پدرام یا پریچهر (۱)

توی گزارش عمل جراحی برای زایمان سزارین نوشته شده بود:« نوزاد پسر سالم و دارای ریتم تنفس فلان و ریت قلبی فلان، با وزن ۳۰۰۰ گرم از رحم مادر خارج گردید…»
اسمی که برام انتخاب کرده بودن پدرام بود، اون سالها یعنی سال ۷۰ اینا همچین اسم هایی معمول نبود، چون اسم بیشتر همکلاسی هام مجید و وحید و رضا و اسم هایی از این قبیل بود.
همیشه گوشه گیر بودم و زیاد با بچه ها قاطی نمیشدم. اون زمانها ناظم های مدارس یه تیکه شلنگ یا یه خط کش چوبی بلند برا کتک زدن بچه ها داشتن، ولی همیشه در مورد رفتار و انضباط من اظهار رضایت میکردن. دوران ابتدایی تموم شد و رفتم مدرسه راهنمایی. کم کم چشم و گوشم باز میشد و یه چیزایی یاد میگرفتم. کم کم می‌فهمیدم ظاهر و هیکل دخترا برا دوستام و همکلاسی هام جذابه و در موردش حرف میزنن. دوم و سوم راهنمایی که بودم هر روز بیشتر از دیروز حس میکردم نوک سینه هام برجسته تر شده. زیر پوستم یه چیز سفت مثل دکمه حس میکردم. کم کم دیگه زیر سینه هام خط افتاده بود وبرجستگیشون حتی از روی لباس مشخص میشد. مادرم متوجه این تغییرات شده بود و سعی میکرد بهشون دست بزنه و نگاه کنه تا سردربیاره. ولی من خجالت می‌کشیدم ومانعش میشدم. نزدیک خرداد بود و امتحانات پایانی سوم راهنمایی. مادرم طاقت نیاورد و با هزار بهونه راضیم کرد بریم پیش دکتر. خودشم نمی‌دونست پیش چه دکتری باید منو ببره. رفتیم درمانگاه محل پیش پزشک عمومی. مادرم بهش گفت که من پسرم ولی سینه هام دارن رشد میکنن. دکتر ازم خواست لباسهامو دربیارم و سینه هامو یه نگاه کرد و با دستش گرفت وچک کرد. اون لحظه میخواستم از خجالت آب بشم.
به مادرم گفت یه حدس‌هایی میزنه ولی نمیتونه نظر قطعی بده. یه معرفی نامه نوشت برای دکتر متخصص زنان و یه دکتر متخصص نمیدونم چی.
کلی عکس و آزمایش و سونوگرافی انجام شد. و یه معرفی نامه به پزشکی قانونی.
یکبار دیگه تمام معاینات و لخت شدن ها تو پزشکی قانونی اونم توسط چند دکتر. وآخرش یه نامه به دادگاه جهت معرفی به ثبت احوال. توی نامه ی دادگاه به ثبت احوال از اون اداره درخواست شده بود بهم شناسنامه ی جدید با اسم و هویت مؤنث صادر بشه.
روانشناسمم حسابی منو پخته بود که باید قبول کنم دخترم و هر اسمی دوس دارم خودم برا خودم انتخاب کنم.
اسم خودش پریچهر بود. منم گفتم میخوام پریچهر باشم.
مشخصات شناسنامه ای قبلیم و اسم جدیدی که می‌خواستیم رو توی یه فرم نوشتیم و دادیم به اداره و چند روزبعدش شناسنامه ی جدید رسید اداره و زنگ زدن که بریم شناسنامه رو تحویل بگیریم.
پریچهر به مادرمم یاد داده بود که باید چیکار کنه.
با هم رفتیم بازار و چند جین جوراب و لباس برای خونه و مانتو و شلوار و روسری و مقنعه خریدیم
بلد نبودم روسری ببندم، بلد نبودم مانتو بپوشم.
مادرم با صبر و حوصله یادم میداد و پریچهر بهم روحیه میداد.
بعد از چند ماه که کم کم خودمم دختر بودنمو پذیرفته بودم اوایل مهر شد. پریچهر هم یه نامه به دبیرستان دخترانه ی الزهرا نوشت.
( تبریزی ها حتماً دبیرستان الزهرا تو خیابون ۱۷ شهریور رو میشناسن) مدیر بعد کلی حرف زدن با مادرم منو پذیرفت و ثبت نامم کردن. ولی همیشه مدیر و معاون حواسشون بهم بود وانگاری نگران بودن هر لحظه ممکنه یه کار اشتباه انجام بدم.
ولی من منزوی تر از این حرفا بودم. گاهی تو مدرسه کیرم بلند میشد، میرفتم یه گوشه گریه میکردم. دخترا با هم شوخی دستی میکردن و من نگران بودم اگه دستشون بخوره به کیرم و متوجه بشن چی؟
خلاصه دوران دبیرستان هم گذشت و من کنکور دادم. با راهنمایی پریچهر یکم زبان انگلیسی یاد گرفتم و کنکور زبان دادم و از دانشگاه پیام نور رشته ی زبان انگلیسی قبول شدم. زمان دانشگاه اوضاع فرق میکرد. پسرا هم بودن و همه شون دنبال بهونه برای حرف زدن، نمی‌دونستم باید با دخترا صمیمی باشم یا پسرا. ترم چهارم دانشگاه بودم که وایبر از دسترس خارج شد و چند وقت بعدش تلگرام معرف حضور همه شد.(سال۹۳-۹۴) بچه ها یه گروه تو تلگرام زدن و خیلیا از جمله من توش عضو شدیم. کم و بیش تو گروه چت میکردم و معمولاً جواب پی وی هیچکدوم از پسرا رو تا جاییکه حمل بر بی ادبی نشه نمی‌دادم. ولی سعید همیشه منو به حرف میکشید، منم از مصاحبت باهاش لذت میبردم، و آرزو میکردم کاش یه دختر عادی بودم و راحت باهاش دوست میشدم و قرار میذاشتم. چندبار منو بیرون به آبمیوه و بستنی دعوت کرد و هر بار ردکردم، بعد از چند ماه بالاخره تونست راضیم کنه به بیرون رفتن، چقدر از قدم زدن کنارش لذت میبردم، کارشو بلد بود، طوری مخمو زد که خودمم خبردار نشدم. الان که فکر میکنم بهم پیشنهاد دوستی نداد که بخوام قبول یا ردکنم، بلکه فقط اومد کنارم و دلمو برد. کم کم ابراز علاقه کرد و اون موقع من فهمیدم چه خاکی به سرم شده. یه مدت جوابشو ندادم، خیلی پیگیر بود،سراغمو از همه می‌گرفت. میخواست بیاد خواستگاری ومن نمی‌دونستم چطور بهش بگم. گفت که اگه خودم به خانوادم نگم خودش میاد و با بابام حرف میزنه. میدونستم که آنقدر جسور بود که این کارو بکنه. باهاش قرار گذاشتم و با گریه سیر تا پیازو براش تعریف کردم. شوکه شده بود،باورش نمیشد. هم پوز خند میزد هم بغض میکرد. تو ماشین که نشستیم انگار میخواست مطمئن بشه که سرکارش نذاشتم،بی مقدمه دستشو گذاشت لای پام و کیرمو لمس کرد، دستشو دو دستی گرفتم و هلش دادم و گفتم کثافت! ماشینو روشن کرد و بدون هیچ حرفی منو رسوند. بی خدافظی پیاده شدم و رفتم و تا صبح گریه کردم.
چند روز گذشت تا اینکه وقتی صبح بیدار شدم و خواستم گوشیمو چک کنم دیدم پیام داده که همچنان منو میخواد. رفتم باهاش حرف زدم، گفتم الان میگی منو میخوای،پس فردا که دیدی من نمیتونم ارضات کنم تازه میفهمی خودت چه کلاه گشادی سرخودت گذاشتی! گفت چند روز روفکرکرده و نتیجه گرفته که میخوادم. منم میخواستمش، منم دوسش داشتم ولی آخه اینطوری که نمیشد!
گفتم پس عمل میکنم گفت نه نمیخوام عمل کنی،همینجوری میخوامت. گفت خودش میاد با بابام حرف بزنه. بابامو تعقیب کرده بود و باهاش حرف زده بود، بابامم کلی توپ و تشرش زده بود
اون شب که بابام خوابید انگار از غصه دق کرد. صبح اومدن بردنش غسالخانه…
یکسال هم همینطوری گذشت و رابطه مون شده بود دوس دختر دوس پسری بعد اینکه مراسم سالگرد پدرم گذشت دوباره اصرار کرد بیاد خواستگاری گفتم اینبار هم میخوای مامانمو بکشی؟
دس بردار نبود. مجبور شدم بامامان حرف بزنم. مامانم راضی نمیشد،خودش اومد خونمون و چند ساعت باهم حرف زدن، بالاخره مادرمو راضی کرد و اومد خواستگاری.
پدر و مادرش هیچی متوجه نشدن و تازه کلی هم منو پسندیدن.
عقد کردیم و خودش همه چی برای جهیزیه خرید و نذاشت مادرم حتی یه قوطی کبریت به عنوان جهیزیه بهم بده. زمستون سال ۹۷ عروسی کردیم و رفتیم خونمون.
تا اون موقع فقط براش ساک زده بودم
شب عروسی لباس عروسمو خودش از تنم درآورد و با یه شورت مردونه و سوتین جلوش نشسته بودم! منظره ی عجیب و غریب و خنده دار و تاسف بار و عاشقانه ای بود
اومد بغلم کرد و لبامو بوسید و گردنمو لیس زد و رسید به سینه هام.
سوتینمو باز کرد و شروع کرد به لیس زدن و خوردن سینه هام. کیرم داشت منفجر میشد، گذاشتمش لای پام ولی دردم گرفت، متوجه شد و از رو شورت کیرمو گرفت و مالید و بعد اینکه یکم شکممو بوسید دوباره بغلم کرد، خودمو کشیدم عقب وشروع کردن دکمه های پیرهنشو باز کردن و دستمو بردم تو و سینه شو لمس کردم، دوباره لب گرفتیم و پاشد همه ی لباسهاشو درآورد و ازم خواست به شکم بخوابم، شورتمو داد پایین و کونمو بوسه بارون کرد،بعد افتاد روم و کیرشو انداخت لاس چاک کونم و در گوشم می‌گفت پریچهر؟ دیدی گفتم عاشقتم؟ دیدی گفتم میخوامت؟ دیدی خانومم شدی؟ منم از شنیدن این جمله ها روحم به پرواز درمیومد و لذت می‌بردم. ازم خواست براش بخورم، با کمال میل کیرشو کردم دهنم و یه ساک ته حلقی خفن براش زدم می‌گفت باید یادم بدیا، باید یادم بدی منم برات بخورم! یکم که براش ساک زدم ازم خواست جامونو عوض کنیم، نشستم رو تخت و اومد لای پام و کیرمو گرفت دستش ویکم نگاش کرد و بوسش کرد، کلاهکشو گذاشت دهنش و با زبونش باهاش بازی میکرد، منم آه می‌کشیدم و غرق لذت بودم. سعی کرد همشو بکنه دهنش ولی نتونست و عق زد. پاشد و از کنار تخت ژل لوبریکانت رو آورد و سوراخ کونمو باهاش یکم مالید و سعی میکرد انگشتشو بکنه تو ولی من دردم میومد و خودمو سفت میکردم، چند بار تلاش کرد تا نهایتا تونست انگشت اشاره شو بکنه تو کونم، ولی انگار متوجه شده بود که زوده برا کردن کونم و کیرش به این راحتی تو کونم نخواهد رفت. اون شب با ساک زدن همو ارضا کردیم تا فرداش دیدم روی تخت چند تا بات پلاک گذاشته!

*** اگه دوست داشتین بگین تا ادامه بدم.
پریچهر

نوشته: پریچهر

دکمه بازگشت به بالا