پدرام یا پریچهر (۳)
….لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
چند روز از عروسیمون گذشت، تو این چند روز هر شب برای شام یا مامانم دعوتمون میکرد و یا مادرشوهرم. سعید خیلی خونگرم بود و با مامانم از هر دری حرف میزد، از خاطرات سربازیش میگفت و از ماجراهای شرکت تعریف میکرد. مامانمم باهاش راحت بود و دوستش داشت.
سعید دو تا خواهر داشت که هر دوشون ازش کوچیکتر بودن و ازدواج کرده بودن. وقتی میرفتیم خونشون باباش منو سر سفره کنار خودش میشوند و حسابی ازم پذیرایی میکرد و لوسم میکرد. خواهراش هم باهام خوب و مهربون بودن. مادرشم بیشتر از اونا.
مرخصی یک هفته ای سعید تموم و شد و رفت سرکارش و من موندم و خونه. خودمو با کارای خونه سرگرم میکردم و گاهی هم با دوستام میرفتم بیرون. البته من فقط یه دوست داشتم که اونم رازمو میدونست و بقیه دوستای شیوا (همون دوستم) بودن. چند سال از زندگی مشترکمون گذشت. همه چی خیلی خوب بود و من احساس خوشبختی میکردم. رابطه م با سعید عالی بود، یه پریچهر میگفت هزار تا پریچهر از دهنش میریخت. دیگه کون دادن هم کاملا یاد گرفته بودم و مرتب بهش میدادم. یکی دو بار هم به اصرار خودش کونشو کرده بودم ولی زیاد برام لذت بخش نبود. کم کم مادر شوهرم داشت حرف بچه رو پیش میکشید و گاهی به شوخی و گاهی هم جدی ازم میخواست بچه بیارم. میگفت پس فردا سنت بره بالاتر دیگه اعصابت نمیکشه. مونده بودم چیکار کنم تا بعد اینکه دیدم دیگه خیلی بهم فشار میاد چاره ی منحصر به فرد رو در این دیدم که برم پیش پریچهر ( مشاور روانشناس) بعد از عروسیم دیگه کلا نرفته بودم پیشش. وقتی منو دید پاشد و بغلم کرد و لپمو بوس کرد که با این کارش کیرم طوری بلند شد که از شورت زنونه ای که پوشیده بودم زد بیرون و شانس آورم مانتوم بلند بود و تابلو نشد!
یکم خوش و بش و احوالپرسی کردیم و از زندگیم پرسید. گفتم همه چی مرتب و خوبه فقط یه موردی پیش اومده که نمیدونم باید چیکار کنم! گفت چه موردی؟ حرفای مادرشوهرم و جریان بچه و اینا رو تعریف کردم. گفت خوب این که کاری نداره. بهش بگو نازا هستی! گفتم میترسم بگم و دکتر معرفی کنن و همه چیو بفهمن. گفت: فعلاً همین حرفو بهشون بزن تا منم فکر کنم ببینم چیکار میشه کرد. فوقش میگیم خودت نمیتونی بچه رو تو رحم نگه داری و برات رحم اجاره ای میگیریم.
از مطب اومدم بیرون. حرفاش قانعم نکرده بود ولی یه حس امید و دلگرمی بهم داده بود.
نشستم تو ماشین و به فکر فرو رفتم. هی میخواستم استارت بزنم و حرکت کنم اما نمیدونستم کجا باید برم. فکرم خیلی آشفته بود که گوشیم زنگ زد. شیوا بود. گفت میتونم به یه بستنی دعوتتون کنم خانوم؟ با شنیدن صداش یکم حالم بهتر شد. باهاش قرار گذاشتم و رفتیم جاده ائل گلی یه بستنی خوردیم. شیوا خیلی دختر خوبی بود. بر عکس من که ساده و متواضع بودم اون خیلی پر شر و شور زبر و زرنگ بود و به قول معروف مار رو با زبونش از لونه میکشید بیرون. همین طور بود که راز منو از زیر زبونم کشیده بود. گفت ها چیه لیدی بوی؟ تو فکری؟ کشتیات غرق شدن یا کیرت از کار افتاده؟ خندیدم و گفتم میخوای رو تو امتحانش کنم ببینیم کار میکنه یا نه؟ گفت جوووووون حاضر جواب شدی! نه خوشم اومد! من که از خدامه! میدونی چند ساله حسرت کیر به دلم مونده؟
( شیوا قبلاً یکبار ازدواج کرده بود و جدا شده بود.) جریان بچه و اینا رو واسش تعریف کردم. رفت تولک، یه آه کشید و گفت سر خانوم بزرگ هم همین مسئله پیش اومده بود. گفتم چه مسئله ای؟ گفت که پدرش که ازدواج کرده زنش نازا بوده و مادرشوهره گفته بود یه زن دیگه براش بگیریم تا برامون نوه بیاره، که باباش مادر شیوا رو که شوهرش مرده بود گرفته بود و شیوا به دنیا اومده بود.
چند روزی گذشت و من همچنان فکرم مشغول و مشوش بود.
یکی دوهفته بعد دوباره با شیوا رفتم بیرون. گفتم چه خبرا؟ گفت خواستگار داره و میخواد ازدواج کنه. گفتم به سلامتی کیه این داماد خوشبخت؟ گفت یه مهندس ساختمون که زنش سر زا رفته و الان یه دختر دو ساله داره. بهش تبریک گفتم و آرزوی خوشبختی کردم. گفت ای بابا چه خوشبختیی، اون از ازدواج اولم، اینم از اینکه باید زن یکی بشم که در واقع پرستار بچه ش میشم و بهم فهموند که برا پول طرف میخواد باهاش ازدواج کنه و بهش حسی نداره.
گفتم حیف شد اگه پسر میموندم خودم میگرفتمت تا آخرعمر باهم زندگی میکردیم. یه لحظه انگار تو سر هر دوتامون یه چراغ روشن شد! همدیگه رو نگاه کردیم و خندیدیم. گفت توهم به همون چیزی فکر میکنی که من فکر میکنم؟ گفتم آرررررههههه! و با جیغ و خوشحالی همدیگه رو بغل کردیم!
فرداش دو تایی رفتیم پیش پریچهر و نظرشو پرسیدیم. گفت از من چرا میپرسین؟ باید از آقا سعید بپرسید! ولی به نظرم بهترین کار همینه!
همین که پریچهر تایید کرد دلم آروم و خیالم راحت شد.
شب تو بغل سعید بودم و از پشت خودشو چسبونده بود بهم. گفتم سعید! تو این چند سال هیچوقت دلت نخواست من زن بودم؟ دلت نخواست کس بکنی؟
گفت چرا ولی من و تو اولش حرف زده بودیم و من گفته بودم همینجوری میخوامت. الآنم عشقم بهت نسبت به اون زمانها کمتر نشده که بیشترین شده. گفتم نظرت در مورد شیوا چیه؟ گفت خوب دختر خوبیه. رفیق خودته. گفتم نه منظورم اینه دلت میخواد باهاش ازدواج کنی؟
چشاش گرد شد و گفت عمرا! من که میگم عاشقتم. من که میگم میخوامت! تو دلم اصلا برای شیوا جایی نیست که. گفتم یعنی دلت نمیخواد بابا بشی؟! یه لحظه به فکر فرورفت. گفت اولویت اولم تویی نه بچه. گفتم من که هستم. تو هم دلت بچه میخواد! م
خانوم جون هم دلش نوه میخواد. فهمیدم ته دلش راضیه ولی خجالت میکشه بهم بگه. بدون اینکه منتظر جوابش بشم گفتم پس حله! اینم شیرینیش! و رفتم زیر لحاف و یه ساک پر تف براش زدم و برای اولین بار همه ی آبشو خوردم! بیحال مونده بود رو تخت که گفتم خیلی وقته کون ندادیا! گفت شما جون بخواه بانوی من! و زود شلوارشو درآورد.
منم شلوار و شورتمو درآوردم و رفتم جلوش. کیرمو زدم به صورتش که زودگرفت و کرد دهنش. همینطور که ساک میزد تیشرتمم در آوردم و رفتم پشتش. سوراخ کونشو یکم لوبریکانت زدم و سر کیرمو کردم توش. یه آخ گفت و خودشو جمع کرد. یه لحظه دلم براش سوخت. ولی واقعاً دلم میخواست بکنمش. آروم آروم کیرمو فرو کردم تو کونش و شروع کردم تلمبه زدن. کم کم سرعت تلمبه هامو بیشتر کردم و چند دقیقه بعد کیرم چند تا دل زد و کلی آب خالی کردم توکونش. کیرمو کشیدم بیرون و رفتم دستشویی کیرمو شستم و اومدم کنارش. نای تکون خوردن نداشت. بغلش کردم و ازش تشکر کردم و خوابیدیم.
ادامه…
نوشته: پریچهر