پدرانه
بدترین حس واسه یه آدم بلاتکلیفیه…بلاتکلیفی سر یه دوراهی…سر یه انتخاب…سر اینکه نمیدونی باید کجا منافع خودتو در نظر بگیری…کجا منافع کسایی که دوسشون داری…بلاتکلیفی مثل سکوته…ولی یه فرق عمده داره…اکثر اوقات وقتی سکوت میکنی ینی میدونی میخوای چیو انتخاب کنی ولی وقتی بلاتکلیفی نه…حالا بدتر از همه اینا اون حالتیه که هم سکوت کنی و هم ندونی چیو انتخاب کنی…
آهسته مشغول قدم زدن میشم…این شهر و آدماش برام قفس تر از قفس ان…تو این قفسم هوا کمه…نمیشه نفس کشید…دم مسیحایی میخواد و عشق اساطیری واسه ادامه زندگی…که من ندارمشون…
همیشه میلنگه یه جای زندگیم…ای کاش یه مرگ خوب بیاد بجای زندگیم…
معلوم نیس قصه تکراری ما آدما کی میخواد تموم شه
زندگیمون شده یه کلیشه که فقط تو حالتای مختلف برامون اتفاق میفته
با حوله خشکش میکردم که سرما نخوره ، سفیدی موهای کم پشتش منو به یاد بچگیم مینداخت
و سکوتش هم منو یاد سختی های بچگیم…
داشتن پدر کر و لال هیچ عیبی نداره ولی من پدرمو نداشتم ، از بچگی بدون محبت مادر و سکوت ناخواسته پدر ، بزرگ شدم…
پدری که از وقتی چشم باز کردم رو ویلچر بود…
اما اون شب قرار بود با بابام برم به خونه خوشبختیم
قرار بود اون شب بابام دامادی پسرشو ببینه…
میتونستم شور و شوقو تو چشماش ببینم
از خانوادم فقط بابام برام مونده بود…ولی یه مشکل عمده بود که نمیشد حلش کرد
شایدم میشد ولی تنها راهش…
سوار تاکسی شدیم و سمت خونه کیمیا حرکت کردیم…
کیمیا…کیمیا…کیمیا
این دختر شده بود همه زندگیم
میگن هیچ زنی جای مادر آدمو نمیگیره ولی کیمیا شده بود مادرم ، همدمم ، خواهرم ، برادرم و همه کسم…
درست اون موقعی که فکر نمیکردم اومد تو زندگیم
خیلیا به عشق اعتقاد ندارن چون تجربش نکردن ولی من بهش اعتقاد دارم…بهتره بگم اعتقاد داشتم!!
پیدا کردن حس خوب به آدما کار راحتیه اما تبدیل کردن اون حس خوب به یه حس ناب کار سختیه…
حس من به کیمیا ناب شده بود
از اون حسا که آدم دلش میخواد همش تجربش کنه
_ آقا اولین بریدگی دست راست بپیچید…
چشم…
بالاخره رسیدیم به سر منزل مقصود!
استقبال گرمی ازمون نشد…طبیعی بود!!
آدمای بالاشهر چون تو ارتفاع بالاتری زندگی میکنن فک میکنن که باید به همه از موضع بالا نگا کنن…جایگاه و منزلت انسانارو پول مشخص میکنه اما میزان علاقم به کیمیا پولی نبود…
هاج و واج به خونشون نگاه میکردم…دکوراسیون فوق العاده شیک و زیبایی داشتن ولی یه نگاه منو با خودش برد…
دکوراسیون خونشون قطعا کار معمارها و طراح های قهار بوده ولی دکوراسیون کیمیا چی؟!؟
مگه میشه دوباره مثل این چشما رو اصلا ساخت!!
از آبراهه باریک ابروهاش که بگذرم تازه به صدف چشماش میرسیدم…
چشماش “آبی” نبود ولی منو تو خودش “غرق” کرده بود!!
هر کدوم از زیباییهاش کافی بود تا آدمو عاشق کنه…چه ظاهری چه باطنی!!
اما کیمیا کلکسیون این ویژگی ها بود
همشونو با هم داشت
میشد شیفتش نشد؟!!!
بعد از پذیرایی و رسومات اولیه ، موقع حرف زدن رسید…
پدر کیمیا شروع کرد سوال پرسیدن :
وضعیت مالیت چطوره؟؟
خونه ، شغل ، ماشین و از اینجور چیزا؟!
شمشیر رو از رو بسته بود واسه سوالای اول یکم شوکه کننده بود
سرمو انداختم پایین و شروع کردم به زدن حرفایی که جلوی اونا واسم خجالت آور بود ولی خب تو خلوتم بهشون افتخار میکردم
_ یه خونه هفتاد متری داریم که من و بابام توش زندگی میکنیم
البته اجاره اس
دانشجو ام و پاره وقت تو رستوران کار میکنم
ماشینم ندارم
با پوزخند خاصی گفت :
گفتی رستوران،مال خودته؟!!
همشونو با طعنه خندیدن جز کیمیا
از اون خنده ها که خوردت میکنه ولی وقتی کیمیا رو دیدم که سرشو انداخت پایین فهمیدم هنوز بازنده این بازی نیستم…
با لحن جدی گفتم :
_نه مال خودم نیس…اونجا کار میکنم
از این که اینقدر محکم و با صلابت جوابشونو دادم ، تعجب کردن ولی پشت این صلابت شکست بود…
تو زندگیم بازنده بودم اما ادای قهرمانا رو در میوردم
یه قهرمان قربانی
هرچند همه قهرمانا قربانی ان
قربانی خواسته های خودشون…قربانی خواسته های دنیاشون
_ اگه یه روزی مجبور بشی بین دختر من و پدرت یکیو انتخاب کنی ، کدومو انتخاب میکنی؟؟
میدونستم وقتی سوال اولشون اون بود ، سوالای بعدی باید سخت تر باشن ولی دیگه توقع این سوالو نداشتم
عرق سرد رو پیشونیم نشسته بود
بخاطر ترس از جواب دادن ، ترس از دست دادن کسی که شده بود رنگ و بوی زندگیم
اگه میرفت زندگیمم باهاش میرفت
نگاهم بد موقع گره خورد به نگاه کیمیا
مطمئنا چشماش قدرت انتخابو ازم میگرفت
هرچند من انتخابمو کرده بودم!!
_ میشه قبل جواب دادن به سوالتون با کیمیا خانم چند لحظه صحبت کنم
چند لحظه کوتاه اشکال نداره…
راه افتادیم سمت حیاط
سرشو انداخته بود پایین
_ نگام نمیکنی؟
+پیمان من نمیدونم چی بگم،فقط ببخش منو بابت رفتارای خانوادم
دستاشو گرفتم
دستاش سرد بود اما چشماش گرم
کدومشون مهمتر بود؟؟
چشماش راستشو میگفت یا دستاش؟
_ این صورت مثل قرص ماه نباید گرفته باشه ها
لبخند زد اما غمگین
_ کیمیا جوابم به سوال بابات میدونی چیه؟؟
اره
_ از کجا میدونی؟؟
از نوع نگاهت ، سعی میکنی ازم فرار کنی
معلومه پدرتو انتخاب کردی و انتخاب درستیم کردی
شاید منم بودم پدرمو انتخاب میکردم
شاید!!!
چشماش بارونی شده بود
بغض منم داشت میترکید
دلم میخواست گریه کنم…گریه همیشه آخرین گزینه یه مرده و وای به حال روزگار وقتی یه مرد به گزینه آخرش رو بیاره
تو بغلم گرفتمش و واسه آخرین بار بوسش کردم
کیمیا و خانوادش لقمه اندازه دهن من نبودن
و من باید تمومش میکردم
با رفتنم…
وقتی برگشتم به باباش نگاه کردم و گفتم :
پدرمو انتخاب میکنم چون…
نذاشت ادامه بدم و گفت :
خوش آمدید…
شاید با گفتن یه دروغ ساده میشد زندگی رو ساخت اما بعد دروغ نوبت بی اعتمادی بود
اعتماد مثه اشک میموونه
وقتی بیفته دیگه رفته
بدون صداقت و بی اعتمادی نمیشه زندگی کرد…
بدون پدر چطور؟؟!
از خونشون که زدم بیرون سیگارمو روشن کردم
مطمئنا بعد کیمیا تنها چیزی که بم آرامش میداد سیگار بود
با پدر مشغول متر کردن خیابونا بودم…
وقتی رسیدیم خونه تو بغل بابام خوابیدم
مطمئنا بچگی کردن تو اون وضعیت روحی یه فرار بود
فرار از پذیرفتن این فاصله طبقاتی
فرار از دروغی که ای کاش میگفتم…تضمینی واسه به دست آوردن کیمیا نبود ولی اون موقع تنها راه حل بود
اگه به جای اینکه میگفتم بابامو انتخاب میکردم ، میگفتم کیمیا شاید وضعیت فرق میکرد…شاید!!!
ادای قهرمانا رو در آوردن تبعات بدی داره
ادای قهرمانا رو در اوردم و از دست دادمش…
میتونستم جلوی پدری که نمیشنوه بگم کیمیا رو انتخاب میکنم اما قلب پدرم شنواتر از این حرفا…
اون شب تو بغلش خوابم برد
آرامش مطلقو تو بغل پدر حس کردم اما صبح که بیدار شدم…
امروز شد دو ماه و سه شب که با آرامش نمیخوابم…
آدم وقتی پدرش زنده باشه با آرامش میخوابه…چه یک سالش باشه چه سی سالش…
به سمت خونه حرکت میکنم…احتیاج به خاطره بازی دارم…
دستاشو تو دستم میگیرم…احساس نیاز به وجودش تمنای منو واسه خواستنش زیاد میکرد…
لبامو آروم به صورتش رسوندم…نفسامون یکی شده بود
عطر خوش زندگی رو میشد استشمام کرد
با بوسه های ریز قصد عاشقی کردن داشتم
چشماشو بسته بود و خودشو به من سپرده بود
لبامو رو لباش گذاشتم و بوسه ی طولانی…!!
تو همون وضعیت خوشبخت ترین آدم روی زمین بودم…کاش زمان می ایستاد…!
لبامو رو گردنش حرکت میدادم
نفساش نامرتب شده بود
چشماشو بسته بود و لب میگزید
همزمان دستامو رو سینه هاش گذاشتم و مالش دادم
کیمیا لذت میبرد و منم از لذتش لذت میبردم…!!!
جسارتمو بیشتر کردم و دستمو به کصش رسوندم
شروع کردم به مالوندن
دیدن لذت معشوقه ، عاشقانه ترین کار دنیاست!!
پیچیده شده بودیم به هم و لب بازی میکردیم
لبمو رو کصش گذاشتم و شروع کردم به بوسه های ریز…زبونمو میچرخوندم و بیتاب شدنش بیشتر میشد…
با لرزش تو بغلم ارضا شد…
تا همونجا بیشتر پیش نرفتم
لذتی بالاتر از دیدن لذت معشوقه نیس…
.
.
.
بابت به هم ریختگی داستانم معذرت میخوام
هر انتقاد و حتی توهینی رو میپذرم
اینچ واسه دل خودم نوشتم…مطمئنا با روزی چهارده ساعت حمالی کردن نمیشد بهتر از این نوشت
چند وقته یه مقداری دپرسم…گفتم یه چیزی بنویسم شاید آروم شم…
بازم ببخشید…
نوشته: rdsf