیداری هست . !!!
اینو نگاه گرز رستم است !!!
به زور فقط سرش را تو دهانش میکرد و لیسید می زد، خوب ساک زد .
خیسش کرد و خودش بلند شد و با دست سر کیرم را به سمت کوسش هدایت کرد.
گفت میدونم اگر مدیریت ورودش دست خودم نباشه ، پاره ام میکنی،!!!
هر دو پاش را دو طرف بدنم قرار داد و سر کیرم را وارد کوسش کرد . خیلی آرام وکنترل شده سانت سانت پايين می آمدم و در کوسش فرو میرفت . گاهی توقف میکرد. و سپس ادامه میداد. کامل کوسش را پر کرده بود . کامل روش نشست . گفت تکان نخور . رو سینه ام دراز کشید و شروع به خوردن لبهام کرد . ابتکار عمل کامل در دستش بود . با لهجه کوردی باهام حرف میزد .
” محسن گیان ، کیرت ها نام کوسم .”
محسن گیان ، جرم دای ،،
گفتم باید دردش بکشه ، در یک لحظه ، چرخیدم و اونو زیر خودم قرار دادم .
هر دو پاش را تو سینه و شکمش جمع کردم. و شروع به تلمبه زدن کردم . حدود پنج دقیقه در تندترین حالت ممکن تلمبه زدم . تمام بدنش عرق کرده بود . و کف دستم را چنان گاز گرفته بود که دردش به تمام بدنم سرایت کرد . با فشار آخر و ناله بلندی . ته کوسش ارضا شدم . و روش دراز کشیدم و همه آبم تو کوسش خالی کردم .
خیلی لذت بردیم . هیوا هم همونجور خوابش برد . حدود ۲۰ دقیقه روش قرار داشتم . بلند شدم و دستش گرفتم و رفتیم حموم . زیر دوش حموم ، تمام بدنش را شستم .و او هم بدن منو شست . رو کیرم شامپو می زد و با کیرم بازی میکرد. به چشام نگاه میکرد و میگفت نامرد ، تو دلت سنگ است . تو این همه سالها منتظر یه حرکت از سمت تو بودم . چرا سمت من نیامدی . ؟
اینهمه زن کورد میخواستی ، چرا این همه آتشم میزدی .ولی حرکت عملی نمیکردی ؟
چرا . ومحکم لب و گردنم را میخورد. گفتم هیوا من ترس داشتم که تو جواب منفی بدهی و ارتباط خانوادگی ما قطع بشه . !!! میدونی که من دهها نفر همکار و دبیر و معلم داشتم ، ولی غیر از شما با هیچکدام ارتباط خانوادگی ندارم !!! چرا؟؟؟ دلیلش فقط وجود هیوا عزیزم است که اندازه تمام دنیا دوستتت دارم!!!
دوباره کیرم سیخ شد . دست به دیوار حموم زد ، باسن اش را عقب داد . و من هم از پشت ، کیرم را وارد کوسش کردم . آآآآآآی بلندی کشید . واقعا کوس تنگ و داغی داشت . با هر تلمبه ای ، آه بلندی میکشید. و خودش را به دیوار می چسباند .
محسن گیان ، آرامتر درد دارم …
محسن .گیان ، پاره شدم …
و در حالیکه، کامل گردن و گوشش را میخوردم ، ارضا شدیم . .
گفت محسن جان . این دفعه میخوام کامل سیر بشم .
باید حداقل ۲۰ روز اینجا مهمان ما باشید. تا سیرم نکردی ، حق رفتن ندارین .!!!
گفتم هیوا جان ، مدیریت همه چیز دست خودته …
تو مریم را قانع بکن ، من دوماه می مانم .
فقط رفتار هر دو مان باید جوری باشه که هیچکسی بخصوص شوهرت و مریم شک نکنند .
گفت چشم .
رفتار بیرون ما ، مث قبل هست . ولی هر وقت راه بود برای سکس بهت پيام میدم.
اونروز گذشت .
روزها و شب های بعد، ما مرتب سکس داشتیم.
شب ها در حد نیمساعت میرفت خانه پدرش و من هم میرفتم پیشش .
روزها میرفتیم بیرون، تفریح . گاهی تو ماشین . گاهی زیر چادر و همه جا سکس داشتیم .
ویژگی خاص هیوا ، سیر نشدنش بود . واقعا برخی روزها تا چهار بار سکس داشتیم . ولی هیوا باز میخواست.
و طرفدار سکس های هیجانی بود . گاهی در حد یک دقیقه ، تو سرویس بهداشتی و سرپایی سکس میکردیم.
گاهی، تو حموم خونه شان .تو آشپزخانه، درب یخچال ، سرپایی . و… دهها فانتزی هیجانی دیگر ،،،،
یه ماه مهمان شان بودیم. و بالغ بر ۱۰۰ بار سکس کردیم…
یادت بخیر هیوا…
دوستتتتت دارم …
قراره به زودی دوباره برم مهاباد و سکس کنیم …
هیوا بی قراره ،،،،،،
ادامه…
نوشته: محسن ،