وفاداری
سلام من اینازم و سه ساله که ازدواج کردم ویه دختر 1ساله دارم به این سایت میام چون از یه سری مطالبش خوشم میاد وقتی داستانهارو خوندم گفتم اتفاقی رو که توی این سه سال برام افتاده رو براتون بنویسم و اینم بگم وقتی بخونینش نمیشه ارضا بشین چون تحریکتون نمیکنه
سه سال قبل باوجودشکست بزرگی که تو زندگیم خورده بودم باشوهرم آشنا شدم مدرس زبان بود تو یه آموشگاه درس میداد و من یکی ازشاگرداش بودم بعداز چند ماه علاقش رو بهم گفت و من باوجود ترس از شکستی دوباره خواستم شانس خودمو بازم امتحان کنم وبهش جواب دادم
حدود یکی دوماه باهم دوس بودیم واون از هیچ چیزی برام دریغ نکرد و عاشقم شده بود ولی هرکاری میکردم نمیتونستم عشقمو فراموش کنم وعاشق سینا بشم(شوهرم)وقتی ازم خاستگاری کرد به خاطر پاک بودن وخانواده خوبی که داشت و اینکه واقعا عاشقم بود و ثابت کرده بود بهش بله رو گفتم…
زندگی ما باوجود گرم سینا و سرد بودن من شروع شد. هیچوقت به روش نمیاوردم که بی تفاوتم و اینو گناه میدونستم که دائم بهش دروغ میگم ولی وقتی نگاهی به زندگی خودم میکردم میدیدم هیچی برای خوشبخت بودنم کم نیس شوهرم خوبه پاکه غیرت و عرضه کارکردن داره ولی قانع نبودم واینکه توی سکس هم سینا همیشه کم میذاشت برام و قانع نمیشدم و برای من که حس میکردم که توی سکس از سینا قوی تر هستم و نمیتونه منوراضی کنه این یه مشکل بود…
تا اینکه دوسال پیش از طرف یکی ازمردای فامیلمون(شوهردخترخالم) برام پیام اومد خیلی ازم تعریف میکرد و همیشه بهم میگفت که تو خیلی ازشوهت سرتری چطورراضی شدی باهاش ازدواج کنی وفلان…انقدر گفت وگفت تا راضی شدم باهاش حرف بزنم اسمس تبدیل شد به حرف زدن و رستوران رفتن اون موقع بچه نداشتیم و راحت بودم سینا هم هیچوقت به من گیر نمیداد که چکارا میکنی فکرکنم زیاید اعتمادداشت .
کم کم به حرف زدن باسیرو س معتاد شدم و هر وقت یه بحثی کوچیک بینمون پیش میومد بهش زنگ میزدم و ساعتهاباهاش دردل میکردم. سیروس خیلی بهم محبت میکرد وقتی باسینا مقایسش میکردم میدیدم درمقابل کارهای سینا هیچی نیستن ولی نمیدونم چرا قانع نبودم. سروس بینهایت حشری وهات بودهمیشه ازاندام سکسی من میگفت و اینکه چجوری میتونه منو ارضا کنه یا چجوری بهم حال بده حرف میزد و تحریکم میکرد که یه شب مال اون باشم و اگه بگم ازش خوشم نمیومد دروغ گفتم… تا اینکه یک رووز…سیروس ازم خاست که به خونشون برم وگفت که همسرم خونه نیس…و من با ترس فراوان راه خونشونو پیش گرفتم و رفتم وقتی زنگ رو زدم و وارد خونه شدم دیدم که در بازه و ازهمونجا دیدم که سیروس با یه شلوارک خیلی کوتاه و بدون پیراهن داره میره اشپزخونه وقتی منو دید به استقبالم نیومد و باخنده گفت …اومدی خوشگل خانم؟؟بیا تو درم ببند تایه چیزی بیارم بخوریم وقتی رفت اشپزخونه به جان دخترم قسم میخورم که انگار به یه چوب بزرگ محکم کوبیدندتوسرم تکیم رو دادم به در و همونجا خشکم زد یه لحظه به خودم اومدم وگفتم من اینجا چکارمیکنم؟؟چرااومدم؟؟خدای من بغض داشت خفم میکردیه لحظه چشمای معصوم سینا و عشقی که بهم داشت اومد جلوی چشمم و…خدایا…کمکم کن باتمام توانی که داشتم ازاون خونه بدون اینکه برم داخل فرار کردم وانگاریکی دنبالم بود…سوارماشینم شدم وبه سرعت ازاونجا دورشدم وقتی رسیدم خونه تایه ماه از عذاب وجدان داشتم میمردم وحال خوبی نداشتم تصمیم گفتم قضیه رو جوری که اتفاق بدی نیفته به سیا بگم وازش حلالیت بخام …وشوهرم با اون منطقی که ازش انتظارداشتم دوباره منوقبول کردوگفت که دیگه تنهام نمیذاره که همچین اتفاقی برام بیفته الان که خیلی وقت ازاون قضیه میگذره همیشه خدارو شکرمیکنم که توهمون لحظه ای که داشتم تولجن میفتادم کمک کردونذاشت زندگیم ازهم بپاشه وخیلی خیلی خوشحالم که سکس با یه غریبه رو به عشق شوهرم ترجیح ندادم چون اصلا قابل مقایسه نیستن خوب مثل اینکه طولانی شد شب همگی خوش
نوشته: آیناز