پایانی برای جنگ رزها
از آخرین باری که دریانوردی کرده بود 7 سال میگذشت؛ کشتی نسبت به قایق درمقابل تلاطم دریا مقاومت بیشتری نشان میداد؛ ولی بازهم نمیتوانست دردی از او دوا کند.
7 سال پیش را به خاطر میآورد؛ نوجوانی بود پر از حس غرور؛ فکر میکرد به بورگاندی که برسد عمهاش با تاج طلا به استقبالش میآید؛ او زانو میزند و اینبار بهعنوان پادشاه انگلستان از جای برمیخیزد؛ ولی بوی شوری دریا و حالت تهوع، توهم از سرش پرانده بود و بهمانند طفل تازه متولد شدهای گریه کرده بود و مادرش را خواسته بود.
واربک، آن مرد وفادار و بیریا، به او گفته بود: قوی باش؛ آینده تو درخشان است.
ریچارد در بزرگترین کشتی و سکاندار ارتش، اضطراب تمام وجودش را فرا گرفته بود؛ موج ها را میشکافتند و پیشروی میکردند و این ترس لحظه به لحظه بزرگتر میشد. سعی میکرد با نفس های عمیق حالت خفگی چسبیده بیخ گلویش را کنترل کند. اینکه کتی با آن زبان برندهاش هنوز چیزی به رویش نیاورده بود نشان میداد که کارش را خوب انجام داده است. “هرچه نباشد به من تظاهرکننده میگویند.” با این فکر پوزخندی کنج لبانش آشکار شد و آرنجش را روی زانوهایش گذاشت.
بوی استفراغ کل کابین چوبی را پر کرده بود و محتویات سطل ها روی زمین میریختند؛ از شکوه بانوان خدمتکار ملکه چیزی جز لباس های کثیف و چشمان اشکآلود نمانده بود.
کتی که نصف عمرش را به دریانوردی گذرانده بود با آن شکم برآمده و رنگ و روی نزار به مرده میمانست؛ ولی زیرلب غرولند کردنش هنوز جای خودش بود.
ریچارد بعد از چندین لحظه خیره نگاه کردن کتی و داد و بیدادی که سر خدمتکارانش میکرد، از او روی برگرداند و از دریچهای کوچک نگاهی به روشنایی بیرون کرد؛ مرغان دریایی در آسمان دیده میشدند و نوید نزدیکی به ساحل میدادند.
صدای پایی از پله ها به گوش رسید، ریچارد فورا لبههای لباسش را مرتب کرد و پشت قوز کردهاش را صاف کرد؛ لرد استافور به کابین سلطنتی رسید و جلوی پای او زانو زد و با صدای رسا و بدون تردیدی فریاد زد:
_ زنده باد یورک.
ریچارد بلند شد؛ سعی میکرد با جمع کردن انگشتان پایش در چکمه تعادلش را حفظ کند؛ دستش را روبروی صورت مرد گرفت و او را تشویق به بلند شدن کرد.
~ لرد استافورد خوشحالم که اینجا میبینمت.
لرد به آرامی دست ریچارد را گرفت و بلند شد؛ نگاهی سرسری به تیرچههای چوبی انداخت و زنان را از نظر گذراند، با شیطنت نگاهی به صورت ریچارد کرد و پاسخ داد:
_ منم همینطور سرورم.
هردو به خنده افتادند و یکدیگر را در آغوش گرفتند. پس از چند ثانیه لرد کمی از ریچارد فاصله گرفت، دستی به موهای مجعد طلایی او کشید و به نزدیکی کتی رفت.
کتی اینبار روی زمین زانو زده بود و سطلی را بغل کرده بود؛ روی کف کابین لیز میخورد و بانوانش هر لحظه باید همراهیش میکردند. موهای مشکیش متعفن شده بود و توی صورتش ریخته بود و چیزی از چهرهاش نمایان نبود.
_ بانوی من …
~ اوه لرد، لطفا نزدیک تر نیایید؛ وقتی به خشکی رسیدیم شما میتوانید به چاپلوسی بپردازید.
لرد با خود فکر کرد که این زبان تند و تیز را از عمویش به ارث برده است. هیچوقت سالهای اسارت در دربار اسکاتلند را فراموش نمیکرد.
کتی با کمک خدمتکارانش روی سکو نشست؛ پاهایش بهم نمیرسید و شکمش بیش از حد بزرگ شده بود؛ هرلحظه ممکن بود وضع حمل کند؛ ولی بازهم پافشاری کرده بود که فرزندش را در خاک انگلستان به دنیا بیاورد.
نفس زنان، بانوی زیردستش را پس زد و دستش را به طرف ریچارد بلند کرد. ریچارد بهمانند همسری درخور به نزدیکی او رفت، دستش را گرفت و پشت انگشتان دست دیگرش را روی پارچه دربر گرفته شکم کتی کشید و لبخندی کج زد؛ بعد از چند لحظه در فکر فرو رفتن به سمت استافورد برگشت؛ دهان باز کرد که چیزی بگویید؛ ولی کتی امانش نداد:
~ امیدوارم همه اینها به نتیجه برسد ریچارد؛ من باید این پسر را در ولز ببینم و کمتر از این را از تو قبول نمیکنم.
ریچارد کلافه چشمانش را بست و سعی کرد به اعصابش مسلط شود، باز به کتی نگاه کرد و مصمم پاسخ داد:
_ مطمئن باش روزی که در تخت کناری من، هنری غاصب را در خواری و ذلت میبینی، فرزندت را در آغوش داری.
لرد استافورد هم مثل بقیه دربار بورگاندی با خود فکر کرد که این گوردون بیش از حد دارد در همه چیز دخالت میکند. هرچند که مارگارت همیشه میگفت که برای ریچارد، کتی بهترین گزینه است و هیچوقت اقرار به اینکه چاره جز انتخاب شاهدخت نسل سوم کوچکترین امپراطوری اروپا نداشته است، نمیکرد.
_ سرورم، دوشیزه مارگارت همراه شما سفر میکنند؟ امیدوار بودم که ایشان را ملاقات کنم.
~ لرد استافورد عزیز، عمه و مادربزرگ برای هواخوری به عرشه رفتهاند؛ میتوانی آنجا به ملاقات دوشیزه بروی.
لرد تعظیمی کرد و فورا از پله های چوبی بالا رفت. دوشیزه مقتدرانه روی عرشه ایستاده بود و بانو سیسیلی که سال های آخر عمرش را میگذراند روی سکویی چوبی نشسته بود و انجیلی در دست داشتو میخواند.
دوشیزه نزدیک شدن استافورد را دید؛ از او رو برگرداند و به ردیف کشتی ها و آرایش جنگی آن ها نگاهی انداخت:
_ لرد استافورد، همین 15 کشتی هستند که سرنوشت انگلستان را عوض میکنند. مردم انگلستان از دیدن قرمزی خون و رز لنکستری به ستوه آمدهاند و یورک را یکصدا فرا خواندهاند. بازهم رز سفید سرتاسر انگلستان را فرا میگیرد؛ بازهم مردم آرامش و صلحی را که ادوارد سالیان سال برای آنها به ارمغان آورده بود را در دستان پسرش حس میکنند.
دوشیزه قطره اشکی را که با یادآوری برادر بزرگش به یاد آورده بود با دستمالی پاک کرد و درباره اوضاع ساحل و خاندانهای بزرگ شمالی از استافورد سوالاتی پرسید.
بانو سیسیلی به سختی قصد داشت که از جایش بلند شود؛ استافورد سریعا جهشی کرد به کمکش رفت. بانو سیسلی چند ضربه روی بازویش زد و گفت:
_ جان، از تو ممنونم. زانوهایم چندی هست که قفل میکند و نمیتوانم به راحتی روی زمین سفت بیایستم چه برسد به کشتی. فکر میکنم این آخرین باری است که بتوانم سفر کنم و موفقیت فرزندانم را ببینم… تنها آرزویی که در دل دارم این است که لیزی از چنگال هنری و مادر مکارش رهایی یابد. آن دختر بیچاره را مجبور کردند که با قاتلی چون هنری ازدواج کند؛ من هنوز اشکهایی را که در سوگواری عمویش ریچارد میریخت به خاطر دارم. در این جنگ الیزابت بیشتر از همه سختی کشید.
بانو آهی کشید و سری از روی تاسف تکان داد. دوشیزه بازهم نوید پیروزی میداد و پرتکبر با آن کلاه روسی روی عرشه قدم میزد. قرار بود به محض اینکه ارتش به مقصد لندن راهی شد دوشیزه مارگارت و بانو سیسیلی به اسکاتلند سفر کنند و از آنجا به بورگاندی برگردند. بهرحال هنوزم نیاز بود که با هدایا بسیار، دل پادشاهان دیگر کشورها را به دست آوردند.
ساحل از دوردست ها معلوم شده بود و طبلهای جنگی به صدا درآمده بودند سربازان آرایش گرفته بودند و هماهنگ انتهای نیزههای خود را به تختههای چوبی کشتی کوبیدند و فریاد “زنده باد پادشاه برحق” و “زنده باد یورک” سر دادند.
در ساحل مشکلی وجود نداشت. خاندانهای شمالی همگی با یورک پیمان بسته بودند و آنها را بعد از دو روز استراحت در سرزمین های خود به مقصد لندن همراهی میکردند. ریچارد و فرماندهان ارتش چادری برپا کرده بودند و برنامههای خود را با توجه به اوضاع طوفانی انگلستانی از نو میچیدند. ریچارد بهمانند ستارهای میدرخشید و چنان پادشاه مآبانه نقشه جنگ میکشید که در دل هیچکس شکی از اصالت او وجود نداشت. فرماندهان قدیمی و بزرگان خاندان هروقت که او دست بر زیرچانه اش میگذاشت فورا او را با ادوارد مقایسه میکردند و سینه جلو میدادند که اینبار انتخاب درستی کرده اند.
حیله و مکر دوشیزه مارگارت در جنگ قبلی تا سال های سال در یادها مانده بود و کسی حاضر به قسم وفاداری خوردن برای یک تظاهرکننده جدید نبود. بانو سیسیلی بود که جشن های بزرگی برگزار میکرد و پادشاهان زیادی را فرامیخواند تا خود به عینه ببینند که ریچارد موهای طلایی الیزابت وودویل و قدوقواره ادوارد را به ارث برده است.
اولین بار پادشاه اسکاتلند، جیمز، بود که لبخند اورا به جورج، عموی بزرگش، تشبیه کرد و هنوز از نیمه شب نگذشته بود که با پیشنهاد دادن برادرزادهاش به عنوان ملکه انگلستان وفاداری خود را اعلام کرده بود. ماکسمیلیان تنها به فاصله یک روز از جیمز با آنها پیمان بسته بود. چندی بعد دوج ونیس حمایت خود را علنا از ریچارد اعلام کرده بود و تقریبا همه اروپا او را به رسمیت شناخته بودندو خبر حتی به کوچکترین دهکدههای انگلستان هم رسیده بود.
قلب مادرش در حصر خانگی بعد از سالیان سال آکنده از شور و شعف شده بود. تمامی دارایی خود را وقف جمعآوری ارتش برای ریچارد عزیزش کرده بود و آشکارا با هنری غاصب مبارزه میکرد. میدانست که نامههای مادرانه اش به دست ریچارد نمیرسد و خدمتکاران و راهبههای کلیسا آن ها را فورا به نزد شاه غاصب و مادرش میبرند؛ ولی باز هم مینوشت؛ با شادی و شوق مینوشت. از اینکه هیچوقت باور نکرده بود که سرنوشت ریچاردهای خاندان یورک هم به مانند ادواردهایش تیره است؛ احساس سربلندی میکرد. ترانه آزادی را هر روز از پنجره اتاقش رو به باغ سوت و کور کلیسا فریاد میزد.
ریچارد میدانست که بهترین زمان برای حمله همین چند روز آتی است ولی بازهم نیمنگاهی به خیمه سفید رنگ مینداخت و سعی میکرد تدبیری بیندیشد تا تولد شاهزاده یورکی خود را ببیند. با وجود یک شاهزاده ادعای سلطنتش قویتر میشد و خاندانهای جنوبی و درباری را هم میتوانست با خود همراه کند.
آخرین باری که کتی را دیده بود با اینکه بوی عسل و اسطوخودوس میداد ولی از درد لبش را میگزید؛ جنب و جوش بچه غیرمعمول بود و دوشیزه به دنبال قابلترین قابله دهکده فرستاده بود و به فریادهای کتی که میگفت: «من پسرم را در وست مینستر به دنیا میآورم» اعتنایی نکرده بود. سرمای انگلستان در وجود ریچارد رخنه کرده بود و از درون میلرزید روبرویش آیندهای نامعلوم بود. این دوراهی میتوانست به تخت پادشاهی ختم شود یا تخته اعدام برج لندن.
خبر رسیده بود که سِر پول وقتی که در بارانداز بورگاندی حضور پیدا کرده بود که از ریچارد دیدن کند به همراه همسرش مُهر نامههای شورشیان را دزدیده بود و به نزد هنری برده بود و این باعث شده بود که بسیاری از متحدانش در انگلیس سرشان را از دست بدهند؛ حتی نزدیکترین آنها “لرد استنلی”. این خبر باعث تضعیف روحیه سربازان شده بود و ریچارد باید سریعتر چارهای برای مشکلش مییافت.
کلیفورد از با تجربهترین فرماندهان جنگی بعد از ساعتها صحبت، حرف نهایی خودش را زد:
_ سرورم بهترین زمان حمله الان است. کورنوال و سرزمین های جنوبی از هنری روبرگرداندهاند و کنت هم دارد به آنها میپیوندد. نصف ارتش ما از یاغی ها و مزدورهای فلاندرز و آلمان است. اگر خیلی معطل شوند به ما پشت میکنند.
~ ولی بازهم اهنری فرمانده بزرگی مثل جاسپر تودور را دارد. غاصب همیشه یه چارهای در آستینش دارد همچنان که در جنگ قبلی عمویم را از پا درآوردند.
و باز هم خیره نقشه ارتفاعات لندن شد تا محلی مناسب برای اختفا ارتش بیابد.
“دخترک خدمتکار جدید بود” این را به محض ورود به خیمه عمهاش فهمید. دخترک تعظیمی کرد و به چشمان ریچارد خیره شد؛ سر آخر با لبخندی از کنار او عبور کرد؛ ولی ریچارد تا وقتی که او از خیمه خارج نشده بود با چشم دنبالش میکرد.
عمه متوجه شد و خودش را به نزدیکی ریچارد رساند، دستی بر شانهاش گذاشت و بازویش را دربرگرفت. زمزمه های قشنگ عمه درباره کاخ و دربار زیر گوشش نمیتوانست او را از فکر موهای سرخ دخترک خارج سازد.
دوشیزه مارگارت نگاهی به چشمان ریچارد کرد و دستی روی ابروهای طلایی و کمرنگش کشید:
_ حتی سلیقهات در انتخاب معشوقه مانند ادوارد است. دخترهای مظلوم و مو قرمزی مانند جین شور. امشب را خوش بگذران فردا روز بزرگی است.
عمه با اشاره کوچکی به ندیمانش فهماند که دخترک را به چادر پادشاه راهنمایی کنند و خودش به اندرونی چادر پیش مادرش رفت. اگر ریچارد درگیر خوشگذرانی است، نقشههای جنگی نباید رها شوند.
پادشاه زره جنگی از تنش درآورده بود و پیشکار باوفایش «اورول» برایش شرابی در جام میریخت که مستقیما از کاخ مکلین فرستاده شده بود. ریچارد روی تخت رها نشسته بود و بند های پوتینش را شل میکرد؛ هزاران فکر مختلف در سرش جولان میدادند که امیدوار بود دخترک بتواند از سرش خارج کند. دخترک را دو کنیز به چادر آوردند هنوز هم لبخندی اغواکننده بر لب داشت با آنکه ریچارد نمیخواست اعتراف کند ولی همان لبخند صادقانه بدجور دلش را لرزانده بود.
اورول پارچ را روی میز گذاشت و به نزدیکی دخترک رفت و با هدایت دستانش او را کمی دورتر برد؛ با فاصله ایستاد و آرام زمزمه کرد:
_ هیچ حرفی از این چادر نه به ارتش دشمن میرسد و نه به گوش کتی گوردون.
دخترک خیره زخم سنگین روی صورت اورول شده بود؛ ولی اورول با آن چشمان سیاهش برای بار آخر نگاهی به او انداخت و بدون معطلی از چادر خارج شد. دخترک نمیخواست بد به دلش راه بدهد ولی اندک کلام اورول آشوب به دلش انداخته بود. سرش را تکانی داد تا افکار منفی از او دور شوند؛ جلوتر رفت و در دیدرس پادشاه قرار گرفت.
ریچارد یکی از آرنج هایش را ستون بدنش کرده بود و طبق عادت همیشگی اش قبل از هربار نوشیدن، شراب را در جام مسی تکانی میداد و موجها را تا آرام شدنشان زیرنظر میگرفت. زیر چشمی دخترک را براندازی کرد و اندکی از جام نوشید. سکوت حکمفرمای چادر بود و هنوز ریچادر خواستهای مطرح نکرده بود. دخترک در جایش تکان میخورد و کلافه مینمود؛ از نظربازی شاه به ستوه آمد و آخر سر زبان گشود:
~ سرورم خواستهای از من ندارند؟
ریچارد ناخشنود از پرسش دخترک از جایش بلند شد و به سمت پارچ شراب رفت؛ دو جام پر کرد و به نزدیکی دخترک رفت. دست دخترک جلو رفت که جام را از شاه بگیرد ولی ریچارد قدمی عقب رفت و سرانگشتان دخترک فقط سرمای مس را لمس کردند:
_ اول موهایت را باز کن.
دخترک دستپاچه از دستور شاه دست به گیره سرش برد و اجازه داد موهایش به مانند آبشاری شانه هایش را فرا بگیرند.
ریچارد نگاهی به موهای مواج دخترک کرد و با رنگ شراب بورگاندی مقایسه کرد؛ لبخندی کج روی لبانش جا خوش کرد و از تشبیهش خوشنود بنظر میرسید. به دخترک شراب را تعارف کرد و باز هم به سمت تختش به راه افتاد.
_ خودت را معرفی کن.
دخترک که تازه جرعه ای خورده بود با طمانینه و تعظیم کوچکی جواب داد:
~ بریجیت مینس وود سرورم.
ریچارد به تخت که رسید با اشارهای از بریجیت خواست که نزدیکش بشود؛ بریجیت ردای مخمل را همراه شراب روی صندلی گذاشت و با قدمهای آرام به راه افتاد.
ریچارد به پیراهن سبز دخترک اشاره ای کرد و با لحن تمسخرآمیزی گفت:
_ برای باز کردن پیراهنت به کمک نیاز داری؟
بریجیت بدون اینکه جواب بدهد به ریچارد نزدیکتر شد و تنش را با او مماس کرد؛ کفش هایش را از پایش درآورد و وقتی که خیره نگاه پادشاه بود انگشتش را زیر بندینکهای جلوی سینش انداخت و اولین بند را خارج کرد.
هنوز به انتها نرسیده بود که قدری فاصله گرفت با لغزشی که به شانه هایش داد لباس سُر خورد و بر روی زمین افتاد.
لباس خواب سفیدش خیلی نازک بود و ریچارد میتوانست هاله دور سینه های بریجیت را ببیند. دستی دور کمرش انداخت و او را به خود نزدیک کرد آخرین جرعه شراب را سر کشید و جام را روی میز قرار داد.
با دستش لبه لباس خواب را به بالا کشید و پشت انگشتانش را روی استخوان لگن بریجیت میکشید. دست دیگرش را از کمر دخترک بالا آورد و از بین موهای دخترک لرزاند تا به پوست گرمش رسید. به آرامی پشت گردنش را دست میکشید و خیره چشمان آبیاش بود.
برییجت روی انگشتان پایش بلند شد و خواست بوسهای از لبان ریچارد شکار کند که شاه فورا عقب کشید و این اجازه را به او نداد.
بریجیت شرمزده به عقب رفت و خیره پایین شد. ریچارد از کلافگی دخترک لذت میبرد و دوست داشت بیشتر بازی کند.
دستش را از پشت گردنش جلو آورد و روی شانههایش کشید که بند لباس خواب کنار برود. لباس پایین افتاد و یکی از سینههای بریجیت نمایان شد. ریچارد نفس عمیقی کشید و آنرا حبس کرد؛ با دستش سینه بریجیت را قاب گرفت و جمع شدن نوک سینهاش را زیر لمس انگشتانش حس میکرد. دست دیگرش را زیر چانه بریجیت برد و صورتش را بالا آورد.
چشمانش لرزان بودند و هنوز شرم را میتوانستی در آنها ببینی؛ اینبار نگاهی به لبان سرخش کرد و بوسهای نرم از آنها گرفت. دخترک ساکت بود و دهانش را چفت کرده بود، بازهم لبانش را به نرمی بوسید و صورتش را از او فاصله داد.
سینههایش کوچک و سفت بودند؛ فشاری محکم بر سینهاش آورد و آوای از سر درد دختر را ذره ذره به خورد جان داد. اینبار بوسیدنش را عمق داد و میتوانست نرم شدن عضلات دخترک در آغوشش را حس کند. زبانش را وارد دهان دخترک کرد و و با دو دستش صورتش را گرفت. بریجیت دستش را روی کمر ریچارد میکشید و اصوات نامفهومی که بین لبانشان گم میشد نشان از لذتی بود که میبرد.
ریچارد روی تخت نشست و دخترک را با خود همراه ساخت. بریجیت دستش را روی شانههای ریچارد گذاشت و روی پاهایش جا خوش کرد. شاه از لبان بریجیت دل کند و کمی نگاهش کرد. بند دیگر لباس خوابش را از روی سرشانهاش کنار زد و از او کمی فاصله گرفت تا سینههای پف کرده اش را راحتتر ببیند. سرش را به سینههای بریجیت نزدیک کرد و نوک سینه برآمدهاش را مکید. سر دخترک عقب رفت و نالهاش در چادر طنین انداز شد؛ انگشتانش بین موهای طلایی ریچارد به گردش درآمدند، کمرش غیرارادی قوس پیدا میکرد و خودش را به بدن ریچارد میمالید.
ریچارد بوسهای روی جناغ سینهاش نشاند و باسنش را دربرگرفت و به خودش نزدیکتر کرد؛ بریجیت برجستگی جلوی شلوار ریچارد رو با رانش حس کرد و سعی داشت با تکانهایش اصطکاک بیشتری با آن ایجاد کند؛ خیسی واژنش جلوی شلوار قهوهای ریچارد را تیرهتر کرده بود؛ ولی بریجیت باز هم آرام نمیگرفت.
شاه غلتی زد و بریجیت را روی تخت انداخت و خودش از جایش بلند شد و پیراهنش را از سر خارج کرد. دخترک مشتاق روی تخت نشست و دست به کمر شلوار ریچارد برد و بند شلوارش را باز کرد؛ خودش را نزدیکتر کرد و آلت ریچارد را در دستش گرفت.
ریچارد از لمس دستان بریجیت طاقش طاق شد و جلو رفت، او را به ضربی روی تخت خواباند و مچ پاهایش را گرفت و از هم با کرد دستش را روی قسمت داخلی رانش میکشید و تا واژنش ادامه میداد. بریجیت مشتاق خودش را پایین تر کشید و خود را به پایینتنه ریچارد نزدیک کرد. ریچارد آلتش را روی خیسی واژن بریجیت میکشید و خیره اندک ترس درون چشمان بریجیت بود؛ لبخندی اطمینان بخش کافی بود که دخترک آرام بگیرد و راحتتر روی تخت دراز بکشد. آلتش را وارد واژن دختر کرد و خودش هم رویش دراز کشید.
درد لگن دخترک را فرا گرفته بود و در جایش به خودش میپیچید. ریچارد موهای چسبیده به صورتش را کنار زد و دستانش را از زیر کتف بریجیت رد کرد و اورا محکم در آغوش کشید. بریجیت درد خودش را با محکم فشار دادن بدن ریچارد نشان میداد. اندکی بعد از حرکات منظم ریچارد، بازهم نالههای بریجیت فضای چادر را پر کرد و سرش به عقب متمایل شد. ریچارد گردنش را بوسید و و به حرکات آرامش ادامه داد. خیره چشمان پرهوس بریجیت بود که آرام پلک میزد و لبان نرمی که چانه شاه را میبوسید. در دل خواست که هیچوقت این شب به پایان نرسد و او در این چادر، دور از تمام جنگ ها و پادشاهی ها بتواند بریجیت را به آغوش بکشد و ببوسد. احساس میکرد که از هدفش دور شده است؛ هدفی که سال های طولانی برایش زحمت کشیده بود و سکهها و تنها در راهش فدا شده بودند. کلمات مادرش برای خونخواهی برادرانش در ذهنش رژه میرفت و در مقابل چشمان بریجیت قرار میگرفتند.
کلافه از روی دخترک بلند شد و سرپا ایستاد. انگشتری که متعلق به پدرش بود را در انگشت پیچاند و نگاهی به یورک حکاکی شده رویش انداخت. نگاهی به چشمان آبی دختر کرد و موهایش را از نظر گذراند. دخترک سردرگم بود و روی تخت نیمخیز شده بود و نگاهش میکرد. به اندامش نگاهی کرد؛ به لبه های واژنش که از شدت شهوت تیره شده بودند و دستانی که داشتند سینه هایش را از نظر ریچارد پنهان میکردند. خشم در وجودش شعلهور شد و دستان بریجیت را کنار زد و از لگنش اورا چرخاند “نمیخواهم دیگر چشمانش را ببینم”. با وارد کردن آلتش درون واژن دختر رویش دراز کشید موهایش را از روی صورتش کنار زد؛ مقاومت میکرد که گوش و گونه هایش را نبوسد. بریجیت چشمانش را بسته بود و نالههایش را در گلو خفه میکرد. ریچارد حرکاتش را شدید تر کرده بود و میخواست بازهم صدای نالههای شهوتناک بریجیت را بشنود. چند لحظه بعد، ملحفه تخت در دستان بریجیت مچاله شده بود و بدنش زیر تن ریچارد میلرزید؛ ناخودآگاه جیغهای کوتاهی میکشید و خودش هم خواهان این بود که حرکات ریچارد تندتر باشد و او را به اوج برساند. منقطع اسم شاهش را فریاد میزد و ریچارد نبض و انقباضات واژن دخترک را دور آلتش حس میکرد. لبانش را بدون بوسهای روی لاله گوش دخترک میکشید و مشامش پر شده بود از بوی خوب موهای دخترک. با ارضا شدنش خودش را از روی دخترکِ خوابآلوده کنار کشید و تا وقتی که خواب چشمانش را نربوده بود او را نوازش کرد؛ از تخت بلند شد و بازهم به شراب پناه برد؛ افکارش هنوزم مشوش بود؛ بریجیت مرهمی روی دردهایش نشده بود و بدتر زخم زده بود.
در گرگ و میش صبح بود که اورول به چادر وارد شد و متوجه شاه شد که زره خود را بر تن کرده است و آماده رفتن است.
ریچارد به تخت نزدیک شد و پشت انگشتهایش را بر روی صورت بریجیت کشید. دخترک درجایش غلتی خورد و کم کم داشت هوشیارمیشد که شاه از او فاصله گرفت و از خیمه همراه اورول بیرون رفت.
ریچارد دستکش های چرمش را بردست کرد و به گروههای کوچک سربازان نگاه کرد که پراکنده در هرجایی دیده میشدند. همیشه بدون آنکه نگاهی به اورول بکند با او حرف میزد؛ از اینکه به زخم روی صورتش نگاه کند شرمسار بود. اورول خانواده و صورتش را فدای پسر کوچک خاندان یورک کرده بود.
_ او را همراه دیگر بانوان به کلیسای بیولی بفرستید.
اورول سری به معنای اطاعت خم کرد و ریچارد قدمهای بلندش را روی شنهای ساحل به سمت ارتش برمیداشت.
ارتش هنوز خیلی دور نشده بود که عمه سوار اسبش شد و چهارنعل راهی را که ریچارد رفته بود طی کرد. میخواست خودش خبر پدر شدن ریچارد را بدهد تا برایشان خوششانسی بیاورد. ریچارد راه رفته را همراه دوشیزه بازگشت و ارتش را به کلیفورد سپرد. پسرش را در آغوش گرفت و لبخندی از ته دل زد. کتی بسیار بیمار به نظر میرسید و چندین ساعت درد زایمان را تحمل کرده بود؛ ولی پسرک سالم بود و گونههایش گلگون بودند. صورت پسرک پف داشت و پستان خیالی را میمکید. طبق توافقات قبلی اسمش را توماس گذاشتند و پدر روحانی کلیسای بیولی او را غسل تعمید داد. صدای سپاهیان درآمده بود و هنری و عمویش جاسپر شایعه پراکنده بودند که ریچارد از میدان جنگ فرار کرده است و حاضر به رویارویی با ارتش تودور نیست. “هیچ یورکی از میدان جنگ نمیگریزد.” شعاری بود که دهان به دهان میچرخید و داشت ذهنیت متظاهربودن او را تقویت میکرد. نیاز به ارتش اسکاتلند بیش از پیش حس میشد و دوشیزه و بانو سیسیلی فورا رهسپار اسکاتلند شدند.
بریجیت در این هفته به خوبی از توماس کوچک نگهداری کرده بود و اعتنایی به نگاه خشمناک کتی گوردون نداشت. چشمان و موهای توماس او را به یاد شبهای خاطرهانگیز درچادر سلطنتی میانداخت. در دل آرزوی پسری با نام یورک را داشت و با این فکر دائما لبخند بر لبانش بود. نگاهی به ریچارد کرد که داشت نقشه های جنگ را با فرماندهان در میان میگذاشت. وقتی ریچارد متوجه او شد لبخندی زد و توماس را در دستانش چرخاند و به سمت پدرش گرفت؛ ریچارد خیره نگاهش کرد و در چشمانش میشد حسرت را دید.
وقتی پیک به نزدیکی ریچارد رسید از نگاه کردن به بریجیت و توماس دل کند و حواسش را معطوف جنگ کرد. “خبر خوبی ندارد.” این را ریچارد از نفس نفس زدن پیک و نگاهی که قصد داشت از او پنهانش کند فهمید.
_ سرورم خواهرتان بانو لیزی در بین راه سد ارتش شده است و ادعای شما را برای سلطنت خود و طبق سخن مادرتان که در بستر مرگ است مردود خوانده است و از ارتشیان خواسته است که به تودور بپیوندند که پرچم سلطنت هنری و جانشینانش گل رز سفید و سرخ استو وعده صلح را به کل انگلستان داده است.
کلیفورد نزدیک پیک رفته بود و جزییات را از او میپرسید شاید خبری جامانده باشد و بتوانند از آن استفاده کنند؛ ولی نتیجه مشخص بود آن ها جنگ را از پیش باخته بودند و بدون ارتش یورک و کنت هیچ شانسی در مقابل تودور ها نداشتند.
~ ما میجنگیم کلیفورد! هیچ یورکی از میدان جنگ نمیگریزد.
در نغمهها و ترانههای بسیاری که درباره جنگ مینویسند از دلاوریها و شهامتهای بسیاری میخوانیم. هیچوقت از خیانت و دورویی نمینویسند؛ هیچوقت از پشت کردن خواهر به برادر نمینویسند؛ هیچوقت از دشت گلآلود و خونهای جاری نمینویسند.
سخت ترین تصمیم در جنگ های چندین ساله قرمز و سفید را همیشه باید لیزی میگرفت. بارقبلی انتخاب بین عشق و خانواده و اینبار هم انتخاب بین فرزند و برادر.
نتوانست به آخرین خواسته مادرش در بستر مرگ عمل کند؛ نتوانست مرگ همسرش و زندانی شدن فرزندانش را انتخاب کند؛ نتوانست کل عمرش را در دربار برادرش به چشم همسر یک خائن دیده شود؛ نتواسنت همیشه در این فکر باشد که کتی گوردون برای پسرهایش نقشه قتل میکشد.
بیشتر از آنکه حتی هنری فکرش را بکند به او عشق میورزید؛ بیشتر از آنکه آرتور و هری بدانند برای آن ها فداکاری کرده بود.
همیشه در دل یک رز سفید باقی میماند ولی اینبار کلاه ردایش را بر سر گذاشت و به یاری تودورها شتافت؛ حتی با دروغ و خیانت.
بعد از چندماه بی خبری از احوالات لندن نامهای به دست بریجیت رسید. لب رودخانه به سختی نشسته بود و احتیاط میکرد که در آب نیفتد. خدمتکارانی که در کلیسای بیولی در اختیارش گذاشته بودند بعد از اینکه خبر اسارت ریچارد را شنیدند فرار کردند؛ ولی او مانده بود به انتظار نامهای از ریچارد عزیزش.
نامه از طرف ریچارد نبود. چند روزی میشد که خبراعدامش را جارچی ها در کوچکترین روستاها هم فریاد میزدند و سلطنت هنری را برحق میخواندند. دوشیزه مارگارت از کاخ مکلین نامه ای نوشته بود و او را به احضار خوانده بود. توماس کوچک از مادرش کتی گرفته شده بود و ازدواجش با ریچارد را پاپ فسخ کرده بود. دوشیزه مارگارت وعده داده بود که ازدواج او را با ریچارد رسمی میخواند و فرزند در بطنش میتواند وارثی برای خاندان یورک باشد و آنها با هم خاک انگلستان را تصرف میکنند.
نگاهی به آب زلال رودخانه انداخت و موهای طلایی ریچارد را به خاطر آورد؛ چشمانی غرق در ناراحتی را به خاطر آورد؛ رنجی را که ریچارد تحمل کرده بود را به خاطر آورد؛ چشمان سبزی که بسته شده بودند. انگشتانش را از دور نامه شل کرد و به آب رودخانه سپرد.
پایانی برای جنگ رزها…
وقایع و شخصیتهایاین داستان (به جز بریجیت) همگی واقعی و تاریخی هستند. درباره هویت واقعی پرکین واربک شایعات زیادی وجود داشت که با اعدام او و قتل فرزندش به دست فراموشی سپرده شدند
مرسی از همراهی شما
نوشته: IPiinkMoon