پرستار بچه (۲)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
یک هفته از پیشنهاد منصور گذشت و تو این مدت هیچ کدوممون به روی اون یکی نیاوردیم چی شده و اون بمن چیا گفته. آدم گرم مزاجی بودم انقدر گرم که هر دو هفته یکبار از طریق خوابهای شهوتی و جنسی که میدیدم تقریبا ارضا میشدم و گاهی تو حموم با قوطی شامپو با خودم تفخیذ میکردم اما منکه نمیتونستم که به این راحتیا خودمو در اختیار کسی بذارمو خانواده مم بر حسب جبر جغرافیایی و طبیعتا فرهنگ شبه مذهبی فامیلامون اونقدر اپن مایند نبودن که اجازه بدن هر وقت دلم خواست ازین کارها بکنم. حتی با وجود اینکه در سن شش سالگی از درخت محکم پایین افتادم و پرده م آسیب دید و مشکلی ازین بابت نبود اما باز هم نمیتونستم و نمیخواستم که ریسک کنم.
اما… اما تن صدای منصور ادکلن خوشبوش و قدوبالاش افکار متعصبانه ام رو تا حدودی پس میزد و از فکر دادنم ب منصور ته شکمم قیلی ویلی میشد و بین پاهام شروع میکرد به نبض زدن.بین دو راهی عقل سلیم و نفس اماره مونده بودم و راه سومش استعفا دادن بود اما من ب بچه ش و محیط اون خونه بزرگ و قشنگ انس گرفته بودم.
شب ها که خوابهای جنسی میدیدم خواب میدیدم در سن چهارده سالگیم روی تخت بیمارستان با یه نیم تنه بالای ناف و یه شورت هستم. خواب میدیدم منصور سینه راستم رو از بالای یقه نیم تنه بیرون میاره و شروع میکنه ب لیسیدن و خوردنش.توی خواب خیسی گررم دهانش رو روی سینه ام حس میکردم. و دکترمم ک از قضا پسرعموی پدرم بود هم تو خوابم هست و با سر انگشت اشاره ش روی نافم رو میخارونه و با انگشت وسط اون یکی دستش واژنم رو قلقلک میده. صدای نفس ها و ناله های انجمن کیر تو کسم رو تو خواب میشنیدم و با خیسی ناشی از انزال از خواب میپریدم.بی اختیار بعدخواب هنوز حالت حشری بودن رو داشتم و رونهام رو محکم بهم میچسبوندم از زیر پتو میساییدم بهم و باعث میشد اونجامم سفت و داغ بشه. مامان و بابا که می اومدن مشغول راه انداختن داداشم بطرف مدرسه بشن به بهونه حموم روزانه میرفتم شورت خیسم رو خوب میشستم و بین پاهام رو خوب آب میکشیدم. کم کم و روز به روز علاقه و میل جنسیم ب منصور بیشتر و بیشتر میشد و حتی رو درس زبان خوندنم تو شب هم تاثیر گذاشته بود. چشمم ب صفحات کتاب بود و ذهنم تصاویری از ناز پف کرده ام و لمس دستهای محکم یک مرد رو می آورد جلوی چشمم.
هرچی با آب سرد دوش و وضو میگرفتم و هرچی تو حیاط ورزش میکردم افاقه ای نمیکرد و میل و کششم ب انجام این معاشقه بیشتر و بیشتر میشد. تا اینکه یک روز عزمم رو جزم کردم دوباره راجع ب اون موضوع با منصور صحبت کنم.
اون روز یکی از روزهای نیمه ابری و سرد آبان ماه بود. یواشکی از نایلون داروها تو کشوی درآور خونه دوتا کلرودیازپوکساید۵ خوردم که آرامش داشته باشم و حرف زدنی با منصور ب اعصابم مسلط باشم. یه بار دیگه زیرلب دیالوگایی ک باید میگفتم رو مرور کردمو رفتم حیاط در حال کفش پوشیدن پدرم رو صدا زدم:“من حاضرم بابا. بپر رو موتورت ما رو برسون خیر ببینی!”
وقتی در واحد رو زدم لحظه ای تو تصمیمم تردید کردم که اصلا گفتنش درسته یا نه. در باز شد و رفتم داخل. نفس درحالی که تاتی تاتی میکرد با لبخندی که ب پهنای صورتش بود دوتا دستاشو باز کرده بود تا بیاد بغلم. منصور سرسری سلام علیک کرد وگفت:“من برم که داره دیرم میشه!” مشغول بالا و پایین انداختن نفس شدم و با خنده هاش میخندیدم که یکدفعه پدرش با دوتا بلوز یکی سفید و یکی آبی جلوم وایساد و گفت:“بنظرت کدوم اینا رو بپوشم؟”
از اینکه برای لباس پوشیدنش نظر من رو میخواست احساس راحتی بیشتری کردم و با ادب گفتم: “هرکدوم خودتون میخوایید اما از نظر من سفید بیشتر ب شما میاد.”
تشکر کرد از جلوی من رفت سمت دیگه خونه و عوض اینکه بره اتاقش در کمال شگفتی من جلوی من پیرهنش رو درآورد. رکابی سفید پوشیده بود و زنجیر نازک طلا ب گردنش داشت. عجب هیکلش بیشتر ب چشمم می اومد. هورمونام نیمه بیدار شدن. دوست داشتم همینطوری که بود میرفتم تو بغلش. اما وقتی سمت من چرخید نگاهم رو دزدیدم و حواسم رو ب دخترش دادم. منصور خندید. چه خنده شیرینی داشت.لباسش رو پوشید کیف سامسونتش رو برداشت خداحافظی کرد، رفت.
در تمام طول مدتی که نفس رو شیشه شیر دادم.، چرخوندم و پوشکش رو عوض کردم که از شدت مشغول بودن ذهنم نزدیک بود پوشکش رو سروته ببندم تمام فکرم پیش این بود که چطوری موضوع رو دوباره پیش بکشم، یعنی منصور هنوز خواهانش هست؟ اگه بگه نه و عن بشم چی؟ اگه قبول کنه ولی ب چشم یه هرزه نگاهم کنه چی؟ اگه اصلا مطرحش نکنم با این تمایل شدیدم و میل به سکس تا کی کج دار مریض طی کنم؟! هر چی فکر میکردم کمتر و بیحاصلتر از قبل نتیجه ای عایدم میشد.
با گرم شدن کف دستم ک برای نگه داشتن نفس زیر باسن نگه داشته بودم فهمیدم که موقع تعویض پوشکشه.
عصری با بچه نشسته بودم و حلقه های رنگی رنگی رو از بزرگ ب کوچیک میدادم دستش و یادش میدادم که چطوری بندازتش داخل استوانه سفید اسباب بازی. نفس حلقه ها رو ب هم میزد، به زمین میزد، گاز میگرفت و در آخر این من بودم که حلقه ها رو از دستش ب آرومی در میآوردمو مینداختم داخل استوانه اش. با صدای انداختن کلید بی اختیار از جا جنبدم و وقتی منصور اومد داخل من به پاش ایستاده بودم و گفتم:”سلام! ”
در حالیکه خستگی از روش میبارید باز هم سعی کرد به روم لبخند بزنه و گفت سلام.
کیف سامسونتش رو کناری روی مبل انداخت و رفت سمت دخترش: “ای جانم، سلام دخترگلم سلام نفسم. خوبی بابایی؟” نفس رو بغل کرد و بالا پایینش میکرد.
محو تماشا بودم و یکی از اسباب بازیای بچه که تو دستم بود در میرفتم که با نهیب: “چی شده…؟” منصور ب خودم اومدم.
گفت: “دو دفعه صدات کردم چی شده چرا زل زدی به من؟!”
چونه بالا انداختمو گفتم:“هیچی.”
به طرف کیف و پالتوم که تو اتاق دخترش آویزون کرده بودم رفتم و گفتم:“با اجازه تون من دیگه مرخص بشم. براتون چایی هم دم کردم. زنگ بزنم بابام بیاد دنبالم.”
☆☆
تو تختم دراز کشیده بودم و کتاب زبانم رو نیمه باز گذاشته بودم رو سینه ام. اگه اینجوری پیش میرفت طاقت دیدن هرروزه منصور و پنهان کردن میل جنسی وعاطفی ام به اون رو نداشتم.بغضم داشت شروع میشد. کار داشت ب جایی می رسید که دیگه با خیالپردازیای انجمن کیر تو کس و خودارضایی آروم نمیشدم. جسم واقعی و لذت واقعی میخواستم. هندزفریمو ب گوشم گذاشتم و برای اینکه راحتتر بتونم خودم رو تخلیه کنم یه آهنگ بیکلام غمگین play کردم و اشکهام روانه شدن. خوشم می اومد تو تنهایی بدون اینکه کسی بفهمه غصه بخورم.
هرروز که میرفتم واسه نگهداری بچه ش بیشتر سعی میکردم با نفسم مبارزه کنم.وقتایی که حواسش بود نگاهش نمیکردم، چایی دم میکردم و در جواب تشکرات بلندبالاش فقط ب یک ممنونم خشک و خالی قناعت میکردم. اما حفظ غرورم باعث نمیشد کششم به منصور کمتر بشه.انقدر ناراحتیم تابلو بود که چند دفعه پرسید چی شده جواب سربالا میدادم.
تا اونکه یک روز برفی یک عصری که نفس خواب بود و منصور گفته بود امروز زودتر از مطب میاد و براش قهوه درست کنم مشغول ریختن دو قاشق پودر قهوه تو شیرجوش بودم و رفتم طرف سینک آب روش بریزم که منصور کلید انداخت. و وارد شد. سلام کردم و گفتم: “تا شما لباسی عوض کنید قهوه تون آماده ست.”
منصور خیلی جدی و خشک گفت:“قهوه رو که ریختی میای میشینی. باهات کار دارم.” انقدر جدی بود که مطمئن بودم طوری قراره ازم سوال جواب کنه که نشه پیچوندش. بوی خوش قهوه که بلند شد و اولین بخارش بالا اومد شعله رو خاموش کردم و دو فنجون قهوه گذاشتم تو سینی. سینی به دست رو به منصور که تازه لباس عوض کرده و از اتاقش اومده بوذ پرسیدم: “سینی رو کجا بذارم؟”
“رو میز جلوی کاناپه آبیه.”
وقتی اطاعت کردم اومد نشست و با دست به من اشاره کرد روبروش بشینم. وقتی نشستم با همون لحن جدی گفت:“دلیل این رفتارهات چیه؟ یا همین الان به من میگی چی ناراحتت کرده یا از همین فردا دیگه حق نداری بیای خونه من!” بعد از گفتن جمله آخرش چشمهام نگران شدن.قیافه التماسگرانه خودم رو میتونستم تصور کنم. با صدای ضعیفی گفتم: “اگه… اگه بهتون بگم هم با لگد میندازینم بیرون!”
منصور پرسید: “خب به من مربوط میشه؟ من کار بدی کردم؟”
با صدای آرومی گفتم: “به شما مربوط میشه اما شما کار بدی نکردین!!”
“خب اون چیه که میخوای به من بگی اما میترسی و نمیگی؟ عصبانی نمیشم. قول میدم سومیتاـ”
از طرفی دیگه تحمل این همه فشار جنسی و روحی رو نداشتم و از طرف دیگه خیلی نگران این بودم که اگه بهش بگم بهش حس جنسی دارم و نظرم راجع ب پیشنهادش عوض شده چه دیدی نسبت بمن پیدا میکنه؟
این جمله بی اختیار از دهنم پرید:“من شما رو دوست دارم.”
با یه تک خنده ای گفت: “همین؟!”
گفتم:“قسم تون میدم به کسی هیچی نگید مخصوصا پدرم.”
صادقانه گفت:“نمیگم. قول میدم.”
با هرکلمه ای که ب زبون می آوردم بیشتر بار از روی دوشم برداشته میشد:“از اون روزی که به من پیشنهاد رابطه دادید و ردش کردم تقریبا یک روز هم نیست که به شما فکر نکنم. من هرزه نیستم که فرتی یه پیشنهاد سکس رو قبول کنم. اما از طرفی نمیتونم تا ابد با این حس خودم بجنگم. به خصوص شما رو با رکابی که وقتی پیرهن میخوایید عوض کنید میبینم. بوی عطر تون تن صداتون…”
وسط حرفهام بغض کردم. یکم قهوه خوردم گرفتگی حنجره ام رفع بشه و با همون بغض که شدتش کمتر شده بود ادامه دادم:”هی وضو میگیرم… هی ورزش میکنم… نمیشه لامصب! در من کشته نمیشه! شما بگو چیکار کنم! شیطونه میگه حرفتونو قبول کنم یبار واسه همیشه تجربش کنم بعدشم اگه بهم بگی برو گمشو میرم…! بسه… من فقط۲۳سالمه و اوج تمایلات جنسیمه! چقدر پهلوون بازی دربیارم و با خودم مبارزه کنم…!”اشکها از چشمهام روونه شدم و با دست پاکشون کردم. با بغض و فین فین خواستم ادامه بدم که منصور با ملایمت دستشو بالا آورد که یعنی آروم باشم و بعد جعبه دستمال کاغذی رو برداشت آورد جلوم. چندتا برگ برداشتم و صورتمو باهاش تمیز کردم.
منصور با مهربونی گفت:“اون موقع که بهت پیشنهاد رابطه دادم، فکر چنین روزی رو میکردم. حدس میزدم که بالاخره بخوای تسلیم قوای جوونیت بشی! اصلاهم خودتو سرزنش نکن. این نشون میده تو یک دختر سالمی که تمایلاتت فعاله. پس نباید ناراحت باشی. در ضمن تو دختر خیلی عاقلی هم هستی. من این رو همون اوایل که می اومدی خونه ام فهمیدم.چاره ش اینه که یکبار با یک پسری که مثل خودت فهمیده ست سکس کنی… البته با توجه به فرهنگ خانوادگیت بعیده که راحت بذارن چنین کاری بکنی!”
حرفش رو قطع کردم:“نمیفهمن!! وقتی شیش ساله م بود برای کم کردن روی پسربچه های فامیل که میگفتن دخترا پنیرن دست بزنی میمیرن از درخت خونه مون گرفتم و همین طور بالارفتم… لحظه ب لحظه شو یادمه! برگشتم بهشون بگم حالا کیا پنیرن…؟ که پام سرخورد روی برف خشک شده رو شاخه پایینی درخت و ازون ارتفاع با پا و باسن خوردم زمین. پای چپم دو ماه رفت تو گچ.چیزمم… همون پرده! تو اون اتفاق از دست دادم.من میخوام حالا که شهامتش رو پیدا کردم بگم. با پیشنهادتون موافقم اما فقط یکبار. بعدش اگه دیگه دوست نداشتید بیام میرم گورمو گم میکنم.” با بغض ادامه دادم:”ولی دلم برای دخترتون تنگ میشه!! ”
ادامه…
نوشته: آیسان77