وقتی برای اولین بار سکس رو دیدم
سلام به کاربران شهوانی من آرین هستم و تازه عضو شهوانی شدم.
واقعیتش من تا به حال سکس موفق و کامل با کسی نداشتم ولی خاطره از سکس بقیه زیاد دیدم و اگه استقبال بشه می تونم همشو تعریف کنم براتون…
در واقع قصدم اشتراک دید زنی های خودمه.
قبل اینکه شروع کنم یه خواهش دارم:
من از نوشتن سررشته ای ندارم و ممکنه زیاد خوب ننویسم یا به هر صورتی کسی از خاطراتم خوشش نیاد که فدای سرش و اگه دوست دارین فحش بدید مشکلی نیست.
خب بریم سراغ خاطره اول:
اون روزو هیچ وقت یادم نمیره…
توی کمدی که درش به روم قفل شده بود نشسته بودم و داشتم گریه میکردم و جای کبودی ای که دختر عمم رو پام انداخته بود رو ماساژ میدادم
یه دفعه یه صدایی به گوشم خورد که میگفت:
اخخخخخ پدرام تو هم وقت گیر آوردیا الان وسط مراسم ختم جای این کاراس
صدای دیگه بهش جواب داد: خب به درک کی حواسش با ماست
بدخلقی نکن دیگه عزیزم جون پدرام نگو خودت نمیخوای
_به جون خودت که عشقمی میخوام ولی اگه مچمونو بگیرن زنده زنده با اون خدابیامرز خاکمون میکنن…
فضولی امونمو بریده بود و میخواستم بفهمم دارن چیکار میکنن برا همین کاغذ روی سوراخی که جای دسته های کمد بود رو برداشتم و از سوراخای جا دسته کمد که خالی بودن بهشون نگاه کردم و دیدم پدرام داره شکم فائزه رو میماله
با خودم گفتم: نکنه فائزه دلش درد میکنه که پدرام داره شکمشو میماله؟
وقتی بیشتر نگاه کردم دیدم دستاش رفت پایین تر و فائزه یه نفس عمیق کشید و ای خیلی ناز کشید که واقعا الان میفهمم چقدر جذاب نالیده
هرچی بیشتر میدیدم بیشتر گیج میشدم و برام سوال میشد که دارن چیکار میکنن…
زمانی که دیدم فائزه دست انداخت و کیر شق شده پدرام(که من فکر میکردم شلوارشه که باد کرده رو ) گرفت تمام بدنم مور مور شد و بگی نگی چندشم شد
وقتی دیدم پدرام داره سینه های فائزه رو از روی لباس میخوره دیگه کلا قاط زدم و با خودم گفتم: آخه مگه پدرام بچس که فائزه میخواد بهش شیر بده…
تو همین حال گوه گیج بودم که صدای یه جیغ ریز از فائزه رو شنیدم و دیدم که پدرام دهنشو گذاشته روی کون فائزه و داره گازش میزنه…
اینو که دیدم دیگه حالم بهم خورد و دیدم انگار الانه که بالا بیارم چون اون موقع واقعا نمیدونستم این کار چیه و کون رو جای کثیفی میدونستم…
خلاصه چسب سوراخو زدم سر جاش و بلند با پام زدم به در که با صدای جیغ بلند فائزه و یا ابالفضل از پدرام همراه بود
منم که نمیدونستم چیکار کنم دیدم داره گریم میگیره، پس ازش استفاده کردم و با وحشت گفتم: میشه منو از اینجا بیارین بیرون
بعد یه دقیقه در باز شد و پدرامو دیدم که با یه حال داغون داره به من نگاه میکنه
تا خواست حرف بزنه فائزه(با کس کلک بازی) اومد بغلم کرد و گفت: الهی بمیرم برات قشنگم تو اینجا چیکار میکردی؟
منم با مظلومنمایی جواب دادم:اون ترنم نامرد انداختم اینجا، خیلی ترسیدم بعد شنیدم شما و عمو پدرام دارين دعوا میکنین بیشتر ترسیدم
فائزه گفت: نه عزیزم ما که دعوا نمیکردیم ما داشتیم با هم تمرین تئاتر میکردیم
صدای عصبانی پدرمو شنیدم که اومد تو و داد زد: معلومه دارين چه غلطی میکنین؟ اینجا مجلس عزاست
پشت سرش نمیدونم شاید سی چهل نفر وایساده بودن و داشتن پچپچ میکردن
منم از ترس خودمو انداختم تو بغل فائزه چون میدونستم احتمالا من رو مقصر بدونن و بابتش تنبیه اساسیای در انتظارم خواهد بود
ولی وقتی به پدرام نگاه کردن اینم فهمیدم که اون شب همه دنیا برام شکل دیگهای شده
ادامه دارد…
خب، تا اینجا نوشتم براتون و امیدوارم خوشتون اومده باشه
ادامه ندادم چون میخوام ببینم این مدل داستان ها به مذاق میشینه یا نه
اگه نه که شرمنده و مون بابت وقتتون
اگه آره که با عشق ادامه میدم و با گوش باز شنوای انتقاداتتون هستم
نوشته: آرین