پتیاره

-از پشت سر صدای نفس کشیدن هایش را شنیدم،اهمیتی ندادم.پُک سنگینی به سیگارم زدم و به سیاهی آسمان خیره شدم.هوا گرگ و میش و سوز سردی می وزید…
-آن موقع از سال همیشه کرمانشاه سرد بود.برای انجام کارهای اداری به خانه حبیب آمده بودم.جوانی مهربان و یکی از صمیمی ترین دوستانم بود.اتاقی اجاره کرده و در شهر مغازه ای داشت.گاهی پیش می آمد بدون آن که خبری بدهم به خانه اش می آمدم و گاهی پیش می آمد بی آن که جمله ای بگویم درب خانه را چفت می کردم و می رفتم.
-همیشه می گفت: شبیه روح می مانی.هر موقع دلت می خواهد می آیی و هر موقع دلت می خواهد می روی و می خندید…
-هیچ گاه چهره عبوس او را ندیده بودم.گاها پیش می آمد که دمغ و مچل و گرفته باشم اما او همیشه ملنگ و نشئه بود…
بالفطره موجودی شاد و خندان بود…
-هنوز پشت سرم ایستاده بود و صدای نفس هایش آزارم می داد.علاقه داشتم برگردم و مزخرف و مهمل بگویم شاید دست از سرم بردارد و برود.اما می دانستم آن دخترک سمج و بی حیاتر از آن است که بی خیال شود.
خانه ی حبیب نسبتا عریض و وسیع بود…
عادت داشتم به پشت بام بیایم و سیگاری بار کنم و در انزوا و اعتزال دود کنم.آن شب خواب از سرم پریده بود، کم حوصله و بی طاقت راهی پشت بام شدم.پله های نسبتا طولانی و بلندی داشت و بعد از آن درب آهنی بود و بعد آسمان بود و آسمان و آسمان …
از پشت بام نیمی از شهر پیدا بود.
-هنوز حضورش را پشت سرم احساس می کردم.سیگار را روی دیوار خاموش کردم.دندان هایم را روی هم فشردم و برگشتم.
موهای سیاهش روی شانه هایش می رقصید.چشم های عیاش و لاابالی اش ناگاه روی شکم و زیر شکمم قفل شد.لپ هایش گلگون شده بود.نگاهم به نوک سینه هایش افتاد،به نظر تلخ مزه و گس بود.لب های بدقواره و بد شکلش حالم را بهم می زد.
-زیر لب حبیب را لعن و لعنت کردم.سرشب هنگامیکه داشت آن پتیاره را می گائید زیر گوشش گفت:
-سپهر، آمیزش را به نحوی دیگر مطلع و واقف است.
اما آن دخترک فردی عادی،مبتذل و عام بود.گویا به دنبال تفرج و تفنن بود تا مجامعت!
-لحظه ای از خود بی خود شدم و پنجه و چنگول هایم ناگاه به داخل موهایش رفت.به سختی و شدت او را روی زمین کشاندم و روی پله ها خم و خمیده کردم.
خوف و تشویش را در وجودش احساس می کردم.موهای سیاهش را دور دست چپم پیچ و تاب دادم و نیمی از چهره و رخش را روی پله ها با زور و فشار نگه داشتم.
آه بلندی کشید و از درد و رنج کمی به خود پیچید و شروع به دست و پا زدن کرد.
دست راستم ناخودآگاه روی گردنش لغزید و محکم آن را گرفتم و فشار دادم.
او را خمیده کرده بودم و کفل هایش را روی آلتم احساس می کردم.
آرام آرام دست هایم دور گردنش حلقه شد و کمی بعد دخترک دیگر لرزش و جنبشی نداشت!
گویی به سکون رسیده بود!
-چهره اش مایل به لاجوری و نیلگون بود که شلوار تیره اش را همراه با شورتش پایین آوردم و آلتم را در سوراخ مقعدش گذاشتم.خشکی و سرما را روی کفل هایش احساس می کردم.
یک باره آلتم را داخل مقعدش فرو کردم.تمام تنش منقبض و چروک شد.
-دست هایم را بیشتر دور گردنش حلقه کردم و شروع به گاییدن کردم.کمی بعد احساس کردم دست هایم تکه گوشتی بی تحرک و بی روحی را لمس می کند.نمی دانم به چه مدت او را خم و خمیده کرده بودم و با تمام توان و زور او را گاییده بودم!
-آلتم به نعوظ کامل رسیده بود و در حالیکه به اقناع و لرزش بدن رسیدم،آه بلند و گوشخراشی کشیدم. آب دهانم بی اختیار سرازیر و روی کمرش لیز و سُر خورد.ناگاه دو دستی روی ران و لنگ هایش کوبیدم.آن قدر سفت و سخت این عمل را انجام دادم که صدای تازیانه طنین انداز شد.دخترک آهی از ته دل کشید.
-او را رها کردم و درحالیکه شورتم را از پاهایم در می آوردم نگاهی به چهره ارزق و تیره اش انداختم.شورتم را محکم و با زور داخل حلقش تپاندم…
بی علاقه و بی التفات از پله ها پایین رفتم…
صبح شده بود،آسمان براق و شفاف بود…
(دیگر از پشت سر صدای نفس کشیدن هایش را نمی شنیدم)

نوشته: مستر سپهر

دکمه بازگشت به بالا